کاظم بهمنی

«خواب بعید»

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده ست به تو
به تو اصرار نکرده ست فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

«کاظم بهمنی»

«آتش بیار»

دل خودش رفت و خودش در انتظاری کهنه سوخت
در میان معرکه، آتش بیاری کهنه سوخت

یک زمستان طی شد اما زیر سقف کلبه ای
یادگاری های انبوه چناری کهنه سوخت

آخرین سیاره با آن چند ماهش یخ زد و
اولین سیاره تنها در مداری کهنه سوخت

در فراق هم ردیفان همیشه در سفر
انتهای ایستگاهی نو، قطاری کهنه سوخت

دست خالی آمدم از آخرین اجرای خویش
آتشی برپا شد و در آن سه تاری کهنه سوخت

شک رهایم کرد در آن سجده بی بازگشت
داغ پیشانی زد و رکعت شماری کهنه سوخت

لمس کردی با نوک انگشت، سنگی سرد را
نام ناخوانای من روی مزاری کهنه سوخت

«کاظم بهمنی»

«تیر چوبی»

تیر برقی «چوبی ام» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

دیشب اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته ست
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا!
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

«کاظم بهمنی»

«روز مبادا»

من که دائم پای خود دل را به دریا می‌زنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می‌زنم

در وجودم کعبه ای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می‌زنم

این غبار روی لب هام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می‌زنم!

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می‌رسم، خود را گدا جا می‌زنم

این که روزی با تو می‌سنجند اعمال مرا
سخت می‌ترساندم، لبخند اما می‌زنم

من زنی را می‌شناسم در قیامت... بگذریم!
حرف‌هایی هست که روز مبادا می‌زنم

«کاظم بهمنی»

«ابر مست»

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

از سر ایمان به داغت گاه می‌گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد

«کاظم بهمنی»

«خیابان وصال»

خسته ام از زندگی، از مثل زندان بودنش
این نمایش درد دارد کارگردان بودنش

دست تقدیری که می کوبید بر طبل امید
حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش

مجری سیمای عشقم، گرچه اوضاع خوب نیست
مصلحت هم نیست شرح نابسامان بودنش

لشکری دارم خیانتکار اما روز جنگ
حق ندارم شک کنم بر تحت فرمان بودنش

کاش بذر عشق را می ریختی یک جا به رود
غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش

از مسیر دیگری باید بیایم، خسته ام
از خیابان «وصال» و راه بندان بودنش

تا که همراهت نباشم ترک مجبورم کنم
راه خود را با تمام رو به پایان بودنش

«کاظم بهمنی»

«انگشت نما»

گفت ديده است مرا؛ اینکه كجا يادش نيست
همه چيزم شده و هيچ مرا يادش نيست

این ستاره به همه راه نشان می داده ست
حال نوبت که رسیده‌ ست به ما یادش نیست

قصه ام را همه خواندند، چگونه است كه او
خاطرات من انگشت نما يادش نيست؟

بعد من چند نفر كشته، خدا مي داند
آن قدر هست كه ديگر همه را يادش نيست

او كه در آينه در حيرت نيم خودش است
نيمه ي ديگر خود را چه بسا يادش نيست

صحبت ازکوچکی حادثه شد؛ در واقع
داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست

«کاظم بهمنی»

«تابلوی به سرقت رفته»

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هر چند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنر مند نبود

«کاظم بهمنی»

«روی دوش دیگران»

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهان باز و چشم بی‌تحرک را ببخش
آن‌ قدر جذابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

«کاظم بهمنی»

«دو ساعت بعد»

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود:
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟

ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

«کاظم بهمنی»

«شبان عاشق»

خنده‌ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی‌ست! دویدن دارد

شاخه‌ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه ی سرخی‌ست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ژرفی‌ست؛ مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه هر عشق کمی تکراری‌ست!
آخر قصه فرهاد شنیدن دارد...

«کاظم بهمنی»

«پای بی قرار»

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی
از چار چوب پنجره دیوار دیدی؟

اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج آسمان را تار دیدی؟

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟

در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

آیا تو هم با چشم باز و خیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل من؟ بیمار دیدی؟؟

حقا که با من فرق داری لااقل تو
او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی

«کاظم بهمنی»

«هم چنان می گردم»

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست

گاه سکان را رها کردن نجات کشتی است
گاه بین موج و طوفان، بادبان بی فایده ست

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده ست

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست

در من عاشق، توان ذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان، بی فایده ست

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی فایده ست

«کاظم بهمنی»

«ته کوچه»

نه فقط از تو اگر دل بکنم می میرم
سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم

برق چشمان تو از دور مرا می گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می میرم

بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح برخاسته از من ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می میرم

«کاظم بهمنی»

«جان پناه»

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر؟!

گفت اخبار که اهواز هوا طوفانی‌ست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر؟!

رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر

مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر

شاهدم این همه نخل‌اند که اذعان دارند:
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر

همچنان هستی و می‌جنگی و می‌دانی که
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون تو پاشیده به شهر

«کاظم بهمنی»

«نقطه ضعف»

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟
نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند

«کاظم بهمنی»

«قرن ها بعد»

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

«کاظم بهمنی»