پروین اعتصامی

ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی
از جای کنده صخره صما را

آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصه پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنه دریا را

اول بدیده روشنی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخه هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهره زیبا را

عاقل بوعده بره بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامه دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی
باغ بهشت و سایه طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهره رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لاله حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بنده تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را

چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را

آینه تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را

دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را

دست هنر چید، نه دست هوس
میوه این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را

رهاییت باید، رها کن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاک‌جان را

به سر برشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالی‌میان را

گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو بازجو دولت جاودان را

ز هر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را

به رود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را

چه آسان به دامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را

ترا پاسبان است چشم تو و من
همی‌خفته می‌بینم این پاسبان را

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا به دست که دادی عنان را

ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را

یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پروحشت بیکران را

زمینت چو اژدر به ناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را

فروغی ده این دیده کم‌ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را

مفرسای با تیره‌رایی درون را
میالای با ژاژخایی دهان را

ز خوان جهان هرکه را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را

به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار

صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار

کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار

تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار

سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار

ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی
بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی
جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی
آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی
با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی
درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی
نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی
گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی
ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی
هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی
زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی
ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی
زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی
کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی
بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی
گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجه باز هوائی
کمین گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمه این اژدهائی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درختست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی
ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی
بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی روشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترک تازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

«آرزوی پرواز»

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدین خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزاید، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازیهای گردون
از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنه‌های آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

«آرزوی مادر»

جهاندیده کشاورزی به دشتی
به عمری داشتی زرعی و کشتی
به وقت غله، خرمن توده کردی
دل از تیمار کار آسوده کردی
ستم‌ها می‌کشید از باد و از خاک
که تا از کاه می‌شد گندمش پاک
جفا از آب و گل می‌دید بسیار
که تا یک روز می‌انباشت انبار
سخن‌ها داشت با هر خاک و بادی
به هنگام شیاری و حصادی
سحرگاهی هوا شد سرد زآن سان
که از سرما به خود لرزید دهقان
پدید آورد خاشاکی و خاری
شکست از تاک پیری شاخساری
نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن
فروزینه زد، آتش کرد روشن
چو آتش دود کرد و شعله سر داد
به ناگه طائری آواز در داد
که ای برداشته سود از یکی شصت
درین خرمن مرا هم حاصلی هست
نشاید کآتش اینجا برفروزی
مبادا خانمانی را بسوزی
بسوزد گر کسی این آشیان را
چنان دانم که می‌سوزد جهان را
اگر برقی به ما زین آذر افتد
حساب ما برون زین دفتر افتد
بسی جستم به شوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزی مرغکی چند
هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز این لانه بی‌بانگ سرور است
ترا زین شاخ آن کو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
به هر گامی که پویی کامجویی‌ست
نهفته، هر دلی را آرزویی‌ست
توانی بخش، جان ناتوان را
که بیم ناتوانی‌هاست جان را

«ارزش گوهر»

مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی
ناگاه دید دانه لعلی به روزنی
پنداشت چینه‌ای‌ست، به چالاکی‌اش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت
زین سانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی به این شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه به نظاره کردنی
در چهره‌ام ببین چه خوشی‌ها و تاب‌هاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چه کند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهی‌ست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را به دیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آن کس که نخ نکرده به یک عمر سوزنی

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمی گداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

«اشک یتیم»

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

«امروز و فردا»

بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست

من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهره زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست

هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیده بینائی هست

هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست

«امید و نومیدی»

به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید

به هرسو دست شوقی بود بستی
به هرجا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک‌آلود از تست

بس است این کار بی‌تدبیر کردن
جوانان را به حسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی‌مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی

به اندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دوصد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
به سوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگان را مومیایی
شوم در تیرگی‌ها روشنایی

دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری

به هر آتش، گلستانی فرستم
به هر سرگشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ای دوست، گردش‌های دوران
شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنایی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادی‌ها، هوس‌ها
چمن‌ها، مرغ‌ها، گل‌ها، قفس‌ها

مرا دل‌ سردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یک شب ماند و پژمرد

سیاهی‌های محنت جلوه‌ام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دل‌های غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید

«اندوه فقر»

با دوکِ خویش، پیرزنی گفت وقتِ کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

ابر آمد و گرفت سر کلبه مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید

بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

بر بست هر پرنده درِ آشیان خویش
بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

نور از کجا به روزنِ بیچارگان فتد
چون گشت آفتابِ جهانتاب ناپدید

از رنجِ پاره دوختن و زحمتِ رفو
خونابه دلم ز سر انگشتها چکید

یک جای وصله در همه جامه‌ام نماند
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید

من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوی طعام خانه همسایگان شنید

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
هر گه که اَبر دیدم و باران، دلم طپید

پرویزنست سقفِ من، از بس شکستگی
در برف و گِل چگونه تواند کس آرمید

هنگامِ صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید

در باغِ دهر بهر تماشای غنچه‌ای
بر پای من بهر قدمی خارها خلید

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام
سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

پروین، توانگران غمِ مسکین نمی‌خورند
بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حَدید

«بام شکسته»

بادی وزید و لانه خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری

لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری

از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری

از هم گسست رشته عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری

فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری

ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری

«برگ گریزان»

شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
بخود گفتا کز این شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تن ها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان
به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی
بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه
از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت
که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش
نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم
بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود
هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم
هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خرسندیم داد
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای
چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی
نمودی همسر خوبان باغم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم
کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری
دمی کز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژده نوروز بودم
نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از جنگ
چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است
ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال
ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری
ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کز شاخکی افتاد برگی
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد
بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست
چو گل یک هفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز
چو آن گنجینه را گلشن شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست
مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار
کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری
نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

«بنفشه»

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت

جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت

کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت

غم شکستگیم نیست، زانکه دایه دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت

ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی جفت

به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت

خوش آن کسی که چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت

«بهای جوانی»

خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوه گلهای بوستانی را

فِکند بر گل خودروی دیده امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه، بلاهای آسمانی را

مرا به سفره خالی، زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس این گونه میهمانی را

طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را

ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را

به چشم خیره ایّام هر چه خیره شدم
ندید دیده من روی مهربانی را

من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را

چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را

شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را

به من جوانی خود را به سیم و زر بفروش
که زرّ و سیم کلید است کامرانی را

جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلندی و پستی است زندگانی را

بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را

هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را

در آن مکان که جوانی دمی و عمر، شبی است
به خیره میطلبی عمر جاودانی را

نهان به هر گل و هر سبزه‌ای دو صد معنی است
به جز زمانه نداند کس این معانی را

ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
به رایگان برد این گنج رایگانی را

ز رنگِ سرخِ گلِ ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را

گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بَدَل کنند به ارزانی این گرانی را

زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را

من و تو را ببرد دزدِ چرخِ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

چمن چگونه رهد ز آفتِ دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را

تو زرّ و سیم نگهدار کاندرین بازار
به سیم و زر نخریده است کس جوانی را

«بهای نیکی»

بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی‌ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را

از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را

از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را

«بی آرزو»

بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار
بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری
شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی
بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی
ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند
برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی
بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج
چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت
ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی
مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار
نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند
چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار
سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم
فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر
هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست

«بی پدر»

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه بناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی داروئی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبیش ببالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم بپدر چون نان خواست
دیشب از دیده من آتش جست
هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست
اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست

«پایمال آز»

دید موری در رهی پیلی سترگ
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زان سبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب
بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماه‌ها
اوفتادم بارها در راه‌ها
خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی
دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری
خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر
فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان
نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر
فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت
فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز
کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد
اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور
آسیای دهر را چون گندمیم
گرچه پیدائیم، پنهان و گمیم
به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ
باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان
لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست
حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش
فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار
گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر
گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی
من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک
من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست
در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی
ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من
لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو
حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز
من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای
فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت
ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل
روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است
پنبهٔ این شعله سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم
جملگی همسایه این اخگریم
پیش از آن کآبی رسد خاکستریم
حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست
بار هر کس، در خور یارای اوست
موزه هر کس برای پای اوست

«پایه و دیوار»

گفت دیوار قصر پادشهی
که بلندی، مرا سزاوار است
هر که مانند من سرافرازد
پایدار و بلند مقدار است
فرخم زان سبب که سایه من
جای آسایش جهاندار است
نقش بام و درم ز سیم و زر است
پرده‌ام از حریر گلنار است
در پناه من ایمن است ز رنج
شاه، گر خفته یا که بیدار است
سوی من، دزد ره نیابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است
همگی بر در منند گدای
هر چه میر و وزیر و سالار است
قفل سیمم بنزد سیمگر است
پردهٔ اطلسم ببازار است
با منش هیچ حیله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است
باد و برفم بسی بخست و هنوز
قوت و استقامتم یار است
من ز تدبیر خود بلند شدم
هر که کوته نظر بود خوار است
نیکبخت آنکه نیتش نیکوست
نیکنام آنکه نیک رفتار است
قرنها رفت و هیچ خم نشدم
گرچه دائم بپشت من بار است
اثر من بجای خواهد ماند
زانکه محکم‌ترین آثار است
پایه گفت اینقدر بخویش مناز
در و دیوار و بام، بسیار است
اندر آنجا که کار باید کرد
چه فضیلت برای گفتار است
نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است
معرفت هر چه هست در معنی است
نه درین صورت پدیدار است
گرچه فرخنده است مرغ همای
چونکه افتاد و مرد، مردار است
از تو، کار تو پیشرفت نکرد
نکته دیگری درین کار است
همه سنگینی تو، روی من است
گر جوی، گر هزار خروار است
تو ز من داری این گرانسنگی
پیکر بی روان، سبکسار است
همه بر پای، از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است
گرچه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتنم عار است
کارها را شمردن آسان است
فکر و تدبیر کار دشوار است
بار هر رهنورد، یکسان نیست
این سبکبار و آن گرانبار است
هر کسی را وظیفه و عملی است
رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است
وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است
همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار است
هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست
قصه‌ای هم ز سیر پرگار است
رو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است

«پیام گل»

به آب روان گفت گل کز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گرچه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
بامید من هرگز این ره نپوئی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
بفردا چه میافکنی کار امروز
بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

«توانا و ناتوان»

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چه می‌کنی
هر پارگی به همت من می شود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی
تو پایبند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه می‌کنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی
جایی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه می‌کنی
خودبین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیده بینا چه می‌کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

«حقیقت و مجاز»

بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
گفت، امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چونکه فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هواخواه من است
بتن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیائی، کفن است
حرف امروز چه گوئی، فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است
همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است
میشناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو، بسیار درین نارون است

«خاطر خشنود»

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیله تو بسی تیره‌روز و ناشادند
میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تو را، کاشکی نمی زادند
برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان
بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند
کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمه من
ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند
جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند
بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند
مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گرم در بروی نگشادند
کسی بخانه مردم بمیهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند
بروزی دگران چون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند
کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند
درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند
هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند
نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیله تو، در آئین دزدی استادند
برای پرورش تن، بدام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و رادند
پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند
ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام
اسیر فتنه دیماه و تیر و مردادند
بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند
من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند
اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگی حرص و آز، آزادند
تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند

«خوان کرم»

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز
ناله‌ها می کرد با صد آه و سوز
کای خدا، بی خانه و بی روزیم
ز آتش ادبار، خوش می سوزیم
شد پریشانی چو باد و من چو کاه
پیش باد، از کاه آسایش مخواه
ساختم با آنکه عمری سوختم
سوختم یک عمر و صبر آموختم
آسمان، کس را بدین پستی نکشت
چون من از درد تهیدستی نکشت
هیچکس مانند من، حیران نشد
روز و شب سرگشته بهر نان نشد
ایستادم در پس درها بسی
داد دشنامم کسی و ناکسی
رشته را رشتم ولی از هم گسیخت
بخت را خواندم ولی از من گریخت
پیش من خوردند مردم نان گرم
من همی خون جگر خوردم ز شرم
دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو
سیر، یک نوبت نخوردم نان جو
این ترازو، گر ترازوی خداست
این کژی و نادرستی از کجاست
در زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است
آبرو بردم، ندیدم از تو روی
گم شدم، هرگز نکردی جستجوی
گفتش اندر گوش دل، رب وَدود
گر نبودی کاردان، جرم تو بود
نیست راه کج، ره حق جلیل
کجروان را حق نمی گردد دلیل
تو براه من بنه گامی تمام
تا مَنَت نزدیک آیم بیست گام
گر به نام حق گشائی دفتری
جز در اخلاص نشناسی دری
گر کنی آئینه یِ ما را نظر
عیبهایت سر بسر گردد هنر
ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم
آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم
دست دادیمت که تا کاری کنی
دِرهَمی گر هست، دیناری کنی
پای دادیمت که باشی پا بجای
وارهانی خویش را از تنگنای
چشم دادم تا دلت ایمن کند
بر تو راه زندگی، روشن کند
بر تن خاکی دمیدم جان پاک
خیرگیها دیدم از یک مشت خاک
تا تو خاکی را منظم شد نفس
ای عجب! خود را پرستیدی و بس
ما کسی را ناشتا نگذاشتیم
این بنا از بهر خلق افراشتیم
کار ما جز رحمت و احسان نبود
هیچگاه این سفره بی مهمان نبود
در نمی‌بندد بکس، دربان ما
کم نمیگردد ز خوردن، نان ما
آنکه جان کرده است بی خواهش عطا
نان کجا دارد دریغ از ناشتا
این توانائی که در بازوی تُست
شاهدِ بخت است و در پهلوی تُست
گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس
که نگنجد هیچکس را در قیاس
آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست
گنجها داری و هستی تنگدست
عقل و رای و عزم و همت، گنج تُست
بهترین گنجور، سعی و رنج تُست
عارفان، چون دولت از ما خواستند
دست و بازوی توانا خواستند
ما نمیگوئیم سائل در مزن
چون زدی این در، در دیگر مزن
آنکه بر خوان کریمان کرد پُشت
از لئیمان بشنود حرف دُرشت
آن درشتی، کیفر خودکامهاست
ورنه بهر نامجویان، نامهاست
هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست
شاخ بی بر، در خور پیوند نیست
زین همه شادی، چراغم خواستی
از کریمان، از چه رو کم خواستی
نور حق، همواره در جلوه‌گریست
آنکه آگه نیست، از بینش بریست
گلبن ما باش و بهر ما بروی
هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی
زارع ما، خوشه را خروار کرد
هر چه کم کردند، او بسیار کرد
تا نباشی قطره، دریا چون شوی
تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی

«درخت بی بر»

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشه هیزم شکن و اره نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشه من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحه ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدین گونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوه انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفته ناکرده بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمی کرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
می باید از امسال سخن راند، نه از پار

«دزد خانه»

حکایت کرد سرهنگی به کسری
که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
فراریهای چابک را گرفتیم
گرفتاران مسکین را رهاندیم
به خون کشتگان، شمشیر شستیم
بر آتشهای کین، آبی فشاندیم
ز پای مادران کندیم خلخال
سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم
ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم
همان شربت به بدخواهان چشاندیم
بگفت این خصم را راندیم، اما
یکی زو کینه‌جو تر، پیش خواندیم
کجا با دزد بیرونی درافتیم
چو دزد خانه را بالا نشاندیم
ازین دشمن در افکندن چه حاصل
چو عمری با عدوی نفس ماندیم
ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم
ز جهل، این بار را با خود کشاندیم
نداده ابره را از آستر فرق
قبای زندگانی را دراندیم
درین دفتر، به هر رمزی رسیدیم
نوشتیم و به اهریمن رساندیم
دویدیم استخوانی را ز دنبال
سگ پندار را از پی دواندیم
فسون دیو را از دل نهفتیم
برای گرگ، آهو پروراندیم
پلنگی جای کرد اندر چراگاه
همانجا گلهٔ خود را چراندیم
ندانستیم فرصت را بدل نیست
ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

«دو همراز»

در آبگیر، سحرگاه بط به ماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
هزار مرتبه گفتم که خانه صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
هزار چشمه روشن، هزار برکه پاک
بهای یک رگ و یک قطره خون چکیدن نیست
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

«شکایت پیرزن»

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست
روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست
هنگام چاشت، سفره بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست
سنگینی خراج، بما عرصه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست
مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست
یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

«سر و سنگ»

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر

«سعی و عمل»

براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ می کرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفره ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیک بختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانه خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائی که جای چاره‌سازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمی گردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانه پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
ره امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایه پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست

«طفل یتیم»

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد
کوزه آب ازوست، از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند تاوان
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه میدیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته‌ام
دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیده‌ام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه می کنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من بهیچ دامن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من، که مادر من نیست
از چه، یکدوست بهر من نگذاشت
گر که با من، زمانه دشمن نیست
دیشب از من، خجسته روی بتافت
کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست
من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست
طوق خورشید، گر زمرد بود
لعل من هم، به هیچ معدن نیست
لعل من چیست، عقده‌های دلم
عقد خونین، بهیچ مخزن نیست
اشک من، گوهر بناگوشم
اگرم گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست و مرا
نان خشک از برای خوردن نیست
جامه‌ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آنگه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از تن نیست
کودکی گفت: مسکن تو کجاست
گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست
رقعه، دانم زدن به جامه خویش
چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست
خوشه‌ای چند می توانم چید
چه توان کرد، وقت خرمن نیست
درسهایم نخوانده ماند تمام
چه کنم، در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا، بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده‌اند از آن
که مرا جامه، خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی
که ترا جز زبان الکن نیست
من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود
چونکه او نیست، گل بگلشن نیست
گل من، خارهای پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح بسر
که چو تو، هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتاده فلکم
نقص حطی و جرم کلمن نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است، بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم، خانه زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست

«عیب جو»

زاغی به طرف باغ، به طاووس طعنه زد
کین مرغ زشت روی چه خودخواه و خودنماست
این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت، از آن کج رود به راه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی‌ست
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل، گمان می‌برد که اوست
تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغ است و بوستان
این بی‌هنر نه در خور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست به جز حرص و خودسری
از پا فتاده هوس و کشته هوی‌ست
طاووس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش حرف راست
مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند
هرگز دلیل را نتوان گفت ادعاست
بدگویی تو این همه از فرط بددلی است
از قلب پاک نیت آلوده برنخاست
ما عیب خود هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش ننگرد آنکس که خودستاست
گاه خرام و جلوه به نزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف بسوی پاست
ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند به هر گذر و باز ناشتاست
در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست؟
پیرایه‌ای به عمد، نبستم به بال و پر
آرایش وجود من ای دوست بی‌ریاست
ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست
کارآگهی که آب و گل ما به هم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست
در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست
صد سال گر به دجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست
هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند
مرغی که چون منش پر زیباست، مبتلاست
آزادی تو را نگرفت از تو هیچکس
ما را همیشه دیده صیاد در قفاست
فرماندهٔ سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمی‌زند که صوابست یا خطاست
ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست
احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، به کشتی آمد و پنداشت ناخداست
ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای
این خوردگیری، از نظر کوته شماست
طاووس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها به دفتر مستوفی قضاست

«فرشته انس»

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان
زن ار براه متاعب نمی گداخت چو شمع
نمی شناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمی تافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهواره مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفه زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان
به رسته هنر و کارخانه دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کسیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامه بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامه خذلان
قماش دکه جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده‌تر بود خلقان
چه حلیه‌ایست گرانتر ز حلیت دانش
چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبه عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانه همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیاره مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامه زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

«مست و هشیار»

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می‌باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیده‌ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

«نکوهش بیجا»

سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت از عیب خویش بی‌خبری
زان ره از خلق، عیب می‌جویی
گفتن از زشترویی دگران
نشود باعث نکورویی
تو گمان می‌کنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله می‌رویی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینویی
خویشتن بی‌سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی
ره ما گر کج است و ناهموار
تو خود این ره چگونه می‌پویی
در خود آن به که نیکتر نگری
اول آن به که عیب خود گویی
ما زبونیم و شوخ‌جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمی‌شویی

«نهال آرزو»

ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای
غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای

باغبانان تو را، امسال سال خرمی است
زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای

شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای

خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد
برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است

پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است
مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است

زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست
شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است

به که هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است

زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری
بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری

از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند
نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری

دامن مادر، نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری

با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم
گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری

«نکوهش بی‌خبران»

همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند

زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند

چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند

همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند

جز این فضا، به فضای دگر نمی گردند
جز این بساط، بساط دگر نمی دانند

شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند

نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند

زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند

هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند

بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند

شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند

سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند

ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند

درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند

چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند

نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند

در آن زمان که نهادند پایه هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند

نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند

درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند

بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند

ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، می زنند و می رانند

حدیث خویش چه گوئیم، چون نمی پرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمی خوانند

چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند

تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند

به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند

از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند

درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند

ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند

«نکته‌ای چند»

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامه پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانه خود، برگ و نوائی دارد

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

«جامه عرفان»

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند
خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهره جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی

«این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده‌ام»

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

گرچه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی‌دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌ گاه
خاطری را سبب تسکین است