سیمین بهبهانی

«دیوانگی»

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، ازغصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها، بار دگر یارش کنم

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

«سیمین بهبهانی»

گفتی شفا بخشم ترا، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم، با خویشتن یارت کنم؟

گفتی که دلدارت شوم، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای، ترسم که بیدارت کنم

«سیمین بهبهانی»

«تسکین»

نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستري
سر، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسري
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
دیده اش در چهره ي زن خیره ماند
ره، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بی شکیب
لیک رویایی خیال انگیز بود
در دل تاریک شب، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پاي او فشاند
دامنش را بر دو چشم تر گرفت
بوسه زد، اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را، ولی
بر لبان تشنه ي خود نیش زد
گرمی شب، زوزه ي سگ هاي شهر
پرده ي رؤیاي او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد
نیم خیزي کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاري نهاد
داور اندیشه ي مغشوش او
پیش او، بنوشته ي مغشوش او
پیش او، بنوشته طوماري نهاد
وندر آن طومار، نام آن کسان
کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختري
روز، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر، دلفریب دیگري
او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردي ي تسکین جانفرساي او
چون غبار افتاد بر سیماي او
زیر این سردي، به گرمی می گداخت
اخگري از کینه ي فرداي او

«سیمین بهبهانی»

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من

«سیمین بهبهانی»

«ساق فریب زن»

خرمن زلف من کجا؟ شاخه یاسمن کجا؟
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من
سبزه عارضم کجا؟ خرّمی چمن کجا؟

لاله و من چه نسبتی؟ ساغر او ز می تهی
ساق فریب زن کجا؟ ساقی سیمتن کجا؟

غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفته ام
گرمی بوسه ام کجا؟ سردی آن دهن کجا؟

نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری
در نگهم ترانه ها، در نگهش سخن کجا؟

بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!
نرمی پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟

این همه هیچ، بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی
دوستی تو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟

می روی و خطاست این، شیوه ی نابجاست این
قهر ز من چه می کنی؟ بهر تو همچو من کجا؟

«سیمین بهبهانی»

«ناشناس»

آه، اي ناشناس ناهمرنگ
بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ي سیاه تو چیست؟
چیست این؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این؟ آتشی ست جان افروز
چیست این، اختري ست عالمتاب
چیست این؟ اخگري ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ي تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ي تو لبخندي ست
که چو او، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد، چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد، چو بوسه ي مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه، اي ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت آشنا داري
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داري
آه، اي ناشناس ! می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی

«سیمین بهبهانی»

«ای زن»

اي زن، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ي دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید
اي زن، تو نوبهار همی زایی

چون روي نغز طفل تو، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

اي مادر خجسته ي فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزي
کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزي
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر، مظهر پیکاري
شمشیري و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز، نپروایی

از کینه و ستیزه ي پی گیرت
دشمن، شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود، سر و جان بخشی
بر دشمنان، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز، فرو خواندي
در گوش مرد، نغمه ي همتایی

گفتی که: جفت و یار تو ام، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش، به خاطر همپایی

زینت فزاي مجمع تو، امروز
هر سو، زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقواي مرمی، دم عیسایی

چونان سخن سراي هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز، سر بلندي و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ي شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندي
در کار خویش، آگه و دانایی

اي زن ! به اتفاق، کنون می کوش
کز تنگناي جهل برون ایی

بند نفاق پاي تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی، هان
نام نکو، به ننگ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی

«سیمین بهبهانی»

«آغوش رنجها»

وه! که یک اهل دل نمی یابم
که به او شرح حال خود گویم
محرمی کو که، یک نفس، با او
قصه ي پر ملال خود گویم؟
هر چه سوي گذشته می نگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به اینده چشم می دوزم
جز سیاهی مقابلم نبود
غمگساران محبتی ! که دگر
غم ز تن طاقت و توانم برد
طاقت و تاب و صبر و آرامش
همگی هیچ نیمه جانم برد
گاه گویم که: سر به کوه نهم
سیل آسا خروش بردارم
رشده ي عمر و زندگی ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
کودکانم میان خاطره ها
پیش ایند و در برم گیرند
دست القت به گردنم بندند
بوسه ي مهر از سرم گیرند
پسرانم شکسته دل، پرسند
کیست آخر، پس از تو، مادر ما؟
که ز پستان مهر، شیر نهد
بر لب شیرخوار خواهر ما؟
کودکان عزیز و دلبندم
زندگانی مراست بار گران
لیک با منتش به دوش کشم
که نیفتد به شانه ي دگران

«سیمین بهبهانی»

«نگاه آشنا»

اي شرمگین نگاه غم آلود
پیوسته در گریز چرایی؟
با خنده ي شکفته ز مهرم
آهسته در ستیز چرایی؟
شاید که صاحب تو ، به خود گفت
در هیچ زن عمیق نبیند
تا هیچگه ز هیچ پري رو
نقشی به خاطرش ننشیند
اما ز من گریز روا نیست
من، خوب، آشناي تو هستم
اینسان که رنج هاي تو دانم
گویی که من به جاي تو هستم
باور نمی کنی اگر از من
بشنو که ماجراي تو گویم
در خاطرم هر ن چه نشانی است
یک یک، ز تو ، براي تو گویم
هنگام رزم دشمن بدخواه
بی رحم و آتشین ، تو نبودي؟
گاه ز پا فتادن یاران
کین توز و خشمگین، تو نبودي؟
هنگام بزم ، این تو نبودي
از شوق ، دلفروز و درخشان
جان بخش چون فروغ سحرگاه
رخشنده چون ستاره ي تابان؟
در تنگی و سیاهی زندان
سوزنده چون شرار تو بودي
آرام و بی تزلزل و ثابت
با عزم استوار تو بودي
اینک درین کشکش تحقیر
خاموش و پر غرور تویی، تو
از افترا و تهمت دشمن
آسوده و به دور تویی، تو
اي شرمگین نگاه غم آلود
دیدي که آشناي تو هستم؟
هنگام رستخیز ثمربخش
همرزم پا به جاي تو هستم؟

«سیمین بهبهانی»

«سرود نان»

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
اي کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزي ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ي او
رامشگران بازاري
چشمکی زد به دختري طناز
خنده یی زد به شیخ دستاري
کودکان را به سوي خویش کشید
که: بهار است و عید می آید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادي از من پدید می اید
این منم، پی نوبهار منم
که به شادي سرود می خوانم
لیک، آهسته، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوي ساز کهنه ي خویش
که همان نغمه را برآرم از او

«سیمین بهبهانی»

«جای پا»

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وي، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردي و بی مهري من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودي ي عمیق
در صافی ي سفید خموشی فزاي اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می کشم خروش که: این جاي پاي اوست
اي عشق تازه، چشم امیدم به سوي توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است، تو این برف را بسوز
این جاي پا ازوست، تو او را خراب کن

«سیمین بهبهانی»

«حریر ابر»

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود

عشق قدیم و خاطره ي نیمه جان او
در دیده اش چو روشنی ي شامگاه بود

آن سایه ي ملال به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود

پرسیدم از گذشته و، یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزي گواه بود

از آشتی نبود فروغی بهدیده اش
این آسمان، دریغ! ز هر سو سیاه بود

بر دامنش نشستم و، دورم ز خویش کرد
قدرم نگر، که پست تر از گرد راه بود

از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود

«سیمین بهبهانی»

«اذان»

در پس آن قله هاي نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می آید فرود
همره حزن و سکوت و خامشی
راست گویی در افق گسترده اند
مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش هاي مبهمی آمد پدید
روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناري آتشی انگیختند
ابرها چون شعله ها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
می رباید آسمان لاله رنگ
بوسه ها از قله ي نیلوفري
زهره همچون دختران عشوه کار
می فروشد نازها بر مشتري
بی خبر از ماجراي آسمان
می کند با دلبري خنیاگري
سروها و کاج هاي سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سوده ي شنگرف می پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
گوید: اي مردم! به جز او کیست؟ کیست
آن که می جویید و پنهان در شماست؟
هرچه خوبی، هر چه پکی، هرچه نور
اوست
آري اوست
اي او ... خداست

«سیمین بهبهانی»

«موریانه غم»

خندۀ شیرین من، ریا و فریب است
در دل من موج می زند غم دیرین
چهرۀ شادان من ثبات ندارد
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین
آینه چشم هاي خویش بنازم
کز غم من پیش خلق، راز نگوید
هر چه در او خیره تر نگاه بدوزي
با تو به جز حالت تو باز نگوید
زان همه دردي که پاره کردم دلم را
خاطر کس رابه هیچ روي خبر نیست
غنچه نشکفته ام که پاي صبا را
بر دل صد چک من توان گذر نیست
آه شما دوستان کوردل من
دیدۀ ظاهر شناس خویش ببندید
سر خوشی خویشتن ز غیر بجویید
رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید
دست بردارید، از سرم که در این شهر
کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست
در دل من این چنین عمیق نکاوید
زانکه دلم را به جز تباهی غم نیست
من بت چوبین کهنه معبد عشقم
جسم مرا موریانه خورد و خراشید
دست ازین پیکر تباه بدارید
قالب پوسیده را به خاک مپاشید

«سیمین بهبهانی»

«پیمان شکن»

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو، شکستم

فریاد زنان، ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پاي دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی فتنه گري، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه ي سرزنده ي عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پاي کشم از سر آشفتگی وخشم
روزي اگر افتد دل سخت تو به دستم

«سیمین بهبهانی»

«فریاد شکسته»

گفتم مگر به صبر فراموش من شوي
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوي؟

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوي

سوزد تنم در آتش تب اي خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوي

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوي

اي اشک، نقش عشق وي از جان من بشوي
شاید ز راه لطف، خطا پوش من شوي

می نوشمت به عشق قسم اي شرنگ غم
کز دست او اگر برسی، نوش من شوي

گر سر نهد به شانه ي من آفتاب من
اي آفتاب، جلوه گر از دوش من شوي

سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوي؟

«سیمین بهبهانی»

«سوداي محال»

شب گذشت و سحر فراز آمد
دیده ي من هنوز بیدار است
در دلم چنگ می زند، اندوه
جانم از فرط رنج، بیمار است
شب گذشت و کسی نمی داند
که گذشتش چه کرد با دل من
آن سر انگشت ها که عقل گشود
نگشود، اي دریغ، مشکل من
چیست این آرزوي سر در گم
که به پاي خیال می بندم؟
ز چه پیرایه هاي گوناگون
به عروس محال می بندم؟
همچو خکسترم به باد دهد
آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمی کشم کاتش
سوزدم، لیک مهربان سوزد

«سیمین بهبهانی»

«سنگ صبور»

امشب به لوح خاطر مغشوشم
یادي از آن گذشته ي دور آید
از قصه هاي دایه به یاد من
افسانه یی ز سنگ صبور آید
زان دختري که قصه ي نکامی
بر سنگ سخت تیره فرو می خواند
یاران دل سیاه، کم از سنگند
زین رو فسانه، در بر او می خواند
لیکن مرا چو دختر پندارم
هم صحبتی و سنگ صبوري نیست
سنگ صبور پیشکش دوران
سنگ سیاه خانه ي گوري نیست
یاري چه چشم دارم از این یاران؟
کاینان هزار صورت و صد رنگند
در روي من به یاوریم کوشند
پنهان ز من، به خصم هماهنگند
اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
کاین اشک ها نثار که م یباید
وین نیمه جان خسته ز نکامی
بر لب به انتظار که می باید

«سیمین بهبهانی»

«سه تار شکسته»

اي سایه ي او ز من چه خواهی؟
دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خسته ام ببخشاي
بگذار مرا به خویش، بگذار
هر جا نگرم، به پیش چشمم
آن چشم چو شب سیاه آید
وانگه به نظر در آن سیاهی
آن چهره ي بی گناه آید
برقی جهد از دو دیده ي او
سوزد دل رنجدیده ام را
چشمک زند و زود، چو بیند
این اشک به رخ دویده ام را
گاهی، به شتاب پیشم آید
بر سینه ي من نهد سر خویش
بر آتش سینه ام زند آب
با اشک دو دیده ي تر خویش
گه بوسه رباید از لب من
آن سایه ي دلکش خیالی
بیخود شوم و به خود چو آیم
او رفته و جاي اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم
تا دامن او به دست گیرد
اصرار کند که اعترافی
زان دیده ي نیمه مست گیرد
خواهد که در آن دو چشم، بیند
اقرار به عشق و بی قراري
وانگه فکند به گردنش دست
از شادي و از امیدواري
این سایه که هرکجاست با من
جز جلوه ي او در آرزو نیست
با من شب و روز و گاه و بیگاه
او هست و هزار حیف، او نیست
دانی که چه نغز و دلپذیرست
آنگه که سه تار نغمه ریزد؟
یک روز دل من آن چنان بود
یعنی که هزار نغمه می زد
یک شب، بر جمع نکته سنجان
جانم به نگاهی آشنا شد
غم آمد و در دلم درآویخت
شادي ز روان من جدا شد
یکباره چه شد؟ دلم فرو ریخت
از دیدن آن دو نرگس مست
گفتی که سه تار نغمه پرداز
بر خاك ره اوفتاد و بشکست

«سیمین بهبهانی»

«اگر دردي نباشد»

اگر دستی کسی سوي من آرد
گریزم از وي و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم
به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که: این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند؟
نگون بختی که در شهري غریب است
گهی عقل اید و رندانه گوید
که: با آن سرکشی ها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاري گاه و بی گاه
که: از این پختگی حاصل چه دارم؟
به جز نفرت به جز سردي به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدي دل ببندم؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیاي بی حاصل بخندم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟
مرا آن سادگی ها، چون ز کف رفت؟
کجا شد آن دل خوش باور من؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت، از چشم تر من؟
چه شد آن دل تپیدن هاي بیگاه
ز شوق خنده یی، حرفی، نگاهی ...؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی؟
خداوندا شبی همراز من گفت
که: نیک و بد در این دنیا قیاسی ست
دلم خون شد ز بی دردي خدایا
چو می نالم، مگو از ناسپاسی ست
اگر دردي در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادي عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادي هم در آن نیست

«سیمین بهبهانی»

«سنگ گور»

اي رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
اي رفته ز دل، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهاي باز به سویم؟
گر آمده اي از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ي اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سوداي تو را اي بت بی مهر! به سر داشت
من او نیم این دیده ي من گنگ و خموش است
در دیده ي او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ي شامگهان بود
من او نیم آري، لب من این لب بی رنگ
دیري ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ي جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش
افسردگی و سردي کافور نهادم
او مرده و در سینه ي من، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

«سیمین بهبهانی»

«بهانه»

بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم
به بزم گرم تو، چون شعله یی، زبانه کشم

به ککل تو نهم چهره و بگریم زار
به تار عشق، ز الماس سفته دانه کشم

شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن
که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم

شوم درخت برومند وسرکشم از بام
که دست شوق تو را سوي بام خانه کشم

شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر
به کوه درد و غمت، سخت، تازیانه کشم

هزار چک دلم شد ز تاب این حسرت
که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم

به چشم، سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت
هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم

شبی به کلبه ي سیمین، اگر به روز آري
دمار از غم ناسازي زمانه کشم

«سیمین بهبهانی»

«تاریکی شب»

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم

خنده یی کردم و دل بردم و با لطف نگاهی
تا بمیري ز حسد وعده ي دیدار گرفتم

دامن از دست من، اي یار! کشیدي، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم

بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن این چار با ناچار گرفتم

لیک باور مکن اي دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!

من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟

تا رخت شمع فروزنده ي بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ي دیوار گرفتم

گله کردي که چرا یار تو یار دگران شد
دیدي، اي دوست، به یاري ز تو اقرار گرفتم؟

«سیمین بهبهانی»

«زنجیر»

برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام
خوار در جولانگه باد خزان افتاده ام

اشک ابرم کاینچنین بر خک ره غلتیده ام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام

قطره یی بر خامه ي تقدیر بودم - رو سیاه -
بر سپیدي هاي اوراق زمان افتاده ام

جاي پاي رهرو عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خک، بی نام و نشان افتاده ام

روزگاري شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود؟ کنون چون ریسمان افتاده ام

کوه پا برجا نیم، سرگشته ام، آواره ام
پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام

شاخه ي سر درهمم، گر بر بلندي خفته ام
جفت خک ره، چون نقش سایبان افتاده ام

استوارم سخت، چون زنجیر و، رسوا پیش خلق:
همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام

قطره یی بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام

آه، سیمین، نغمه هاي سینه سوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام!

«سیمین بهبهانی»

«دیوانه پسند»

رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش

با آن همه دلداده دلش بسته ي ما شد
اي من به فداي دل دیوانه پسندش

نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیده ي بدخواه گزندش

شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش

در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش.

گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش

سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش

«سیمین بهبهانی»

«سایه دیوار»

دل دیوانه ام اي دوست! اگر یار تو می شد
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد

دیگران بسته ي زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد

مژه، می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو می شد

من بر آن سینه محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران، بار تو می شد

به تسلاي تو می رفت سخن ها به زبانم
دل بیمار مرا بین که پرستار تو می شد!

خوب شد! خوب شد اي شمع، که پروانه نداري
که غم سوختنش مایه ي آزار تو می شد

همچو خاتم به دهان می شدت انگشت ندامت
گر کسی، اي گهر پک! خریدار تو می شد

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزي
کاش یک روز، تنم سایه ي دیوار تو می شد

تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره کار تو می شد!

«سیمین بهبهانی»

«شعله»

با او به شکوه گفتم کو رسم دلنوازي؟
چو شعله تندخو شد کاینجا زبان درازي؟!

در آستان دلبر، سر باختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازي

در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان
با ناز خود فروشان، ماییم و بی نیازي

در پاي دلستانی، دادیم نقد جانی:
این مایه شد میسر: کردیم کارسازي

آه از حریف ناکس - این دل، بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهره ها، به بازي!

ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی؛
در باغ دهر باید، چون تک، دستبازي

«سیمین بهبهانی»

«خورشید در آب افتاده»

آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟

سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت

می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت

ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشناي چشم من و وام ازو گرفت

از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آري، ز شبنم است که گل آبرو گرفت

خورشید اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت

یاران! نماز کیست به جا؟ پارساي شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟

از مدعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت

سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت

«سیمین بهبهانی»

«هر چند رفته اي»

هر چند رفته اي و دل از ما گسسته اي
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته اي

اي نرگس از ملامت چشمش چه دیده اي
کاینسان به بزم شاد چمن سر شکسته اي؟

با من مبند عهد که، چون پیچ هاي باغ
هر جا رسیده، رشته ي پیوند بسته اي

از من به سوي دشمن من راه جسته اي
نوري و در بلور دل من شکسته اي

دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
اي چشم آشنا! مگر امروز خسته اي؟

من نیز بند مهر تو ببریده ام ز پاي
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته اي

سیمین! ز عشق رسته اي اما فسرده اي
آن اخگري کز آتش سوزنده جسته اي

«سیمین بهبهانی»

«نیلوفر آبی»

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاري داشتم
خاطري می خواستم یا خواستاري داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون آیینه، بر صورت غباري داشتم

اي که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاري داشتم

شاخه ي عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاري داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساري داشتم

نغمه ي سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوي غیر خود راه فراري داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاري داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ي بی اعتباري داشتم

پاي بند کس نبودم، پاي بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاري داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداري داشتم!...

«سیمین بهبهانی»

«آتش دامنگیر»

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدي بر سیاهی هاي جانم
ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد
میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رخش ازمستی او راز می گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود
نگاهش همره صد شکوه می ریخت
شرار کینه بر پیراهن او
ز خشمی آتشین پیچیده می شد
به چنگش گوشه یی از دامن او
خروشی زد که دیدي؟ شعله بودي
به بر بگذشتمت، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی در این خرمن گرفتی
تو را دانسته بودم فتنه سازي
ولی از فتنه ات پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم؟
بر این گفتار، چندان تلخی افزود
که نازك خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد، نابود شد، مرد
نمی دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی یا به آهی یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بیگناهی
مگو کز شعله ي دیوانه ي تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد

«سیمین بهبهانی»

«پیچک»

آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخه ي ارزانم، صد بند بلا بسته

زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پاي مرا بسته، از راه وفا بسته

دریاي روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردي ي او ما را، این گونه چرا بسته

سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده
از سرب مگر باري، بر دوش هوا بسته

فریاد شبانگاهم، در ژرفی ي شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته

شاید که کند روشن، شب هاي مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته

پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته

چون عطر نهان ماندم، در غنچه ي نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته

سیمین به خدا بندي، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته

«سیمین بهبهانی»

«شراب نور»

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر سیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

«سیمین بهبهانی»

«از یاد رفته»

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ي شکسته دل بی قرار کو؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذره ي تنم به نیازي که یار کو

آرید خنجري که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله ي نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه هاي گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه یی که جاي سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نفس پر شرار کو

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترك یاد او
خوش گفته اي ولیک بگو اختیار کو؟

«سیمین بهبهانی»