قیصر امین پور

«اگر دل دلیل است»

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

«قیصر امین پور»
«نامه ای برای تو»

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد

نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد

نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این، نه آن... نمی دهد

پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد...

«قیصر امین پور»
«خاطره»

با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پی باد
با هفته های رفته
با فصلهای سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فرو ریختیم
با اعتماد خاطره ای در باد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد

«قیصر امین پور»
«حسرت همیشگی»

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگریز می شود

آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

«قیصر امین پور»
«هر چه هستی، باش»

با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!

با توام
ای نور!
ای منشور!

ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!

با توام ای شور،ای دلشوره شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!

با توام
ای غم!
غم مبهم!

ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش ...

نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

«قیصر امین پور»
«قاف»

و قاف
حرف آخر عشق است

آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود!

«قیصر امین پور»
«کودکی ها»

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای، دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

«قیصر امین پور»
«روز ناگزیر»

این روزها که می گذرد، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند:
تنها ورود گردن کج، ممنوع!
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

«قیصر امین پور»
«درد واره ها»

درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

«قیصر امین پور»
«روز مبادا»

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
هر روز بی تو
روز مباداست!

«قیصر امین پور»
«نامی از هزار نام»

ای شما!
ای تمام عاشقان هر کجا!
از شما سوال می کنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید؟
یک نفر که تا کنون
رد پای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روزهای چهارشنبه ساعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما!
ای تمام نامهای هر کجا!
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید؟

«قیصر امین پور»
«هنوز»

هنوز دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد دامنه دارد
شروع شاخه ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه خاک
و طعم میوه ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد هنوز دامنه دارد…

«قیصر امین پور»
«میهمان سرزده»

لحظه ای که خسته ام
لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی
یا به پایه های سخت میز
تکیه می دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی قرار رفتنم
فکر می کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه هاست
موریانه های ریز
موریانه های بی تمیز
میزهای کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می کنند
آه!
موریانه های میزبان!
ذهن میزهای ما
جای تخم ریزی شماست!

«قیصر امین پور»
«سرود صبح»

حنجره ها روزه سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند

عقده فریاد بود و بغض گلوگیر
بهت فصیح مرا سکوت گرفتند

نعره زدم: عاشقان گرسنه مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند

چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه قنوت گرفتند

خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند

«قیصر امین پور»
«حرفی از نام تو»

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاکسترم آتش گرفت

چشم واکردم، سکوتم آب شد
چشم بستم، بسترم آتش گرفت

در زدم، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم، دفترم آتش گرفت

«قیصر امین پور»
«خسته ام از این کویر»

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!

«قیصر امین پور»
«اگر عشق نبود»

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه موهومی بود
این دایره کبود، اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

«قیصر امین پور»
«چرا چنین؟»

بغضهای کال من، چرا چنین؟
گریه های لال من، چرا چنین؟

جزر و مد یال آبی ام چه شد؟
اهتزاز بال من، چرا چنین؟

رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من، چرا چنین؟

آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من، چرا چنین؟

دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من، چرا چنین؟

خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه سفال من، چرا چنین؟

داغ تازه تو، داغ کاغذی
داغ دیر سال من، چرا چنین؟

هر چه و همه، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من، چرا چنین؟

سال و ماه و روز تو چرا چنان؟
روز و ماه و سال من، چرا چنین؟

در گذشته، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من، چرا چنین؟

ای چرا و ای چگونه عزیز!
جرأت سوال من، چرا چنین؟

«قیصر امین پور»
«جغرافیای ویرانی»

دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است

دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه پریشانی است

مهار عقده آتشفشان خاموشم
گدازه های دلم دردهای پنهانی است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینه من انفجار زندانی است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی، که دلم خواهشی بیابانی است!

«قیصر امین پور»
«پرسش مکرر»

دریا چگونه می میرد؟
باید بدانم این را
دریا چگونه ناگاه
مثل نهنگ پیری
در اوج فر و فوران
بر جای خشک می شود
و بادهای بیگانه
بر پشت سهمناکش بی پروا
رقصی غریب و بیمار می آغازند؟
باید بدانم این را

«قیصر امین پور»
«اعتراف»

خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد:
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!

«قیصر امین پور»
«آواز عاشقانه»

آواز عاشقانه مادر در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

«قیصر امین پور»
«گلوی شوق»

شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست

در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل، انتخاب لازم نیست

خیال دار تو را خصم از چه می بافد؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست

ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست

کجاست جای تو؟ – از آفتاب می پرسم –
سوال روشن ما را جواب لازم نیست

ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر، قاب لازم نیست

«قیصر امین پور»
«نان ماشینی»

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد



آبروی ده ما را بردند!

«قیصر امین پور»
«مساحت رنج»

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

«قیصر امین پور»
«فصل وصل»

فصل، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل، فصل چندم است؟

فصل گندم، فصل جو، فصل درو
فصل بی خویشی است، فصل خویش نو

چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی این چنین خونین نبود

فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل، فصل دیگری است

فصل دیگرگونه، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی، فصل وصل

فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه خونین اسبان اصیل

فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت،فصل زین سرخ

فصل گندم، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل، فصل حرکت است

طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز

خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر، باز

گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع

خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فرشد

قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید

بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت

گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت

دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه هر دست بوی پونه داشت

تو همان مردی، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم

در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است

دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد

دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود

تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را

چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن

سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را

خوشه گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس، پس کی می رسد؟

بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا

«قیصر امین پور»
«غزل تقویم ها»

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

«قیصر امین پور»
«تقصیر عشق بود»

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

«قیصر امین پور»
«فصل تقسیم»

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دستها تشنه تقسیم فراوانی ها

با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما، جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها

سایه امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

«قیصر امین پور»
«رفتن، رسیدن است»

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال، بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است

«قیصر امین پور»
«بی قراری»

ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله، حجم هوا ابری است

کفش هایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است

پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است

و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: «خانه ام ابری است»

«قیصر امین پور»
«لحظه های کاغذی»

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمان های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیه
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

«قیصر امین پور»
«فال نیک»

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چهار فصل دلم را ورق زدن
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله قیل و قال کو؟

«قیصر امین پور»
«پنجره»

یک کلبه خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره

«قیصر امین پور»
«محال»

تو قله خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

«قیصر امین پور»
«در پرده دیرسال»

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از ذهن
حرفهای من
افتاد

«قیصر امین پور»
«حرف آخر»

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز…
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

«قیصر امین پور»
«حتی اگر نباشی…»

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

«قیصر امین پور»
«تنها تو می مانی»

دل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد

آب از تو توفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد

«قیصر امین پور»
«الفبای درد»

الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم، که خون از شبم می ترواد

سه حرف است مضمون سی پاره دل
الف، لام، میم، از لبم می تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود

ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز هر یاربم می تراود

ز دین ریا بی نیازم، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود

«قیصر امین پور»
«دوزخ دنیا»

دگر این دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد

چنان در دوزخ دنیا دلم سوخت
که دیگر بار، سوزاندن ندارد

«قیصر امین پور»
«دلسوزی»

تبم ترسم که پیراهن بسوزد
ز هرم آه من آهن بسوزد

مرا فردوس می شاید که ترسم
دل دوزخ به حال من بسوزد

«قیصر امین پور»
«پاره هایی از یک منظومه»

نه گندم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بی شمار نام شهیدانت
هابیل را که نام نخستین بود
دیگر این روزها به یاد نمی آوری
هابیل نام دیگر من بود
یوسف، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیر زلیخا بود
بتها، الهه ها
و پیکر تمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر می کنند

**********

نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته من
شعر می شوند
من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام!

**********

نام تو نام مجنون
نام تو بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانه های نام تو را می گریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو نام اهرام
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است

**********

نام تو
رازی نوشته بر پر پروانه هاست
گلها همه به نام تو مشهورند
آیینه ها
از انعکاس نام تو می خندند
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی
از نرده های حوصله دیوار
سر ریز می کنند
و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد
نامت طلسم بسم اقاقیهاست
بی نام تو جذام خلاء
ده کوره جهان را
خواهد خورد

**********

نام تو چیست؟
غوغای رودخانه همسایگی است
وقتی به شیب دره
سرازیر می شود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغه ها
هاشور می زنند
وقتی که طبل تب را
پیشانی تفکر و تردید
می کوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نسیم است

**********

نام تو چیست؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید:
«سیب»
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است!

**********

نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست!

«قیصر امین پور»