لیلا کردبچه

«شد خزان»

هنوز قهوه‌های کافه‌نادری خوبند
هنوز بدیع‌زاده خوب می‌خواند
هنوز سعدی خوب می‌نویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است

خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌پرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمـد چرا دوتـا قهوه
خوب است که صدا به صدا نمی‌رسد اینجا
وقتی داد می‌زنم: «آقا! دوتا قهوه!»

ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور!
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرف‌های زیادی می‌زنند،
حرفِ زیادی می‌زنند

اینجا هنوز کسی‌ست
که به‌اندازۀ هزاران‌نفر، نیست
و جایش روی تمام صندلی‌ها خالی‌ست
کسی‌که هرسال پای تمام درختان
«شد خزانِ» تازه‌ای خواهد کاشت

و کسی‌که تورا دیده باشد
پاییزهای سختی خواهد داشت

«لیلا کردبچه»

«گریه در لاک پوست پیازی»

لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
لاک پوست پیازی می زنم
و هر روز
ساعت ها به ناخن هایم خیره می شوم و گریه می کنم

لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
رژ بیست و چهار ساعته می خرم
و فروشنده، برند مقاوم تری پیشنهاد می دهد و گریه می کنم

لابد دوستت دارم هنوز
که هنوز
فکر می‌کنم از هزار و صد نسخه‌ی این شعر
یک نسخه را تو به خانه می‌بری
و تو، تنها تو می‌فهمی
چند جای این شعر، خط خورده است

«لیلا کردبچه»

«لکنت»

هربار به تو فکر می‌کنم
یکی از دکمه‌هایم شل می‌شود
انقراض آغوشم یک ‌نسل به تأخیر می‌افتد
و چیزی به نبضم اضافه می‌شود
که در شعرهایم نمی‌گنجد

کافی‌ست تورا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت، عاشقانه‌ترین لهجه‌هاست
و چگونه لرزش لب‌های من دنیا را به حاشیه می‌برد

دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی که به خاطر تو شعر می شوند

دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم
و خواستن تو جنینی ست در من
که نه سقط می شود،
نه به دنیا می آید.

«لیلا کردبچه»

«ننه آقا»

از شهرهایی که در قصه های تو نبودند، می ترسم
از خیابان هایی که پایم را به راه های نرفته بسته اند
و عشق هایی که دلم را به پنجره های وامانده لعنتی

می ترسم از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند
و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم های مرا نمی بندند

دلم هوای خانه کاگلی ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من، شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد

برایم چای بریز ننه آقا!
و اشک هایم را با گوشه گلدار چارقدت پاک کن!
خسته ام، خسته!
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعتها بشود برایش گریست.

«لیلا کردبچه»

«عادت کرده ایم»

عادت کرده‌ایم
من به چای تلخ اول صبح
تو به بوسه تلخ آخر شب
من، به اینکه تو هرشب حرف‌هایت را مثل یک‌ مرد بزنی
تو، به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده‌ایم
آن قدر که یادمان رفته ست شب،
مثل سیاهی موهایمان، ناگهان می‌پرد
و یک‌روز آن‌قدر صبح می‌شود
که برای بیدارشدن دیرست

«لیلا کردبچه»

«مادر»

دیگر
خوابت را هم زیر این سقف نمی‌بیند
و می‌داند هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهدشد
حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز با ناز الهه‌ای بکشد
که تمام زندگی‌اش در چمدان کوچکی جاشد

گاهی تورا به سفر می‌فرستد،
گاهی بهشت، گاه جهنم
و به روی خودش نمی‌آورد
خوشبختی‌های سیاه و سفیدی را
که از حافظه چسبناک آلبوم‌ها کنده‌ای
و اتفاق عاشقانه‌تری را که قرارست
روی خواب‌های تخت بیندازی

این‌روزها بنان
عجیب روی صورت پدر گریه می‌کند
و انگشتان من ناتوان‌تر از آنند
که به تکه‌پاره عکس‌هایتان
وصله‌های عاشقانه بچسبانند.

«لیلا کردبچه»

«طوفان»

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
کبریت بی خطر شدم
و سیگار زنی را در آشپزخانه کوچکش روشن کردم،
که از درخت، تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت؛

طوفان... و برگ هایم
(خاطرات پیش‌پاافتاده پاییز)
طوفان... و شاخه هایم
(خاطرات شکست های غم انگیز)
طوفان...
(و دیگر حتی کلاغی برای روزهای پیری‌وکوری ام نمانده است)

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
که یک شب از ترس
به شاخه‌های خودم گیر کردم و خشکم زد
و دست‌های بلند باد
پنجره‌ها را
میان من و آدم‌ها بست.

«لیلا کردبچه»

«آکواریوم»

و یک‌روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچ‌کدام‌مان نیست
و شام‌خوردن زیر نور شمع
چشم‌هایمان را کم‌سو می‌کند

سقف
بهانه مشترکی بود
که باید از هم می‌گرفتیم
و تاریکی مواج خانه را به دو نیم می‌کردیم

تاریکی از دیوارهای شیشه‌ای نشت کرده‌بود
و ما
دو حباب کنارهم بودیم
که می‌ترسیدیم هنگام یکی‌شدن
نبینیم کدام‌مان نابود می‌شود.

«لیلا کردبچه»

«تورنادو»

نبودنت
هشدار طوفان ویران‌گری‌ست
در اخبار بامدادی هرروز
با این‌حال
می‌بینی‌که هنوز
زنده‌ام!

می‌دانی؟
چندوقت است فهمیده‌ام
یک‌ خانه را نمی‌شود دوبار ویران کرد.

«لیلا کردبچه»

«ویران»

آلبومی قدیمی‌ام
در زیرزمین خانه‌ای کلنگی‌،
که واحدهایش را پیش‌فروش کرده‌اند

در انتظار دستی جامانده در اعماقم
که آجرها نمی‌گذارند
خاطره‌ای فروریخته را ورق بزند

نجاتم بده!
در من هنوز لبخندی هست
که می‌تواند چیزی یادت بیاورد.

«لیلا کردبچه»

«موقت»

تنهایی‌ام را با لیوان‌های روی میز اندازه می‌گیرم
جایت
در نیمه‌های پر، خالی‌ست
در نیمه‌های خالی، خالی‌ست

دهانم را می‌بندد
تلخ حرف‌هایی ‌که از گوش‌های تو بزرگ‌ترند
چشم‌هایم را، خوابی عمیق که تعبیرش تو نیستی
و «نیستی» معلم سختگیری‌ ست
که «میم مالکیّت» را
از تمام دستورزبان‌ها خط زده ا‌‌ست.

شب به‌خیر عزیزش!
فردا، دیگر تو را به یاد نخواهم آورد
و هر دو نیمه لیوانت را کسی پر خواهدکرد
که از موقّتی‌بودن دستورهای زبان
چیزی نمی‌داند.

«لیلا کردبچه»

«مسافر»

هرچه تهران بزرگ‌تر می‌شود،
غریب‌ تر می‌شوم
غریبم انگار هشت ‌فرسخ از همه‌سو دورم
و در خانه‌ام، خودم را
و در شهرم، نمازهایم را
شکسته به‌جا می‌آورم

غریبم
مثل کسی‌که در پوستش بیگانگی کند و
هرصبح با یک سلام ساده از دهانش بیرون
بزند به خانه، به کوچه، به شهر
و خودش را ببیند که بر تمام اعلامیه‌ها
روی تمام دیوارها گم شده است

ـ «این چشم‌های میشی کم‌حرف
این لب‌های خسته ساکت
این گونه‌های شیارافتاده از اشک را
آخرین‌بار کی؟
کی آخرین‌بار دیده‌ام؟»

آن‌گاه کنار هزاران‌هزار ساکن این‌شهر می‌ایستم
شانه به شانه آنان، شانه بالا می‌اندازم
برمی‌گردم و هشت ‌فرسخ به درون می‌خزم
و دهانم را
مثل شکاف بازمانده چادری مسافرتی
کیپ می‌کنم.

«لیلا کردبچه»

«جاده بی انتها»

جاده‌ای بودم
باریک، به اندازه یک‌ نفر
و طولانی و یک‌ طرفه
آن‌قدر که باید عصازنان
به روزهای پیری و کوری‌ام می‌رسیدی

چگونه برگشتی؟
به روزهای پیش از بوسیده‌ شدن
چگونه برگشتی؟

«لیلا کردبچه»

«دیر یا زود»

برای با تو بودن دیر بود
برای فراموش‌ کردنت زود
خیلی زود

بادهای خنک،
روزهای اول پاییز را می‌وزیدند
و از درز پنجره ها به درون می خزیدند
من اما از درون گر گرفته بودم؛
مثل زنی‌که لباس‌های پشمی را از کمد
مثل زنی‌که لباس‌های تابستانی را از تن
مثل زنی‌که لرزان و عرق‌ریزان یک‌عمر
ادای طبیعی‌بودن
درآورده‌ست

سال‌هاست روزهای اول پاییزست
سال‌هاست گر گرفته‌ام از درون اما
برای بازکردن پنجره‌ها دیرست
برای روشن‌‌کردن بخاری زود
خیلی زود.

«لیلا کردبچه»

«عاشقانه ای دیگر»

سال ها رو به قبله بودم و می گفتم
دیگر
هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید

آمدی
رد شدی
بند دلم پاره شد

کاش می فهمیدی چه لذتی دارد
پاره شدن طناب یک اعدامی.

«لیلا کردبچه»

«کلمات»

و در آغاز کلمه ای نبود
تا نسبتم را با تو مشخص کند
با این حال راه افتادم شانه به شانه مردی
که کسره نسبت به هیچ جایی نداشت
و از جیب هایش بوی بلیت یکسره می آمد

آن روز هم که دست هایم را رو به مقصد نامعلومی تکان دادم
کلمه ای نبود
تا بدانم نام وضعیت روحی ام چیست
با این حال می دانستم خداحافظی کلمه ایست
که نسبت مرموزی با دست دارد

به خانه برگشتم
دست هایم را شستم
حالم اما بهتر نشد.

«لیلا کردبچه»

«نامی از تو نخواهم برد»

یک‌روز سطری از این‌شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشت عبور می‌کند
واژه‌ها برایت دست تکان می‌دهند
خاطره‌ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می‌شوند
و فکر می‌کنی
چرا نبض این شعر برای تو این‌قدر تند می‌زند؟

ـ نگاهم می‌کنی
و چشم‌هایت چقدر خسته‌اند!
انگار از تماشای منظره‌ای دور برگشته‌اند ـ

نگاه می‌کنی به من
برفی که بر موهایم باریده، راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی ‌تر از آن شده‌اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این‌ سال‌ها آن‌ قدر میان خطوط موازی دفترم
دست ‌به‌عصا راه رفته‌ام
که بردن نامت، کمر واژه‌هایم را خواهد شکست

نگاه می‌کنی به خودت
که پس از سال‌ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده‌ای
و لرزش لب‌هایش را انکار می‌کنی
میان سطرهایش راه می‌روی
و پاهای بیست و چند سالگی‌ات را انکار می‌کنی

واژه‌ها،
دوباره برایت دست تکان می‌دهند
خاطره‌ها،
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می‌شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه‌اش را از دست می‌دهد.

«لیلا کردبچه»

«جاده ها»

جاده‌ها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکان‌دادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشت
غربت
با پوشیدن کفش‌هایت آغاز نمی‌شد
و دستی‌که پشت سرت آب می‌ریخت
جاده‌ها را به زمین کوک نمی‌زد

یک‌روز برمی‌گردی که باد
تمام آدم‌ها را برده‌ست
جاده‌ها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیده‌اند
و زمین یک گلوله کاموایی بزرگ شده‌ست
که برای تنهایی عصرهای یخ‌بندانت
خیالبافی می‌کند.

«لیلا کردبچه»