رهی معیری

«شعله سرکش»

لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی‌های توام آمد به یاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس‌آرای توام آمد به یاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن‌سای توام آمد به یاد

در چمن پروانه‌ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بی‌جای توام آمد به یاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت‌افزای توام آمد به یاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های‌های گریه در پای توام آمد به یاد

شهر پرهنگامه از دیوانه‌ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی‌های توام آمد به یاد

«رهی معیری»

«شاهد افلاکی»

چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی‌تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی‌جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

«رهی معیری»

«حدیث جوانی»

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

«رهی معیری»

«سوزد مرا سازد مرا»

ساقی بده پیمانه‌ای زآن می که بی‌خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند

«رهی معیری»

«زندان خاک»

با دل روشن در این ظلمت‌سرا افتاده‌ام
نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک؟
تیره‌بختی بین کجا بودم کجا افتاده‌ام

جای در بستان‌سرای عشق می‌باید مرا
عندلیبم از چه در ماتم‌سرا افتاده‌ام

پایمال مردمم از نارسایی‌های بخت
سبزهٔ بی‌طالعم در زیر پا افتاده‌ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی‌قدرم ز چشم آشنا افتاده‌ام

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده‌ام

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غم‌های عشق
تا جدا افتاده‌ام از دل جدا افتاده‌ام

لب فرو بستم رهی بی‌روی گلچین و امیر
در فراق هم‌نوایان از نوا افتاده‌ام

«رهی معیری»

«آتش خاموش»

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

«رهی معیری»

«داغ تنهایی»

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی‌تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه‌رویان و بی‌جا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالم‌تاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

«رهی معیری»

«تشنه درد»

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
وگر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی‌دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادی‌ها گریزم در پناه نامرادی‌ها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه‌رخساری
رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

«رهی معیری»

«رسوای دل»

همچو نی می‌نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفان‌زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلندآوازه‌ایم
نامور شد هرکه شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواری‌های دل

«رهی معیری»

«غرق تمنای توام»

در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم
گر شکوه‌ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم پیشه‌ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه‌ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی‌حاصل کنم

«رهی معیری»

«مهتاب»

ما نقد عافیت به می ناب داده‌ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده‌ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده‌ایم

آن شعله‌ایم کز نفس گرم سینه‌سوز
گرمی به آفتاب جهان‌تاب داده‌ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده‌ایم

کامی نبرده‌ایم از آن سیم‌تن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده‌ایم

«رهی معیری»

«جلوه ساقی»

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

باده روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

آسمان در حیرت از بالانشینی‌های ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است

«رهی معیری»

«کوی می‌فروش»

ما نظر از خرقه‌پوشان بسته‌ایم
دل به مهر باده‌نوشان بسته‌ایم

جان به کوی میْ‌فروشان داده‌ایم
در به روی خودفروشان بسته‌ایم

بحر طوفان‌زا دل پرجوش ماست
دیده از دریای جوشان بسته‌ایم

اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته‌ایم

برنخیزد ناله‌ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته‌ایم

«رهی معیری»

«خیال‌انگیز»

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده‌پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی‌ها به ترک جان توانایی

«رهی معیری»

«وعده خلاف»

ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریب‌انگیز من، با وعده‌ای شادم کند یا نه؟

خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی‌یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟

صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟

من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمی‌دانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟

رهی، از ناله‌ام خون می‌چکد اما نمی‌دانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟

«رهی معیری»

«پیر هرات»

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق‌سوز ما ترک دل‌آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی‌طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن‌داری کند؟

چاره‌ساز اهل دل باشد می اندیشه‌سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد ار چمد دلخواه‌تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی‌وفایی‌های اوست
می‌گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز می‌آید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می‌رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند

«رهی معیری»

«محنت‌ سرای خاک»

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشک به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطرهٔ اشکی ز دیده‌ای

دردی که بهر جان رهی آفریده‌اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده‌ای

«رهی معیری»

«حلقه موج»

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

هر زمان بی‌روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری ناله زاری کنم

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم

گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقی‌ها با سر زلف نگونساری کنم

باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانی‌ها به دیواری کنم

درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم

نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می‌روم تا آشیان در سایه خاری کنم

«رهی معیری»

«در سایه سرو»

حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش‌لب که بوسه به ما کرده‌ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده‌اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو

در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو

در کار خود زمانه ز ما ناتوان‌تر است
با ناتوان‌تر از تو چه باشد جدال تو؟

خار زبان‌دراز به گل طعنه می‌زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو

ناساز گشت نغمه جان‌پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو

«رهی معیری»

«آزاده»

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه‌ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی‌ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست

افسرده‌ترم از نفس باد خزانی
کان نوگل خندان نفسی هم‌نفسم نیست

صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

بی‌حاصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست

از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست

امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست

«رهی معیری»

«سیه مست»

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو؟
ناله مستانه دل‌های غم‌پرورد کو؟

ماه مهرآیین که می‌زد باده با رندان کجاست
باد مشکین‌دم که بوی عشق می‌آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گردباد
همرهی باید مرا مجنون صحراگرد کو؟

بعد مرگم می کشان گویند در میخانه‌ها
آن سیه‌مستی که خم‌ها را تهی می‌کرد کو؟

پیش امواج حوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟

دردمندان را دلی چون شمع می‌باید رهی
گر نه‌ای بی‌درد اشک گرم و آه سرد کو؟

«رهی معیری»

«آیینه روشن»

ز کینه دور بود سینه‌ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه‌ای که من دارم

ز چشم پرگهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه‌ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکی‌ست شنبه و آدینه‌ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می‌رود ولی از دل
نمی‌رود غم دیرینه‌ای که من دارم

تو اهل درد نه‌ای ورنه آتشی جان‌سوز
زبانه می‌کشد از سینه‌ای که من دارم

رهی ز چشمه خورشید تابناک‌ تر است
به روشنی دل بی‌کینه‌ای که من دارم

«رهی معیری»

«ساغر خورشید»

زلف و رخسار تو ره بر دل بی‌تاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه‌نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهان‌تاب زنند

خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند

گفتم: از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت: آنجاست که بر آتش غم آب زنند

«رهی معیری»

«یار دیرین»

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شب‌ها نمی‌نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دل‌ها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد به خاکم سایهٔ گل یا نمی‌افتد

رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پری‌رویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

«رهی معیری»

«سرگشته»

بی‌روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد

ای دوست بیازار مرا هرچه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

«رهی معیری»

«بوسه جام»

تو سوز آه من ای مرغ شب چه می‌دانی؟
ندیده‌ای شب من تاب و تب چه می‌دانی؟

به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه می‌دانی؟

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می‌گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه می‌دانی؟

بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه می‌دانی؟

رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل‌شکسته نوای طرب چه می‌دانی؟

«رهی معیری»

«حاصل عمر»

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

«رهی معیری»

«داغ محرومی»

ساختم با آتش دل لاله‌زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی‌طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

هر چراغی در ره گمگشته‌ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا

کج‌نهادان را ز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی‌پرده گفتم پرده‌داری شد مرا

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا

چون نسوزم شمع‌سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا

«رهی معیری»

«بوسه نسیم»

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد
پرواز دل به سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می‌برد مرا

برگ خزان رسیده بی‌طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می‌برد مرا

«رهی معیری»

«آشیانه تهی»

همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی‌زبانم هم‌زبانی همچو من باید مرا

تا شوم روشنگر دل‌ها به آه آتشین
گرم‌خویی‌های شمع انجمن باید مرا

رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا

آشیان بی‌طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دل‌مردگی‌ها پاس تن باید مرا؟

تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه‌ای چون کوهکن باید مرا

«رهی معیری»

«آغوش صحرا»

عیب‌جو دلدادگان را سرزنش‌ها می‌کند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما می‌کند

با غم جان‌سوز می‌سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می‌کند

عکس او در اشک من نقشی خیال‌انگیز داشت
ماه سیمین جلوه‌ها در موج دریا می‌کند

از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هرکه چون گل خواب در آغوش صحرا می‌کند

خاک پاک آن تهیدستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هرچه پیدا می‌کند

دیده آزادمردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می‌کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
درنماند هرکه امشب فکر فردا می‌کند

همچنان طفلی که در وحشت‌سرایی مانده است
دل درون سینه‌ام بی‌طاقتی‌ها می‌کند

هرکه تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا می‌کند

«رهی معیری»

«بار گران»

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم‌آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می‌کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گرچه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن که در میدان عشق
آن ز پا افتاده‌ای وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد که آسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سربه‌سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی‌آشیانی بیش نیست

«رهی معیری»

«ماجرای نیم‌شب»

یافتم روشندلی از گریه‌های نیم‌شب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیم‌شب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت‌سرای نیم‌شب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه‌های نیم‌شب

دیگرم الفت به خورشید جهان‌افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیم‌شب

نیم‌شب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیم‌شب

نیست حالی در دل شاعر خیال‌انگیزتر
از سکوت خلوت اندیشه‌زای نیم‌شب

با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیم‌شب

همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه‌ای از ماجرای نیم‌شب

«رهی معیری»

«آه آتشناک»

چون شمع نیمه‌جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم

اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم

پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمرها ز داغ جفای تو سوختیم

دیشب که یار انجمن‌افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم

کوتاه کن حکایت شب‌های غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم

«رهی معیری»

«نغمه حسرت»

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

«رهی معیری»

«وفای شمع»

مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز

گرچه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

«رهی معیری»

«لبخند صبحدم»

گر شود آن روی روشن جلوه‌گر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح

از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین‌فام صبح

نیم‌شب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بی‌هنگام صبح

خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح

شست‌وشو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش می‌بارد ز هفت اندام صبح

گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح؟

می‌دود هرسو گریبان چاک از بی‌طاقتی
تا کجا آرام گیرد جان بی‌آرام صبح؟

معنی مرگ و حیات ای نفس کوته‌بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح

این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح

جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکرخندی است فرجام من و فرجام صبح

عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشیدرویی نام صبح

«رهی معیری»

«باید خریدارم شوی»

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

«رهی معیری»

«نیش و نوش»

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد

از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است
با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

«رهی معیری»

«سایه هما»

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده است
بر کلبه درویش هما سایه فکنده است

از خانه دل مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است

«رهی معیری»

«تلخ کامی»

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا

«رهی معیری»

«رنج زندگی»

هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده من

به روی تربت من برگ لاله افشانید
به یاد سینه خونین داغ‌دیده من

«رهی معیری»