محمدرضا شفیعی کدکنی

«شرمنده برق»

در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزل خویشم

جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم

در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم

بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم

در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته راهبر کامل خویشم

با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم

خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«آرزو»

به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم

تمام آرزوهای منی کاش
یکی از آرزوهای تو باشم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«زمزمه ها»

ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
**********
خنده ات آیینه خورشید هاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست
میوه ای شیرین تر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخن هات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه هاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست
**********
در نگاه من بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پاک کوه سارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز
**********
نای عشقم تشنه لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیب دره ها
می گریزم خسته در صحرای تو
موجکی خردم به امیدی بزرگ
می روم تا ساحل دریای تو
هو کشان همچون گوزن کوه سار
می دوم هر سوی ره پیمای تو
مست همچون بره ها و گله ها
می چرم با نغمه هی های تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستی هاست در صهبای تو
زندگانی چیست؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو
**********
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
**********
در شب من خنده خورشید باش
‌آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
وشنای خنده ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«یک مژه خفتن»

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«آه شبانه»

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره آه شبانه می روی

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«مشکل عقل»

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی

تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی

صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی

بوته خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی

از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«در آستان عشق»

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود
آینه تمام نمای حبیب نیست

فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست

آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه این عندلیب نیست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«روزن قفس»

تو را چو با دگران یار و هم نفس بینم
بهار خویش به تاراج خار و خس بینم

ز باغبانی خود شرمساریم این بس
که چون تو دسته گلی را به دست کس بینم

روا مدار خدایا که من در این گلزار
هوای عشق تماشاگه هوس بینم

شکوفه روی منا برگ آن بهارم نیست
که شاخسار گل از روزن قفس بینم

بیا که چون سحرم بی تو یک نفس باقی است
مگر چو آینه رویت در این نفس بینم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«اشک زبان بسته»

کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود

یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود

دیگر کنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هم آوازم بود

همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود

خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود

رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«سبوی شکسته»

شعله آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم

چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره هم آغوش تو گردم

لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا
آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم

کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم

جلوه صبح جوانی به همه عمر ندیدم
با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«سوخته خرمن»

گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر
زین گرفتار قفس ای گل گلشن یاد آر

زان که یک عمر به پاداش وفاداری برد
لاله حسرت ازین باغ به دامن یادآر

هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی
ای گل ناز ازین سوخته خرمن یادآر

چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر

ای که بی لاله ی داغ تو بهارم نشکفت
گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«گرمی افسانه»

خلوت نشین خاطر دیوانه منی
افسونگری و گرمی افسانه منی

بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی

هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی

چون موج سر به صخره غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منی

خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منی

آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«شهادتگاه شوق»

صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای

پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای

در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای

می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای

نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«سپیده آیینه ها»

چنین که جلوه کنان در کنار آینه ای
گل شکفته صبح و بهار آینه ای

نگاه و حیرت آیینه محو جلوه توست
سپیده سحر شام تار آینه ای

ز نقش روی تو روشن شود شبان غمش
فروغ دیده شب زنده دار آینه ای

به گیسوان سیاهت شکست غم مرساد
که سرمه نگه بی غبار آینه ای

تو را به کام رقیبان کجا توانم دید
دریغ ایدم ای گل که یار آینه ای

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«همت بلند»

شد مدتی و یاد تو شد همنشین مرا
دارد وفای او همه جا شرمگین مرا

جز داغ او که گرم گرفته ست با دلم
یک تن نداشت پاس محبت چنین مرا

فیض وصال یار به تردامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا

آن خار خشک سینه دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا

کردی به سان قامت فواره ام نگون
ای همت بلند زدی بر زمین مرا

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«راه باطل»

من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود

گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود

گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آن که جز ره باطل نمی رود

در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمی رود

خاموش نیستم که چه طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«خضر راه»

هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت

همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت

دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت

شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت

در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت

خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت؟

در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«بیابان طلب»

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم

جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم

شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم

روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم

چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«آیینه بخت»

تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت

باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت

آیینه بخت سیه من شد و دیدم
آینده خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته دشت محبت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«پاکبازی شبنم»

گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد
شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد

خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید
هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد

ای ابر رهگذار به برقی نوازشی
بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد

چون مرغکان گلشن تصویر شیونم
هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد

با آن که همچو آینه ام در غبار غم
گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«تو مرو»

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو

ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو

ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

سایه بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو

ای بهشت نگهت مایه الهام سرشک
از کنار من افسرده تنها تو مرو

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«آیینه شکسته»

اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست

چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست

آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست

با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست

عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«کاروان سایه»

زان درین محفل چو نی ما را نوایی برنخاست
کز حریفان همدم درد آشنایی بر نخاست

با همه بیداد ها کز چرخ بر ما می رود
زیر محراب فلک دست دعایی بر نخاست

دیدی ای دل عاقبت زین موج و دریا چون حباب
کشتی ما غرقه گشت و ناخدایی برنخاست

رفتم و آگه نگشتی زان که هرگز در سفر
کاروان سایه را آواز پایی برنخاست

هیچ کس در اوج آزادی پری نگشود و باز
زین همه مرغان دون همت همایی برنخاست

شهسوار آرزوی ما به خاک و خون نشست
وز کران دشت ها گردی ز جایی برنخاست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«روشن دلان»

گر چشم بامداد به خورشید روشن است
ما را دل از خیال تو جاوید روشن است

آوارگی ست طالع ما روشنان عشق
وین مدعا ز گردش خورشید روشن است

در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت
ما را هنوز دیده امید روشن است

در قلب من دریچه به خورشید ها تویی
وقتی که شب ز روزن ناهید روشن است

فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی
عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«همچو شبنم»

تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم

گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون
باز صد مرحله از منزل جانان دورم

چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم

همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه خورشید درخشان دورم

خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من
می روم راه و ز پایان بیابان دورم

کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد
من که در راه جنون از سر و سامان دورم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«دولت بیدار»

وه چه بیگاه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی

آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«بوسه باران»

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم؟

این همه خاطر آشفته و مجموعه رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم

به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم

مگذر ای خاطره او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم

خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه باران دارم

غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم

شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«تحمل خار»

آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخه بریده بهاری نداشتم

در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
می سوختم نهان و شراری نداشتم

گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم

دادم ز دست دامنت ای گل به طعنه ای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم

یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«پس از من»

من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش

چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گو مباش

من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش

تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش

این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش

گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«برکه»

ملال خاطرم از عقده جبین پیداست
شرار سینه ام از آه آتشین پیداست

صفای عشق درین برکه خزانی بین
اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست

فروغ عشق ز من جو که همچو چشمه صبح
صفای خاطرم از پاکی جبین پیداست

من آن شکوفه از بوستان جدا شده ام
شب خزان من از صبح فروردین پیداست

مرا چو جام شکستی به بزم غیر و هنوز
ز چشم مست تو آثار قهر و کین پیداست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«بر خاک و خار و خارا»

سر گرم جلوه دیدم آن شهسوار خود را
دادم عنان به طوفان صبر و قرار خود را

آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت
کردم نثار راهش مشت غبار خود را

فرهاد پاکبازم کز برق تیشه ی عشق
افروختم به حسرت شمع مزار خود را

من بودم آن گل زرد کز جلوه ی نخستین
آیینه خزان دید صبح بهار خود را

آن رهرو جنونم کز خون خود نوشتم
بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را

خوش باد وقت آن کو ز آغاز جاده ی عشق
چون شمع کرد روشن پایان کار خود را

کو دشت بی کرانی تا سر دهم چو مجنون
این های های زار دیوانه وار خود را

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«معراج فنا»

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم

هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم

ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«گلهای شوق»

باز احرام طواف کعبه دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام

می فشارم در میان سینه دل را بی شکیب
در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام

می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام

دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام

من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«پیغام»

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم

محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم

دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم

وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را
در ساحل خیال تو آرام داده ایم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«آشیان متروک»

همه ایوان و صحن خانه خاموش
همه دیوارها در هم شکسته
به هر طاقش تنیده عنکبوتی
به روی سقف گرد غم نشسته
چنین ویرانه افتاده ست و بی کس
خدایا این همان کاشانه ی ماست؟
درین تنهایی بی آشنایش
مگر تصویری از افسانه ی ماست؟
غریب افتاده در آن پای دیوار
ملول و زار و عریان داربستی
بر آورده ست سوی آسمان ها
به نفرین سپهر پیر دستی
در اصطبلش ستور شیهه زن کو؟
تنورش مانده بی آتش زمانی ست
نمانده کس درین تنهایی تلخ
که خود افسرده از خواب گرانی ست
به شب اینجا چراغی نیست روشن
به روز اینجا نمانده های و هویی
دریغا مانده از آن روزگاران
شکسته بر کنار رف سبویی
در اینجا زادم از مادر زمانی
مرا این خانه مهد و آشیان است
نخستین آسمانی را که دیدم
خدا داند که خود این آسمان است
چه شب ها مادرم افسانه می گفت
از آن گنجشک اشی مشی و من
به رویاهای شیرین غرقه بودم
نشسته محو گفتارش به دامن
چه شبهایی که رویا زورقم را
کنار زورق مهتاب می راند
در گوشم بر ترانه ی دلنشینی
که تنها دختر همسایه می خواند
ستاره سر زد و بیدار بودم
دپای رخنه ی دیوال حولی
هنو در انتظار یار بودم
چه روزایی که با طفلان همسال
به کوچه اسب چوبی می دواندم
به زیر آفتاب بامدادان
به روی بام کفتر می پراندم
تهی افتاده اینک آشیان شان
به سان پیکری بی زندگانی
کبوترها همه پرواز کردند
به رنگ آرزو های جوانی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«زنهار»

ای شاخه ی شکوفه ی بادام
خوب آمدی
سلام
لبخند می زنی؟
اما
این باغ بی نجابت
با این شب ملول
زنهار از این نسیمک آرام
وین گاه گه نوازش ایام
بیهوده خنده می زنی افسوس
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را
باور مکن که ابر
باور مکن که باد
باور مکن که خنده ی خورشید بامداد
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«درین شب ها»

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«سفرنامه باران»

آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«با آب»

شب
رودخانه
با کلماتی که گاه گاه
آموخت از مکالمه ابر و دره ها
آهنگ روستایی و سیال آب را
پرداخت در ستایش گل های شرم تو
وینک
هر جویکی
که می گذرد از کنار من
آن نغمه نواخته عاشقانه را
تکرار می کند
شعر روان جوی
صمیمی شد آنچنانکه
در گوش من
به زمزمه
تکرار می شود
همچون ترانه های خراسانی لطیف
در کوچه های کودکی من
چندان زلال و ژرف و برهنه ست
کاینک به حیرتم
کاین شعر عاشقانه پر شور و جذبه را
باران سروده است
یا من سروده ام؟
من چون درخت معجز زردشت
چون سرو کاشمر
با شاخ و برگ سبز بهاران
قد می کشم به روشنی صبح
از سایه های رودکناران
من آن نیم که بودم
این لحظه دیگرم
در خویش می سرایم دریا و صبح را
تا رودخانه سخن نرمساز تو
این گونه شاد
می گذرد از برابرم
باران
چندان زلال شعر تو امشب
آیینه تصور و تصویر من شده ست
کاینک
به هر چه عشق و ترانه ست
دیوان خویش رابه تو تقدیم می کنم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«از دور، در آیینه»

ابری که بر آن دره ها
خاموش می بارد
سیلاب تندش
خواب شهر خفتگان را نیز
آشفته خواهد کرد
هر دور در آیینه نزدیک است
وقتی تو
گلهای زمستان خواب گلدان را
در لحظه ای که عمر را بر آب می دیدند
بردی کنار پنجره
بر سفره اسفند
صبحانه
با نور و نسیم کوچه
مهمان سحر کردی
آن ساقه های سرد افسرده
پشت حصیر ساکت پرده
هرگز
اعجاز دستان تو را
در خواب می دیدند؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«در چار راه رنگ بازی ها»

زیباترین رنگ ها سبز است
باغ بهاران صبح بیداران
آرامش و شرم سکوت شسته صحرا
اندیشه معصوم گل ها
در بهاران در شب باران
زیباترین رنگ ها سبز است
وقتی که من سوی تو می آیم
از ارتفاع لحظه های شوق
یا ژرفنای تلخ و تار صبر
در پیچ و خم های خیابانهای
غرق ازدحام آهن و پولاد
زیباترین رنگ ها سبز است
در چار راه رنگ بازی ها
وقتی که من سوی تو می آیم
زیباترین رنگ ها سبزاست
پیغمبر دیدار
با وحی و الهام سعادت یار
بخت بلند و طالع بیدار

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«مناجات»

خدایا
خدایا
تو با آن بزرگی
در آن آسمان ها
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«دو خط»

دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«سفر به خیر»

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟

همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«دریا»

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»

«حلاج»

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مأمور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«پاسخ»

هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«خموشانه»

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگِ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟

چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«گفت و گو»

گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟
گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
گفتم
آن قربانیان پار
آن گلهای سرخ؟
گفت: آری
ناگهانش گریه آرامش ربود
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت: اگر در سوک شان
ابر می خواهد گریست
هفت دریای جهان
یک قطره باران بایدش
گفتمش
خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
گفت: چون روح بهاران
آید از اقصای شهر
مردها جوشد ز خاک
آن سان که از باران گیاه
و آنچه می باید کنون
صبر مردان و
دل امیدواران بایدش

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«بار امانت»

آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد؟
پس چرا حافظ گفت
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه دار
به کجا رفت کجا؟
به کجا می رود آه
چهچه گنجشک بر ساقه باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد؟

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«سفرنامه»

از یادها برهنه و در بادها دوان
همپای و پویه نفس گرم آهوان
می کوچم از رهایی در چشم کوچه ای
کانجا سراچه ها همه لبریز هجرت اند
و آواز را به خاک فرو رفته زانوان
خاموش مانده بودم یک چند
زیرا
از خشم
در شعرهای من
دندان واژه ها
به هم افشرده می شد
آه
ناگاه
ترکید بغض تندر
در صبر ابرا
پاشید خون صاعقه
بر سبزه جوان
جایی که نان گرسنه شد و آب تشنه زیست
شمشیر در نخاع سحرگه نهاده اند
در جاده های صبحدم
این جمع جادوان
در لحظه ای که کج شد فریاد ها
همه در زیر ثقل شب
ناگاه
برگ لاله برون آمد از محاق
آن گاه دیدم
مشتی طلوع کامل بر آبها روان

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«پژواک»

به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«آن عاشقان شرزه»

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند

می گفتی ای عزیز! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«غزلی در مایه ی شور و شکستن»

نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی»؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«خنیای خاک»

سپیده دم در کویر
بلاغت رنگ هاست
طلوع نور و نماز
به خار و خارا و خاک
فراز فرسنگ هاست
سپیده دم در کویر
طنین آهنگ رنگ
و رنگ آهنگهاست

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«نمازی در تنگنا»

زان سوی بهار و زان سوی باران
زان سوی درخت و زان سوی جویبار
در دورترین فواصل هستی
نزدیک ترین مخاطب من باش
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه ی سپیده دم اما
تو آینه دار روشنای صبح
در خلوت خالی شب من باش

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«چشم روشنی صبح»

در منزل خجسته اسفند
همسایه سراچه فروردین
با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها
باران به چشم روشنی صبح آمده ست
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدم همساغر سحر
در کوچه های خامش و خلوت نجومیش
یا با جام شعر خویش
خوش آمد نگویمش

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«برگ از زبان باد»

این چرخ چاه کهنه کاریز
با ریسمان پر گره خویش
این یادگارهای صد قهر و آشتی
یادآور شفاعت دستان روستایی
این خشک دشت را سیراب می کند؟
در هر گره نشان امیدی ست
وان سوی هر امیدی یأسی
در جمع این گره ها
پیوند اشنایی دیرینه استوار
آن سو درخت تشنه لبی
برگ هاش را
از تشنگی فشرده به هم کرده گوش ها
تا بشنود ترانه ی جویی که خشک شد
اما دریغ زمزمه ای نیست
وان سوی تر شیار افزار
با تخته پاره های شکسته
در هرم نیم روز
خیل هزارگان ملخ ها
این مرکبان تندرو قحط و خشک سال
از دور و دور دست فراخای دشت را
محدود می کنند
ای باد!‌ ای صبورترین سالک طریق
ای خضر ناشناس
که گاهی به شاخ بید
گاهی به موج برکه و
گاهی به خواب گرد
دیدار مینمایی و پرهیز می کنی
ایام تشنه کامی ما را
از یاس های ساحل دریاچه ها مپرس
آنجا که از شکوفه شکر ریز می کنی

«محمدرضا شفیعی کدکنی»
«حتی به روزگاران»

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

«محمدرضا شفیعی کدکنی»