عبدالجبار کاکایی

«رود»

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت
بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

«عبدالجبار کاکایی»

«یه کلید کهنه»

يه كليد كهنه چرخيد توي قفل سينه م انگار
يه دل شكسته افتاد زير دست و پاي زوار
دلم نذر تو كردم كه هنوز دل نگرونم
چي مي شد مثل كبوتر ، زير ايوونت بمونم
مث خواب بود مث رويا، مث لمس آسمون بود
تو هياهوي صدا ها ، يه سكوت مهربون بود
پاي حوض نقره پوشت ، رو به گلدسته نشستم
دلم به قفلاي پنجره فولاد تو بستم
نه سر گلايه كردن ، نه دل شكوه شنيدن
نه اميد دل سپردن ، نه توان دل بريدن
يه كليد كهنه چرخيد تو ي قفل سينه م انگار....

«عبدالجبار کاکایی»

«آفتاب»

اي نهان در اسم هاي مستعار
اي دليل نام هاي نامدار

اي تو برهان جهان هست و نيست
غير تو تسبيح دلها دست كيست؟

مهر الله صمد، در جان تو
قل هوالله احد، برهان تو

سر برآر از غيب تا گردد نهان
كرّ و فرّ طاغيان و ظالمان

از لبت آواز ده، قد قامتي
ذوالفقاري از تو، از ما همتي

يا علي عشق تو طور ديگر است
هر چه مي گويم ازان بالا تر ست

لم يلد چون خسرو خوبان تويي
باز لم يولد كه اصل جان تويي

رشته رشته جانم از تو بافته ست
"آفتاب اين رشته ها را تافته ست"

سر برآر اي عدل پنهان در زمين
اي اميران را اميرالمومنين

اي گروه پيشوايان را امام
رحم كن برسايه هاي بي دوام

كفر مطلق از نهان ما ببر
جهل و جادو از جهان ما ببر

بي بهار تو زمين افسرده است
خاك بي مِهر تو باغي مرده است

پنج اقيانوس آبي از تو ماند
پنج سال آفتابي از تو ماند

پنج تابستان عدل و اعتماد
پنج سال حكمراني بي فساد

سربرآر از غيب عالم اي حبيب
ما فقيران توايم امن يجيب

«عبدالجبار کاکایی»

«ماجرای من و ماجرای تو»

کم‌کم شکسته شد، جبروت صدای تو
طاووس پرافاده‌ی مغرور، وای تو

تو بی‌پناه عالم و این کودکان خواب
بر شانه بسته‌اند طلسم دعای تو

من از کدام سو، به تو نزدیک‌تر شوم
افتادم از نفس، نرسیدم به پای تو

نفرت به عشق و عشق به نفرت شبیه شد؛
تلخ است ماجرای من و ماجرای تو

این عشق، جز حکایت دادوستد نبود
مردی برای من که بمیرم برای تو

«عبدالجبار کاکایی»

«جان خراب نیست»

من تشنه ام ولی، در کوزه آب نیست
حال خراب هست، جان خراب نیست

چون سایه روز و شب، در آب و آتشم
آرامش جهان، بی اضطراب نیست

جا مانده‌ی شما، وامانده‌ی‌ دل است
پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست

پرسیدی و دریغ، حرفی نداشتم
باید سکوت کرد، وقتی جواب نیست

تنگم شکسته است بر ساحل شما
تاب عذاب من بیرون ازآب نیست

«عبدالجبار کاکایی»

شوری که در جهان من افتاد، این نبود
نامی که بر زبان من افتاد، این نبود

آن راز سر به مهر که سی سال پیش ازین
چون آتشی به جان من افتاد، این نبود

پیغمبری که با نفحات شبانی اش
یک شب از آسمان من افتاد، این نبود

آن شعله های سر کش آتش که با وقار
در پای دودمان من افتاد، این نبود

آن کشتی نجات که در باد هولناک
از موج بی امان من افتاد، این نبود

دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت
وقتی که بادبان من افتاد، این نبود

قولی که بر زبان تو لغزید آن نشد
شعری که در دهان من افتاد، این نبود

«عبدالجبار کاکایی»

«گنج درد»

من جز شما، گلایه به صحن کجا برم؟
راز غریب را به کدام آشنا برم؟

ای جان و دل به گنبد و گلدسته‌ات مقیم
جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟

از تاب جعد و نافه‌ی آهو صبا چه برد؟
من آمدم که بویی از آن ماجرا برم

چشم امید دارم ازین جسم ناتوان
جان را به آستانه‌ی دارالشفا برم

دل را به بحر تو بسپارم حباب‌وار
مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم

حاجت نگیرم از تو به جایی نمی‌روم
ای گنج درد! آمدم از تو دوا برم

ای دل مقیم صحن رضا باش و صبر کن
نگذار از تو شکوه به پیش خدا برم

«عبدالجبار کاکایی»

«برای ننه علی های جنگ هشت ساله»

به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای
تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای

محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

چه روز ها که از غمت به شکوه لب گشوده ام
و نا امید گفته ام که اشتباه کرده ای

چه بار ها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات
دل مرا شکسته ای! ببین! گناه کرده ای

ولی تو باز بی صدا، درون قاب عکس خود
فقط سکوت کرده ای، فقط نگاه کرده ای

«عبدالجبار کاکایی»

«آواز های زینبی»

دنیا شبیه تو، زن آزاده ای ندید
عشق و وفا و عقل خداداده ای ندید

مست است از خیال تو چشم جهان، کسی
در ساغر زمانه چنین باده ای ندید

بر خاک، دشت سوخته ای مثل کربلا
بعد از حسین، زینب آماده ای ندید

جان جهان تباه شد از غم که قبل از این
در پیش پای تو، سر افتاده ای ندید

ای شاهکار حضرت خورشید، بعد تو
دریا به خواب، رنگ پریزاده ای ندید

آوازهای زینبی ت را خدا شنید
در شام اگر چه هیچکس آزاده ای ندید

«عبدالجبار کاکایی»

«تو نباشی»

کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی
کسی که داده مرا از خودم امان، تو نباشی

کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی
گریزم از تو و آغوش مهربان، تو نباشی

کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم
که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی

کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد
کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی

به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک
هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی

تو را اگر چه نمی یابمت، هنوز برآنم
که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی

هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم
کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی

«عبدالجبار کاکایی»

«شیشه ی پنجره»

شیشه ی پنجره
افشره ای از هوا و هیچ!
وهمی منجمد که ریاکارانه به روشنی می زند
نه برای عابر،
نه باد،
و نه گنجشک
دلیل آشکاری ست
که نیاید،
نوزد،
ننشیند،
در اتاق من
نمایش لال خوانی، پرندگان، بر درخت روبرو
عبور پاورجین عابران
طرح جهانی صامت
پشت شیشه ی پنجره ی اتاق من
که هر روز دستمال می کشم
و بی دلیل
عابران دست تکان می دهند

«عبدالجبار کاکایی»

«تشنگی بهانه بود»

آب اگر چه بی صداترین ترانه بود
تشنگی بهانه بود
من به خواب های کوچک تو اعتماد داشتم
چشم های عاشق تو را به یاد داشتم
می وزید عطر سیب
سمت خواب های ساده و نجیب
من به جست و جوی تو
در هوای عطر موی تو
رفت و آمد کبود گاهواره ها
زیر چتر روشن ستاره ها

تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر می کنم
ابر می رسد
باد مویه می کند
چکه چکه از گلوی ناودان
یاس تازه می دمد

تا هنوز تشنه ام
تا هنوز تشنگی بهانه است
آب بی صدا ترین ترانه است

«عبدالجبار کاکایی»

«همین دلتنگیا»

همین دلتنگیا خوبه، می ترسم
کنارت باشم ازتو بی خبر شم
تو این بی طاقتی یادت می افتم
بذار از این که هستم، دور تر شم

کنارت باشم آرامش می گیرم
حواسم پرت دنیای تو می شه
بذار عادت کنم سرما رو بی تو
چقد شیرینه عشق از پشت شیشه

تا وقتی درد دارم، از تو می خوام
که برگردی تو آغوشت بمیرم
همین دلتنگیا خوبه، می ترسم
کنارت باشم آرامش بگیرم

من و رویای عشق و بی خیالی
کنار هم، دروغی بی اساسه
بذار عادت کنم با درد دوری
یه وقتا عشق، عین التماسه

کنار تو، مث ساعت، مث عکس
مث آینه، برات تکرار می شم
همین دلتنگیا خوبه که هر صبح
به عشق دیدنت، بیدار می شم

«عبدالجبار کاکایی»

«بسیار شدی»

بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند
بسیار تو را بر در و دیوار نوشتند

منظومه‌ی خون‌خواهی فریاد تو را خلق،
بسیار سرودند و به تکرار نوشتند

خورشید شدی؛ شکل تو را نور کشیدند
تاریک شدی؛ نام تو را تار نوشتند

از داغ اسیران تو صدبار سرودند
از مشق شهیدان تو صدبار نوشتند

ای آینه، آن روز شکستی و پس از آن،
بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند

«عبدالجبار کاکایی»

«پيامبري با معجزه ي لبخند»

مي گفت:
به زلالي رود قانع شويد
پيش از آن كه سنگريزه ها سخن بگويند!
و مرگ
تا نود و پنج سالگي انديشيد، از او مغلوبي بسازد.

پيامبري با معجزه ي لبخند
که جهان را در آغوش كشيد،
اما هيچ فرعوني موسا نشد!
كاش، معجزه ي لبانش در آغوشش بود.

رنگ پوست من سياه نيست، نلسون!
تنها چشمم سياهي مي رود از بلندي نامت
كه سالها خستگي از تو گريخت
و زندان به تو اعتراف كرد.

«عبدالجبار کاکایی»

«گوشه ی ابروی ماه می شه دید»

زیر سقف نقره‌کوب آسمون
شبح شهر سیاه می‌شه دید

ترمه و عقیق و آب و آینه
گوشه‌ی ابروی ماه می‌شه دید

بعضیا مثل ستاره‌ها؛ سپید
رفتن و تکیه به آسمون دادن

بعضیا رو پشت بوم خونه‌شون
موندن و ماه به هم نشون دادن

باز باید یه دور دیگه بگذره
از همین یک دو سه روز عمرمون

می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس
پای سفره‌های افطار و اذوون

کاشکی عطر نفس فرشته‌ها
این دل عاشق مبتلا کنه

کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رو طلا کنه

کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن

کاش یه بارم ما رو قابل بدونن
برا پر کشیدن و رها شدن

خوش به حال اون ستاره‌های دور
که غبار جاده رو جا می‌ذارن

سوار اسب سیاه شب می‌شن
تو رکاب ماه نو پا می‌ذارن

خوش به حال اون جوونه‌های نور
که شدن شکوفه‌های شب عید

اونا که پرنده‌های دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید

«عبدالجبار کاکایی»