دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
...
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
«سید علی صالحی»
من راه خانهام را گم کردهام ریرا
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدلیلِ راه جسته بودیم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرویا.
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری تو را، ریرا!
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
...
من راهِ خانهام را گم کردهام ری را،
شما، بانو که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید؟
میگویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گریه شنیده است.
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهایم کنند،
بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم ...!
- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!
«سید علی صالحی»
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا!
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم.
«سید علی صالحی»
از حوالیِ همين روزهای کُندِ بیخودِ طولانی میگذريم
و باد فقط بر سرشاخههای شکسته میوزد.
ما اشتباه میکنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب ... سرانجام خودش میشکند.
متاسفانه اطرافِ ما
پر از آواز آدميانیست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن میگويند.
حالا سالهاست
که ما از حوالی انتظار
خوابِ يک روزِ خوش را
از شبِ شکسته میپرسيم.
راستی اين همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين همه دريا که من گريستهام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سر نخواهيد کرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی ...!
«سید علی صالحی»
بعد از سال ها
باز هم
سی ساله تر از دی ماه شصت و یک،
به ایستگاه ِ موعود ِ ماه باز خواهی گشت.
و در نخستین دقیقه از مردم
سراغ پیرمردی را خواهی گرفت
که هر غروب
روی همان نیمکت ِ رنگ و رو رفته
چشم به راه ِ تو سیگار می کشید.
و گاه
کلماتی را به یاد می آوَرد
که روزگاری جُرمِ عجیب ِ حادثه بودند.
( کدام پیرمرد؟
همو که تا دقیقه ای پیش تر
همین جا بود؟
بی کار است همیشه، و خاموش،
کاری جز تماشای ِ رُخسار ِ مردم ندارد.)
گاهی
حیرت زده نیمه خیز می شد
نگاه می کرد
و باز
بی باور و نومید فرو می نشست،
درست مثل چیزی که دیده می شد و ُ
باز
دیده نمی شد.
عصایش از دو جا شکسته بود
دنیا را خوب نمی دید
پیش ِ پایش حتی پروانه از او نمی ترسید.
سال ها
هفته ها و ُ
ساعت ها
می آمد همین جا
روی همین نیمکت قدیمی می نشست
فقط مسیر ِ پرندگان ِ رفته از اینجا را نگاه می کرد.
می گویند هیچ رَدی از تو نداشت
هیچ عکسی، راهی، خطی، خبری!
گاه می گفت قرار است
آخر همین هفته
مونس من
از جایی دور به خانه برگردد.
ولی داستان دیگرى هم هست
بعضی ها می گفتند
همزمان که اینجا
گوشه ی همین پارک ِ دی زده بود،
او را در سالن ِ انتظار فرودگاه نیز دیده بودند
که زیر لب چیزی می گفت.
و باز می شنیدیم:
همان لحظه کسی شبیه او
حوالی ِ راه آهن قدم می زد،
و گاه در بندری مِه آلود
پیاده شدن ِ مسافران ِ خسته را می پایید.
او به دیدنِ رُخسار معمولی ِ مردم
عادت داشت.
می گفت خواب دیده ام
آخر همین هفته
انیس به خانه بر می گردد،
مثل همان سال های دور
سی ساله تر از دی ماه شصت و یک.
او
سرانجام
به ایستگاه موعود ماه می رسد.
وقتی رفت
سی ساله ی کامل بود
حالا بعد از هزار سال ِ تمام
باز هم
سی ساله باز خواهد گشت،
باز خواهد گشت
و مرا از روی چشم های خیس همیشه ام
خواهد شناخت.
حیرت نکن اَنیس
آن سالها
اسم مستعار تو ری را بود.
حیرت نکن اَنیس،
بیست و هفت سال
چشم به راه یکی ماندن،
سنگ را هم
غبار قدمگاه گریه خواهد کرد.
«سید علی صالحی»
نبين اين همه آرام میآيند و
سر به زير به خانه برمیگردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...!
نيازی به احتياط نامِ تو از پرسيدنِ باران نيست
سيلِ ستاره میآيد
اينجا معلوم است از هر مادری که بپرسی،
فرق ميان ماه و شبِ معمولی گريهها را میفهمد.
نيازی به جست و جوی نامِ تو از دريا نيست
دريا تکيه کلام من است
همهی اهل اين روزهای خسته میدانند
ما چيزی برای پوشيدن از اين و آنِ برهنه نداريم!
هر چه هست
همين است ... که بودهايم
هستيم، خواهيم بود.
ما لابهلای همين سکوت
پدرِ اين پرگويان دروغگو را در آوردهايم.
ما گاهی وقتها کلمه کم میآوريم
اما رويای دور به دريا رفتگان، به دادمان میرسد،
درست مثل همين الان عاشقانهی تو
که تو بايد يک جايی
همين نزديکیهای نماز و آينه باشی،
ورنه باد
اين همه عطر دريا را به عدالت
ميان ماه و من و اين ترانهی ساده
تقسيم نمیکرد، نکرده است، نخواهد کرد.
«سید علی صالحی»
حالا حوالی همين روزهای مثل هم
برای دورافتادهترين دختر درياها
از نشانی مهآلود مسافری بنويس
که روزی از سمتِ سرشارترين بوسهها خواهد آمد
دستش را خواهد گرفت
و او را با زورق پريان پرده پوش
به خواب بیپايان گل سرخ و پروانه خواهد برد.
پس کی از اين لب تشنه
ترانهای خواهی شنيد
از اين دل تنگ
دری گشوده به روی خواب!؟
حالا سالهاست
که ما در شمارش نام نزديکترين کسان خويش
سينه به سينه، سکسکه برده و
هوا هوا، همهمه آوردهايم.
يعنی جواب آن همه علاقه آيا
همين تو دور وُ
من دور وُ
گريههامان که بی گفت و گو ...!؟
هی رازانهی عجيب علاقه!
به وَلایِ همين واژههای بیکوچه، بیکتاب
ما هرگز به اين باد بیحساب
نازکتر از بنفشه و
بیرياتر از رويای وزيدن، رازی نگفتهايم.
حالا حوای همين روزهای مثل هم
من مجبورم به خانه برگردم.
اينجا زورق پريانِ پردهْپوش را
در خواب دور دريا شکستهاند.
و من مخصوصا مینويسم
که پروانه و گل سرخ هم بدانند
امروز، غروبِ سهشنبهی سردی
از اواسط آذرماهست!
امروز هم
پستچیِ پير اين کوچه هم پيدايش نشد
پنجره را ببندم بهتر است
هقهق بیپردهی اين دو ديدهی بارانی
آبروی ابرآلود همهی درياها را خواهد برد!
«سید علی صالحی»
درست است که من
هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام
درست است که زير بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام
درست است که طاقت تشنگی در من نيست
اما با اين همه گمان مَبَر که در برودت اين بادها خواهم بريد!
از جنوب که آمدم
لهجهام شبيه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پيالهی آبی میدادم
گمانِ ساده میبُردم که از اوليای باران است
سرآغاز تمام پهنهها
فقط ميدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود
اصلا میترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه میداد
و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود،
زير آن همه باران بیواهمه
هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمیآمد
روسپيان ... خواهران پشيمان آب و آينه بودند
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد
که از نگاه نادرست و طعنهی تاريک میترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه میترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمیپايی!
باز میرفتم
میرفتم ميدان توپخانه را دور میزدم
و باز میآمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوهی ارزان میفروخت
دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فوارهها میلرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامهای کهنه و پيراهنی پر از بوی پونه و پروانههای بنفش!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم
میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم
میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگريم میگريم!
چندان بلند بلند که باران بيايد
و بدانم که همسايهام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگيرد
حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاريک نمیترسم
حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمیترسم
حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازه کتاب
غصه بسيار نمیخورم
حالا به هر زنجيری که مینگرم بوی نسيم و ستاره میآيد
حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کليد و اشاره میبارد
شاعر که میشوی، خيال تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيدهام
من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگیهای حيرت دوباره رسيدهام
درست است!
من هم دعاتان میکنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد
از هر طعنه تاريک نترسيد
از پسين و پردهخوانیِ غروب
يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد
دوستتان دارم
سادگانِ صبور، سادگان صبور!
«سید علی صالحی»
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور نکن!
«سید علی صالحی»
از اعتماد کامل پرده به باد بیزارم
از خیانت همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانیست
چقدر ..
«سید علی صالحی»
دستت را به من بده
نترس!
باهم خواهیم پَرید.
من از روی رؤیاهایی که رو به باد وُ
تو از روی بوته هایی که باران پرست.
امید و علاقه ی من از تو،
اندوه و اضطراب تو از من.
واژهها،کتابها و ترانههای من از تو،
سکوت،هراس و تنهایی تو از من.
حضور،حیات و حوصلهی من از تو،
تَراخُم، تشنگی و کسالت تو از من.
هلهله، حروف، هرچه هست من از تو،
درد،بلا و بی کسیهای تو از من.
زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
من فردا باز پیشِ تو می آیم
هر دو باهم فال می گیریم:
چنان نماند چنین هم
برای گذشتن است از خوابِ زهر.
جایی نرو،
سیاره ی کوچکِ ما همین جاست؛
گُل سرخ،ستاره،جهان.
همه
همین جا چشم به راه تواند:
فیل،کلاه،سلطان،ماه،اِگزوپِری...!
«سید علی صالحی»
من روز نخست فروردین
فرمان یافته ام
شناسنامه ام صادره از اقلیم سپیده دم است،
محل تولدم حلول ترانه در توفان هاست.
از مادر به ماه می رسم
از پدر به پروانه های پاییزی.
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهره ای نبرده ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می دارند
که آدمی را دوست می دارند
که دوست می دارند را دوست می دارند.
حالا اگر ممکن است
مرا به عنوان پرستار ماه و پروانه
قبولم کنید....
معرف یک لاقبای من
حضرت حافظ است.
«سید علی صالحی»
درست
درآخرین لحظه ها
که می خواهید رویاهای خود را
به خاک بسپارید
خبر خوبی خواهد رسید.
«سید علی صالحی»
تو مرا ربوده،
مرا کشته،
مرا به خاکستر خوابها،
نشانده ای...
هم ازین روست،
که هر شب
تا سپیده دم بیدارم...
عشق همین است!
در سرزمین من...
من کشنده
خوابهای خویش را
دوست می دارم...
«سید علی صالحی»
هی ماهیِ بیجفتِ بازيگوش
تو در حوضکِ اين حياطِ بیسيب و سايه چه میکنی؟
اينجا که نه زادرودِ من است وُ
نه رود و رويای تو ...؟
حالا من از حديثِ آن همه ناروا
روايتنويسِ اندوهِ آدمی شدم،
پس تو چرا
قناعت به گفتوگوی اين گريه کردهای؟
دست به دلم نگذار
حوصلهی دوباره ديدنِ دريا در من نيست.
عجيب است، بعد از اين همه سال
همين که باز اسمِ دريا میآيد
يک طوری بفهمی نفهمی ... گريهام میگيرد.
ببينم، تو دلتنگ دريا نمیشوی؟!
اين شما بوديد که هی از هوای رود وُ
چه میدانم ... چراغِ آسمان میگفتيد،
ما هم باور آورديم
که تمامِ رودهای جهان، رو به جانبِ دريا دارند.
چه میدانستيم راهِ دريا دور وُ
ستاره خاموش وُ
خوابِ حادثه بسيار است!
حالا برو
میخواهم کمی با ماهِ بیقرارِ امشب
از شکايتِ سيب و سکوتِ سايه گفتوگو کنم.
نه ماهیِ کوچکِ بیچراغ!
تو اشتباه میکنی،
همهی ما جوری ساده
در شمارشِ رودهای به دريا رسيده ... اشتباه کردهايم.
گاه در حوضکِ خاموش هر شبی حتی
میتوان از تمرينِ رود و چراغ و ترانه، به دريا رسيد.
«سید علی صالحی»
شنیده ام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلات گرفت
می توانی تمامِ ترانه های دختران میْخوش را
به یاد آوری
می توانی بی اشارهٔ اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت می دارم
یک پیاله آب خُنک می خواهم
برای زائران خسته می خواهم.
دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بی راه رفتن من و بی چرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشتهام
تمامِ بارانها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده ام
داراییِ بیپایان این همه علاقه نیز.
شنیده ام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتناش آسان است
تو هم بیا.
«سید علی صالحی»
کاش می شد ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
کسی زنگ خانه هامان را بزند
و بگوید: با دست پر آمده ام، با لبخند
با قلب هایی آکنده از عشق های واقعی
از آن سوی دوست داشتن ها
آمده ام که بمانم و هرگز نروم.