خوب من اضطراب کافی نیست
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصاره خورشید
زیر رنگین کمان ابروهاش
با صدایش ترانه هایم را
یک به یک روبراه می کردم
مرده دست پاچه ای بودم
تا به چشمش نگاه می کردم
بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه درسرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغت نامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشمهایت عقیق اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پسته های کرمانی
نرم رویاست جنس حلقومت
حافظ ازوصف خسته خواهدشد
وا کن از دکمه دکمه ها بدنت
چشم شیراز بسته خواهدشد
سرو خوش قامت تراشیده
شاخه هایت کجاست پربزنم؟
حیف ازآن ساقه پا که با بوسه
زخم محکم تر از تبر بزنم
ازکدامین جهان سفرکردی؟
نسبت از کجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولت
جای یک جای دوووووور معلوم است
مردم از دین خروج می کردند
تا تو سمت گناه می رفتی
شهر بی آبرو به هم می ریخت
در خیابان که راه می رفتی
زندگی کردمت بهانه ی من
غیرتو هرچه زنده را کشتم
چندسال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابرمشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکرسرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوند بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشم هایت کجای تقویمند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
ازچه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیب های ممنوعه
روی هرشاخه درختم ماند
هر دو از کاروان آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردو تا درد مشترک ،یا نه
گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی ….
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی
بت سنگین سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشه ام بودی
می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهب اند
بی شک از من عبورخواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفر خیره خیره می میرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
ازخودش انتقام می گیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار
بعد مرگم،سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دور گورم را
آخرم را شنیده ای اما …
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابی نیست
«علیرضاآذر»
زهر ترین زاویه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین داغ جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون می رسد
میوه که شد بمب جنون می رسد
محض خودت بمب منم، دور تر!
می ترکم چند قدم دور تر!
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
گاه شقایق تر از انسان شدی
روح ترک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کار فروغ است و بس؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست، خودم خواستم
شیشه ای ام سنگ ترت را بزن
تهمت پر رنگ ترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
می شکنم می شکنم خوب من
منتظر یک شب طوفانی ام
در به در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
مثل خودت درد خیابانی ام
«با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام»
مرد فرو رفته در آیینه کیست؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست؟
مردن تدریجی اگر زندگی ست
«طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام»
من که منم جای کسی نیستم
میوه ی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزه ی لبهای کسی نیستم
«دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام»
خسته از اندازه ی جنجال ها
از گذر سوق به گودال ها
از شب چسبیده به چنگال ها
با گذر تیر که از بال ها
«آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام»
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابر آدم تنها شدم
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
«ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام»
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
«خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام؟»
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکه ی راز کن
«حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام»
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سال هاست
پر شدم از درد شدن سال هاست
ظرفیت سینه ی من سال هاست
«حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام»
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب، سینه ی آماده؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده اید؟
لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر وا ژه ستم می شود
دست، طبیعی است قلم می شود
واژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیز تر
شهر من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من
مردی و انگار به هوش آمدند
هی! چقدر دست برایت زدند!
«علیرضاآذر»
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه، پر از پنجره های خطرم
به سرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش
هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم، که دماوند منم
توله گرگی که در اندیشه ی شریان منی
کاسه خونی جگری سوخته مهمان منی
چشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر
جام معجون مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
بازی منتهی العافیه را می بازم
سیب سیب است تن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرش نخیل او قد کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره سینه بلور
قاب قوسین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جان پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماه بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرن اتم
موی برهم زده ات، جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس در مشت مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمی ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیده م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش
«علیرضاآذر»
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
می روم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
می روم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش!
مثل تنهایی خودم ساکت
مثل تنهایی خودم سر سخت
مثل تنهایی خودم وحشی
مثل تنهایی خودم بد بخت!
هر دوتا کشته مرده ی مردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمین مان با هم
فرق مان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه می کردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمی دیدند
از تو غیر از بدن نمی خواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمی دانی
عقربی را دچار آتش کن
این چنین است مرد آبانی!
ماده جغد سفید من برگرد!
بوف کورم، چقدر گمراهی؟
من هدایت شدم..خدا شاهد
بار کج هم به منزلش گاهی
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمی رسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست، دست من، عشقم
دست من ناگهان به حلقومت
مرگ من، دست و پا نزن عشقم
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر می گیرد؟
خط و خوط نوار مغزی گفت:
فیل هم با سه غده می میرد!
بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و می خوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم!
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید
وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد یک عمر تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم!
جسد شاعری که افتاده
از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی
من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد
«علیرضاآذر»
شهریارم که تب سیزدهم کشت مرا
در نمایی خفه از پنجره پشت سرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
نحسی سیزدهم، از منِ من دور شوید
با من انگار فقط خانه به دوشی مانده
چه کسی بود مرا در رگ خطها نشنید
و مهم نیست که من آن ور گوشی مانده
غربت سیزدهم یاد من و یاد تو هست
اشک دریاچه شد اما قدش از سر نگذشت
هرکسی رفت و به ناحق به قضاوت برگشت
بگذارید بفهمند که اینگونه گذشت
از تو باید بنویسم که تو تعبیر منی
پس که در خواب من انقدر تقلا کرده
هرچه در خواب طلب کرد به دستش دادم
چه کنم شمش طلا خرج مُطلا کرده
از چه باید بنویسم که قبولش بکنی
از چه باید بنویسم که مسافر نشوی
به چه سوگند دهم، تا که بمانی در من
چه بگویم که گل فصل مجاور نشوی
تا تو بر تاب نشستی نوسان من را برد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی، پس گوشت گفتم
عشق مو بافته من، چه عجب برگشتی
های بانو اگر از مهلت فردا بروی
یا من از عشوه لامذهب امشب بروم
یا تو از آمدن تاب بیفتی به زمین
یا من از لرز پس از پنجره از تب بروم
یا اگر زخم بریزند و مداوا نکنند
چه کسی مانده ما را ببرد دور کند؟
تن شبتابی ما روی زمین باد شود
نور ما شهر هزار آینه را کور کند
تا که این تاب جلو رفت و جلو رفت و جلو
از من و عاقبت و هستی من دور شدی
من به پشت سرِ این واقعه محکوم شدم
تو به آن دورترین دامنه مجبور شدی
قبل از آن اوج، قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز، که برخواهم گشت
پشت سر داد کشیدم قسمت کو؟ گفتی
به خدای شب آغاز که برخواهم گشت
دوربین را وسط باغ نشاندم که اگر
روی حرفت ننشستی، سندی رو بکنم
بنشینم تک و تنها، سرِ خلوت سر صبر
توی تنهایی خود نقل هیاهو بکنم
ما دوتا آینه روشن رو در روییم
بین ما، حادثه عشق به تکثیر نشست
ما دو آرایش جنگیم، ولی پشت به هم
هیچ رزمی، کمر هیبت ما را نشکست
ما دوتا رود، در اندیشه دریا نشدن
ما دوتا زلف گره خوردهء پاپیچ به هم
انسداد دورگ از قبل تپش های تنش
ما دوتا صفر گلاویز، دوتا هیچ به هم
ما دوتا ذره بنیادی عالم بودیم
ما دوتا ماده تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک یاخته مرده در ابعاد زمان
ما دوتا جبر به ماندن، دو نفر مجبوریم
ما دوتا حکم سلیسیم، دو باید بشوی
ما دو ما قبل هر آن چیز، دوتا روز ازل
شاید این بار نرفتی و مردد بشوی
ما دو شنریزه پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا شاخه خشکیم در اِبراز تبر
ما دو بیهوده، ولی خوب به هم میآییم
نه در این شعر، که من در همه گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن، متحیر ماندم
و تو هربار در این بیت، به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را میدیدم
ماه من بودی و در دشت که میچرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو میچرخیدم
آه ناجور کشیدی نگذارم بروی
قسمم دادی و من مانع رفتن نشدم
از غرورم چه بگویم که چه جاها نشکست
گریه کردی بروی دست به دامن نشدم
اولین حربهء زن هاست نفس های عمیق
بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس
بعدش آرام شدن حرف شدن بغض شدن
آخرین حربه زن هاست دو تا گونه خیس
از کدامین رخ تزویر مرا می نگری
از کدامین درِ جادو به تو برمی گردم
وقتی از کوچه معشوقه ما دور شدی
از پس حنجره ای تار نگاهت کردم
تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
که چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم
آینه فحش بدی بود مرا میفهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم
پس از این بیت من و آینه در یک قابیم
او همه ریزترین زیر و بمم را بلد است
آینه حرف بزن حرف بزن برزخیم
من ندانسته بدم آینه دانسته بد است
ای دهان دره بی حال کسالت آور
بعد ظهر سگی و لحظه بی حوصلگی
خشم بی خود به خود و خودخوری و زخم و خراش
جمله های مرض آلود و سراسر گلگی
ای شروع شب نفرت، شب زنجیر به دست
ای تکابوی سر هیچ به یغما رفتن
جمله های پس و پیش، ای قلم شطح به دست
از دل شعر به آئین معما رفتن
ای تمام هیجانات جهان در ید تو
منطقی نیست تو باشی و من از دست روم
که تو از کوره دِهِی دور به آدم برسی
من از این شهر زبان بسته به بن بست روم
ای فرو خورده بغض همه ثانیه ها
جور این ساغر لبریزِ سخن را تو بکش
من بریدم به فنا رفتم و نابود شدم
دور این جن زده را دایرهء وِرد بکش
ای کماندار بزن تیر مرا میطلبد
ای تبر دار بکوب عاقبتش می افتم
یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند
نکشی میکشمت باش ببین کی گفتم
داشتیم از غزلی دور به هم میگفتیم
در دل قاب دو همراه دو تا دست به دست
پشت گوشش همه سیزدهم را گفتم
قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست
به فنا رفتم و رفتم که تو را شرح دهم
نشد از تو بنویسم تو به من منگنه ای
من زمین میخورم و باز تو را میجنگم
یکه تازی، قَدَری مخمصه را یک تنه ای
با توام عشق، ببین باز تو را میخوانم
با توام دور نشو شعر پدر سوخته ام
تو به فحشم بکشی یا نکشی حرفی نیست
من در این مرحله دندان به زبان دوخته ام
غم روراست ترین رابطه ها در من بود
با توام عشق مرا دست خیانت نسپار
بین این مردمِ عاشق کُشِ معشوقه فروش
مگذارم مگذارم مگذارم مگذار
من که آرایش و دردانه خلقت هستم
هر که مارا طلبد از ید یاهو بخرد
باید از جان گذری تا به اتاقم برسی
هرکه طاووس پسندد غم هندو ببرد
دوربین داشت به هر سمت تو سر میچرخاند
دوربین داشت تورا از همه دورت میکرد
عمق تنهایی تو از تو به تو بیشتر است
دوربین داشت تورا زنده به گورت میکرد
بر سر کوچه نشستی و به تصویر کشید
دیدت افسار به دستی و به تصویر کشید
عهد را باز شکستی و به تصویر کشید
و دگر عهد نبستی به تصویر کشید
کاش آنجا که تو رفتی غم عالم میرفت
کاش این غربت جمعی همه با هم میرفت
تا به دنبال تو این عالم و آدم میرفت
به درک پشت تو نامحرم و محرم میرفت
میتوانستم از این پنجره پرواز کنم
آخرت بودم و میشد خودم آغاز کنم
میشد این عشق سگی را به تو ابراز کنم
نشد آخر که تورا سیر برانداز کنم
نشد آخر که از آن حوصله تنگ روم
چاره مرگ است که از ناحیه ننگ روم
باید از این سرطان تهمت پر رنگ روم
باید از سیطره حضرت خرچنگ روم
خانه تاریک شده تا که تو ظاهر بشوی
بلکه این بار نخواهی که مسافر بشوی
باعث هجرت مرغان مهاجر بشوی
و کمی دورتر از فصل مجاور بشوی
وسط خانه تاریک تورا می دیدم
آن ور دوری نزدیک تورا می دیدم
در تن هر رگ باریک تورا می دیدم
و پس از عطسه شلیک تورا می دیدم
نور قرمز شب روشن شدن خاطره ها
پرده ها را بکشانید که این پنجره ها
نور لجباز نتابند به این پرتره ها
گور بابای تمام گره ها بر گره ها
وقت ظاهر شدنت بود هلاکم کردی
تازه فهمیدم از این عکس مرا کم کردی
مصلحت بود از این خاطره پاک کردی
پای آن تاب مرا زنده به خاکم کردی
ناگهان پشت سرم در نزدی در وا شد
بعد عمری اسف و حال بدی در وا شد
پس از انگار غروبی ابدی در وا شد
رنگی از نور به تصویر زدی در وا شد
خنده ای داغ زدی و بدنم سوخت که سوخت
دکمه تا دکمه تن و پیرهنم سوخت که سوخت
واژه تاول شد و لحن سخنم سوخت که سوخت
عکس ها را چه کنم؟ فکر کنم سوخت که سوخت !
«علیرضاآذر»
روز میلاد من است آمدهام دست کشم
به سر و گوش عرق کردهی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
رد انگشت تو بر سینهی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تن و جای کمربند شدم
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستور حقیقت گفتم
به مضامین مجازی تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار و چمنم،فکر نکن
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تن هیچ عقابی پر و بالی ندهم
تو که رفتی پی تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیر لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گور خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگی پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزل منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بخت نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزی فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکش، شاخه بریز
به غم جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستور حقیقت گفتم
به مضامین مجازی تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار و چمنم، فکر نکن
یا که خاکی به سر آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبار سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سر دوشم به لب ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سر سبابهی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهن تف دیدهی بسیاری هست
وای ازآن دم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقف زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حد خودم بیشتر است
میرود بمب دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقهی سیب شدم،حسرت حوا برخاست
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبهی عقد ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تب گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا میمیری
بغض اندوخته را لو بده عصیانش کن
شاخههایم هوس پنجهی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازهی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطق جاذبه در فلسفهاش پنهان بود
تا که تقدیر به دستان من افتاد از دست
جذبهی ذهن زمین زیر معما میماند
پاسخ از دامن من بود اگر کشفی هست
میوه از دامن من بود اگر روز هبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید میکرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
رد انگشت تو بر سیلی سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تن و جای کمربند شدم
رد انگشت خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لب لیوان تو خوردن دارد
موج کف کرده و طوفانی و بیماه و نگاه
دل به این ورطهی تاریک سپردن دارد
رد انگشت تو بر گودی فنجان من است
از کجا دست به آیندهی فالم بردی
همه دیدند که یک سیب معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی
رد انگشت تو بر پیرهن پارهی من
بر تنم جز اثر مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکهها میگذرد
سایهی بیسر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سر کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبر غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودن با عشق جگر میخواهد
این قمار عاقبتش جان مرا میبازد
با تو سرشاخ شدن دست قدر میخواهد
زندهام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،ارهی تنتیزتری هم داری؟
تند و کندی، همهی مساله این است، فقط
خنجرت کند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غمانگیزترین کرم جهان
سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد، خودم را خوردم
تو در اندیشهی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی؟
پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من
فکر همزیستی با من بیگانه نباش
جا برای خود من باز نکرد آغل من
نره گاوی که در اندیشهی نشخوارِ خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید
گاوِ کف کرده و خرناس کش قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید
شقههایم سر میخ است، به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بتی را که به دستان خودم ساختهام
مفصل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگها ببرند
مردهایی که به دل حسرت دختر دارند
شاخها را بفروشند و عروسک بخرند
نره گاوی که منم،پای خودم مسلخ من
گوشهی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بیحوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینهی کوه و تن باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حضرت انسان شده بود
قدسیان بر سر همصحبتیام چانه زدند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
(گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند)
گم شدم، پرت شدم، تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تف دیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
(با من راهنشین بادهی مستانه زدند)
من بد آوردهی دنیای پر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیب ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید
(قرعهی کار به نام من دیوانه زدند)
وقت لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رمه را عذر بنه
حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه
جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه
(چون ندیدند حقیقت،ره افسانه زدند)
آخ اگر زودتر از من به زمین میافتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آن را که میان من و او صلح افتاد
(حوریان رقصکنان ساغر شکرانه زدند)
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بیحضور نفس نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
آتش آن نیست که از شعلهی آن خندد شمع
(آتش آن است که در خرمن پروانه زدند)
من سوالم پر پرسیدن و بیهیچ جواب
مردهشور شب و روز من و این حال خراب
دل به دریاچهی حافظ زدم از ترس سراب
کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب
(تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند)
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچک گندیدهی دریاچهی شور
مثل من منتظر تلخترین ثانیهای
جغد ویرانهنشین،بوف زمینخوردهی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زدهای باز زنیت داری
پرچم عشق همین گوشهی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم
خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست
«علیرضاآذر»
چشم هایش شروع واقعه بود
آسمانی درون آنها، من
در صدایش پرنده می رقصید
بر تنش عطر خوب آویشن
باز گوشواره های گیلاسی
پشت گوشش شلوغ می کردند
دست های کمند نیلوفر
سینه ریزی ظریف بر گردن
احتمالا غریبه می آمد
از خیابان به شرم رد می شد
دختر پا به راه دیروزی
هیکل رو به راهِ حالا... زن
در قطاری که صبح آمده بود
دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد
زیر پاهای گرم در رفتن
پشت سر لاشه های پل بر پل
پیشِ رو کوره راه سردرگم
مثل یک مادیان ناآرام
در خیابان سایه و روشن
در خیالش قطار مردی بود
بی حیا، بی لباس، بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد
توی هر کوپه کوپه آبستن
سارقانی که دست می بردند
سیب سرخ از حصار بردارند
دکمه هایی که حیف می مردند
روی دنیای زیر پیراهن
مردمانی که توی پنجره ها
در پی هرچه لخت می گشتند
پیش چشمان گردشان اینک
فرصتی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گروم گرومب خودش
عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظ خون افتاد
از کجا روی صورت دامن
او مسافر نبود اما باز
منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمی گشت
تن تَ تَن تن تَ تن...
سوتِ کمرنگ سرد می آمد
تیر غیبی تلق تلق در راه
خاطراتی که داشت قل می خورد
روی تصویر ریل راه آهن
توی چشم فلان فلان شده اش
آسمانی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِهه
مادیان در انتظار ترن
«علیرضاآذر»
سلام ای هیبت در مه! اگر از حال من پرسی
ملالی نیست جز دوری دستان تو از دستم تو چی
یادی از این مرد مجازی میکنی یا نه
شکستی عهد سابق را! نگو نه من که نشکستم
به دست خالی ات ای سرو لخت بارور سوگند
قسم به زخم های تو عروس پاره پیراهن
عصای شعبده از شاخه های تو فرود آمد
خودم دیدم که سیب از حجله ات میریخت بر دامن
کبوتر های شهرم را هزاران نامه بر کردم
که شاید آسمان بردارد آن درد وبالم را
تو هم پرسیده بودی که چه خواهی کرد با دوری
صبوری کن برایت مینویسم شرح حالم را
بگو از حال و روزت از خودت از زندگی در خود
بگو از آن اجاق کور خورشیدی درآوردی
کتاب جیبی صادق سه قطره خون که یادت هست
چه شد گوش و کنارت هست یا اینکه گمش کردی
گمش کردی خیالی نیست باور کن
به جایش هم برایت چهار قطره خون نوشتم روح سرگردان
نمیدانم به دستت میرسد یا هرچه باداباد
برایت مینویسم چند خط از قربت انسان
آهای ای سیب ممنوعه ویار دائم شیطان
عزیز قلب هر درمانده ی جا مانده در تهران
تماشای دو دست من برای چیدن سحرت
خداوند سپید و سرخ از هر شاخه آویزان
ببین با دست خالی آمدم یک بوسه بردارم
چرا بغ کرده و اخمو مسلح تا بن دندان
از آن شب که تن پیراهنت را باده دور آورد
مرا یعقوب نامیدند و این ویرانه را کنعان
وضو نگرفته حتی در خیالم دیدنت کفر است
برایم آیت پروردگاری به همین قرآن
آهای ای چهره ی معلوم در هر برکه ی آبی
زن آیینه پوش لاجرم از دیده ها پنهان
تمام گوش های خانه را از ابر پر کردم
بزن با پنجره حرف دلت را پچ پچ باران
نرقص ای گردباد مو پریشان کمر باریک
نزن از ریشه نسلم را برادر زاده ی طوفان
در آور کفش هایت را و نرم از گور من بگذر
که بدجوری ترک خورده در و دیوار هیچستان
تو و سگ های ولگرد هدایت یک طرف باشید
من اما این طرف با کاشفان شرقی کاشان
اگر معنای آدم میشود تو! من چه هستم پس!؟
کجا این حجم در سلول کز کرده! کجا انسان!
تو یک جغرافیای منحصر به خویشتن هستی
تنت چم و خم چالوس و چشمت سبز لاهیجان
تو ییلاقی ترین مقصد برای کوچ دستانم
اعوذ بک من الشر شرار ظهر تابستان
من اما آخرین سیگار، اسیر دست دود آلود
تمامم! ول کن این ته مانده را خانوم زندانبان
سرانجام تمام قصه ها یک جور خواهد بود
همیشه یک کلاغ خانه گم کرده دو خط پایان
بخواب آرام در بستر میان لای های خواب
بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب
تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر
درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بی تاب
سیاه گیس ابریشم بلند ماه پیشانی
سخن چاقو، زبان جادو، صدف دندان و لب انار
تو را باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست
تو را باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب
تو را باید میان صفحه ای از حرز پنهان کرد
که زخم چشم مردم میشود کشفی چنین نایاب
تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خود کردی
فقط با طعمه ی چشم و سر هر مو که صد قلاب
اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست
که از دوران نوزادی مرا ترسانده اند از آب
تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت
مرا بر سرسره عمری نشاندند و تو را بر تاب
به حکم تیر بابایت، من رعیت پدر دادم
من مست پدر مرده! خراب دختر ارباب
اگر خارم اقلا ریشه در خاک شرف دارم
تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب
اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود
بتاب از چله ی جادو به لطف رمل اسطرلاب
اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار
هنوز از در نرفتی می سرد بر گونه ات سرخاب
چقدر این شهر را گشتی به انسان بر نخوردی خب
چراغ شیخ در دستت به صورت گهر شب تاب
ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده
زمستان رخ کند مرده ام شب یلدا مرا دریاب
دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم
فقط حافظ شنیده ناله ای که آمد از محراب
بتازان دختر صدها هزاران تیر از ابرو
بجنگ آبستن از جنگ هزاران مرد رو در رو
بیا از دام نفرت های دائم جان من بگذر
رها کن که تو مو میبینی و من پیچ و تاب مو
به سحر تو شب تاریک من خورشید باران است
تو را دیدم خزیدی بر درخت دسته ی جادو
چه وردی زیر لب خواندی که این طور از خودم دورم
بگو از لقمه ی سحرت بگو از جرعه ی جادو
گل نایاب می روید میان جای هر پایت
به بغضی یاس میریزد، به اشکی نرگس و شب بو
همیشه رد آفت ها میان بوته ها پیداست
امان از شاخه و ساقه فراق خودسر و خود رو
بگو از صورت قهرت به زیر لحن اغوایت
خودم ختمم تو خنجر زیر میبندی نقاب از رو
چه امیدی به آزادی کمند گیسوان دورم
فشار قبر آغوشت به دستت تیز ده چاقو
خرامان در نظر اسبی و طاووسی به تن داری
چقدر این خال و خط مارو چقدر این چشم ها آهو
در عمق قهقهه اخمو کنار بغض و بغ لبخند
جنون جمع اضدادی تضاد دوزخ و مینو
چرا هر مرد دین از خانه ات بد مست می آید
سلام و سجده را ول کن چه داری پشت آن پستو
که مولانا و خیام از صبویت جرعه می دزدند
و از هر پنجره یک شمس سرکش میکشد یاهو
اگر این مردها مردند من بی پرده نامردم
عزیز من تفاوت میکند هر گرد با گردو
غروب است و تو در دریای ماشین ها گم و گوری
و من درگیر دریای بزرگ و خودکشی قو
مبادا آدم دیگر مباد از من مقرب تر
تو هم که داغ و طغیان گر و من که بزدل و ترسو
همیشه هرچه در عالم به پیشت خاک و خاکستر
بدون تو زمان پر، زندگی پر، دین و دل پر پر
همیشه زیر پا بودم لگد مال و زمینی چرک
به امیدی هوا دارم تورا ای ابر بالا سر
صعود ماه تا ساقت ستاره تا سر زلفت
چه خورشیدی به پیشانی همه هفت آسمان پیکر
تمام جنیان تسخیر اوراد زمان بندت
تمام حوریان در حجله ات رقاص و خنیاگر
تو گامی آنطرف تر مینشینی رعشه می گیرم
از این دوری از این هجران چهار انگشت شرم اور
عطش دارم بنوشم چشمهایت را، نگاهت را
دهن گس کن ملس انگور نارس میوه ی نو بر
چه چیزی را طلب کردی و من گفتم برای بعد
تمام هستی ام را پیشکش کردم به پیغمبر
برای مرد ایلاتی تفنگ از هرچه بالاتر
تفنگش میشود ناموس و طفل و خواهر و مادر
تفنگ اثی ام را با تو سنگین دل عوض کردم
تو رفتی و تفنگم هم چه تقدیری از این بدتر
اگر از من بریدی مفت چنگت هرچه از من رفت
دلم می سوزد از بخت سیاه عاشق دیگر
برای من جنون بودی برای دیگری همسر
برای یک نفر دختر، به چشم یک نفر بستر
همیشه یک نفر قبل از من از تو کام می گیرد
همیشه دست دوم تو همیشه من پک آخر
گمم کن مثل شمعی در مسیر باد میرم
گلم اصراف کردی با اجیر قاتل و خنجر
تمام گفتنی هارا نوشتم حال خوددانی
پس از خواندن بسوزان نامه را، قربان تو، آذر!
«علیرضاآذر»
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دم خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خوناب جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کشی،بند دلش پاره شود
ای شعله به تن، خواهر نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر پر از داغ تو آتش زدنی ست
ابیات روانی شده را دور بریز
این درد جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه اطفال کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لت و پارم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهد نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم، مرا نمی فهمیدند
در شهر خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادی من چشم چرانی کردند
در صحن حرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است، مراعات کنید
ته مانده ی آب است، مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مرد شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسند آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق، سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سراب خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این الک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهان خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستان دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سرکی به آسمانم بزنی
من را به گناه بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار، دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کس همنام تو درگیر شدم
ای تف به جهان تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
یادش همه جا هست، خودش نوش شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم