یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبه های کهن را بیابد
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه مروری بر ترانه های کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صله یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود
«یغما گلرویی»
اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد
اگر به حجله آشنایی
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد
تو حرفشان را باور نکن
تمام این سالها کنار من بودی
کنار دلتنگی دفاترم
در گلدان چینی اتاقم
در دلم…
تو با من نبودی و من با تو بودم
مگر نه که با هم بودن
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب تو را
از آنسوی سکوت خواب هایم شنیدم
تازه همین عکس طاقچه نشین تو
همصحبت تمام دقایق تنهایی من بود
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ستاره باشد
پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
«یغما گلرویی»
سعی کردم که همیشه
به سادگی اولین سلاممان باشم
به سادگی سکوتمان در پنجشنبه دیدار
به سادگی واپسین دست تکان دادنم،
در کوچه بی چراغ
می خواستم کودکان ستاره زبان مرا بفهمند
می خواستم که هیچ ابهامی،
در گزارش گریه های نباشد
می خواستم از اهالی شنزار و شتر گرفته،
تا برف نشینان قبیله قطب،
همصحبت سادگی ام باشند
احساس می کنم،
تمام سادگان این سیاره همسایه منند
ناجی علی و حنزله وصله پوشش را
بیشتر از ون گوگ دوست دارم،
که درختان را بنفش می کشید،
آسمان را صورتی
و خاک را قرمز
این را برای خوش آیند هیچ چهره ای نگفتم
دوست دارم به جای سمفونی بتهون
صدای ویولن نواز کور خیابان ولی عصر را بشنوم
دلم می خواست که حافظ
این همراه همیشه حافظه ام
یکبار به سمت سواحل سادگی می آمد
می خواستم کتابت او را
به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم
می خواستم ببینم آن ساده دل،
با واژه های کوچه نشین چه می کند
هی آرزوی محال
آرزوی محال…
و تو
دختر بی بازگشت گریه ها
از یاد نبر که ساده نویسی
همیشه نشان ساده دلی نیست
پس اگر هنوز
بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:
«باز می گردی»
به ساده دل بودنم نخند
اشتباه مشترک تمام شاعران این است
که پیشگویان خوبی نیستند
«یغما گلرویی»
همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود
نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم،
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم
با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم
با خوابهای برباد رفته
منتظر بودم روزی بیاید،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند،
چراغ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها،
خواب پراید سفید و موبایل بدون قسط
و کابوس چک برگشتی نبینند
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود
هنوز هم منتظرم
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
سکوت بیمارستان بیداری را رعایت نمی کنم
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم
دکارت هم هر چه می خواهد بگوید
من خواب می بینم،
پس هستم
«یغما گلرویی»
برای مجله شعر نمینویسم
در شب شعر ها شرکت نمیکنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمیدهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلول خود ساخته میمیرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو
«یغما گلرویی»
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطرهها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریههای من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانهای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی سادهام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها
زیر لب بگویی:
ـ«یادت بخیر! نگهبان گریان خاطرههای خاموش!»
همین جمله
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو
بر چشم تمام ترانههاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشیام
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان
شاد میشوم! بانو!
«یغما گلرویی»
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر این دل ساده میگذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخیهای شاد کننده توست!
ولی آغاز آواز بغض گرفته من،
در کوچههای بی دارو درخت خاطره بود!
هاشور اشک بر نقاشی چهرهام
و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه بیچراغ!
دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم!
باید میفهمیدم چرا مجازاتم کردهای!
شاید قتل مورچههایی که در خیابان
به کف کفش من میچسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
یا شیشه ای که با توپ سه رنگ من،
در بعدازظهر تابستان هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست من
کلاغ حیاط خانه مادربزرگ را فراری داد!
یا نفرین ناگفته گدایی، که من
با سکه نصیب نشده او برای خودم بستنی خریدم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکردهام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچهها
ده حبه قند در مسیر مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره قدیمی شیشه رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه مادربزرگ
و یک اسکناس سبز به گدای دربدر خیابان دادم!
پس تو را به جان جریمه این همه ترانه
دیگر نگو بر نمیگردی
«یغما گلرویی»
اونور این شب کلک، منو ترانه تک به تک
خونه میساختیم روی باد، دریا میریختیم تو الک
مسافرای کاغذی، رد شده بودن از غبار
تو قصه باقی مونده بود، شیههی اسب بیسوار
گفته بودن صدتا کلید برای ما جا میذارن
مزرعههای گندمو برای فردا میذارن
فردا رسیدو خوشهای تو دست ما باقی نموند
سقف ستارهها شکست، رو سرمون طاقی نموند
با کلیدای زنگ زده، قفلای بسته وا نشد
سکهی دلسپردگی، تو جوب ما پیدا نشد
تو سفرهمون همیشه سینِ ستاره کم بود
همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود
کسی به ما نشون نداد که انتهای خط کجاست؟
آهای درختای انار! دیکته بیغلط کجاست؟
چرا تو آسمونمون پرنده گوشهگیر شده؟
چرا نمیرسیم به هم؟ چرا همیشه دیر شده؟
تو دفتر سکسکهمون چن تا ترانه خالیه؟
چن تا ترانه قصه ممتد بیخیاله؟
چن تا صدای بیصدا سکوتو فریاد میزنه؟
زغال شام آخرو دستای کی باد میزنه؟
تو غیبت حنجرهها ترانهسازیمون چیه؟
یکی به من جواب بده، آخر بازیمون چیه؟
تو بازی کلاغ پر، هیشکی نشد برنده،
قصه ما همین بود: پرنده بی پرنده!
«یغما گلرویی»
تو را دوست می دارم
به سان کودکی
که آغوش گشوده مادر را!
شمع بی شعله ای
که جرقه را!
نرگسی
که آینه بی زنگار چشمه را!
تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!
تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
«یغما گلرویی»
یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی
میدونم قهوهتو مثل قدیما تلخ مینوشی
میدونم شبها توی تختت کتاب شعر میخونی
کنار پنجره شادی با یه سیگار پنهونی
هنوزم وقتی میخندی رو گونهت چال میافته
هنوزم چشم به راه یه سوارِ زیبای خفته
هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین میخوای
هنوزم روح «هـامونو»، تو جسم «جیمزدین» میخوای…
میدونم وقتی که بارون تو شب میباره بیداری!
همون آهنگو گوش میدی،هنوز بارونو دوست داری!
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده توی شالم
بازم ردت رو میگیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر میخونی منو یادت میاد اصلاً؟
تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمیگردن؟
بدون حالا بدون تو یکی دلتنگه این گوشه
هنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
میدونم وقتی که بارون تو شب میباره بیداری!
بازم قمیشی گوش میدی،هنوز بارونو دوست داری!
«یغما گلرویی»
ای بازیگر گریه نکن ما همهمون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم
یکی معلم میشه و یکی میشه خونه به دوش
یکی ترانهساز میشه، یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی، تا شب رو صورتهای ماست
گریههای پشت نقاب مثل همیشه بیصداست
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیلهی خواب
نقش یک دریچه رو، رو میلهی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه حتا برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منه
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیلهی خواب
نقش یک دریچه رو، رو میلهی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
میخوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم
نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم
«یغما گلرویی»
من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقص بیوقفه از شادی
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکین این درد تکراری
درد جهانی که از عشق تهی میشه
درد درختی که میخشکه از ریشه
درد یه کودک که تو چرخهی کاره
یا درد اون زن که محکوم آزاره
تعبیر این رؤیا درمون دردامه
درمون این دردا تعبیر رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدون جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن
تعبیر این رؤیا درمون دردامه
درمون این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترس سرنیزه، بیوحشت باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول ارباب مردم نیست
قحطی لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیر این رؤیا درمون دردامه
درمون این دردا تعبیر رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
«یغما گلرویی»
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
«یغما گلرویی»
از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که تمام این سالها،
با هر زنگ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو،
صدای همسایه ای،
دوستی،
دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه،
بعد از شنیدن آهنگ «جان مریم»
در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که با تمام این احوال
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره من
هواخواه خواندن آواز آرزوها بود!
همیشه این چشم بی قرار…
«یغما گلرویی»
یه عطش مونده به دریا
یه قدم مونده به رویا
یه نفس مونده به آواز
یه غزل مونده به پرواز
یه ترانه مونده تا یار
یه طنین مونده به آوار
یه ستاره مونده تا روز
یه سفر مونده به دیروز
بگو تا لحظه دیدار
چند تا لبریختگی مونده
چند تا بغض تلخ نشکن
چند تا آواز نخونده…
با تو تا تو می رسم من
بی حصار سرد پیرهن
می گذرم از این گذرگاه
واسه پیدا کردن ماه
واسه کشف آخرین زخم
تا پل معلق اخم
سر میرم تا لب بارون
تا شب گریه مجنون
«یغما گلرویی»
تو را دوست تر می دارم از سرزمین خویش
سرزمینی که خلاصه ی بند است
و پیراهن حبسیان را
به عریانی جان من خشیده
هم از روز نخست میلاد دیده گان گریانم
دوست ترت می دارم از خورشید
که دیری ست سرزدن در این دامنه را به حیله لاف می زند
دوست ترت می دارم از ماه
که جراحت پنجه ی هزار پلنگ عاشق را بر چهره دارد
دوست ترت می دارم از پرندگان
که لال می گذرند
از آبشار
که ذبح هزار عقاب سر چشمه را خبر می دهد
با کف خون سرخ موج هایش
از درختان
که دسته ی جانی تیغ تبر می شوند
و برادران هم ریشه را درو می کنند
دوست ترت می دارم از تمام انسان ها
که عصمت نام خود را برافروخته اند
به یکی بوسه بر دست بی ترحم سلاخ
تو را دوست تر می دارم از رویاهای خویش
چرا که تو به بار نشستن تمام رویاهایی
برآورد تمام آرزو ها
مرا از رفاقتی بی مرز سرشار می کنی
تا دوست بدارم جهان پیرامون خود را
آبشار خورشید درختان را
پرندگان ماه سرزمینم را
و تو را