نیما یوشیج

«داروگ»

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که
ذرّه ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری داروگ!
کی می رسد باران؟

«نیما یوشیج»

«ترا من چشم در راهم»

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم،

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم

«نیما یوشیج»

«قایق»

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی!
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم !

«نیما یوشیج»

«در نخستین ساعت شب»

در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.

«نیما یوشیج»

«زمستان»

در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …
من چراغم را در آمدرفتن همسایه­ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومه­ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه­ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

«نیما یوشیج»

«ققنوس»

ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

«نیما یوشیج»

«افسانه»

در شب تیره، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده،
در دره ش سرد و خلوت نشسته
هم چو ساقۀ گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور.


در میانِ بس آشفته مانده،
قصۀ دانه اش هست و دامی.
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی.
داستان از خیالی پریشان:


ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!
بینوا، مضطرا، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخساره ی غم؟
آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی
که رهِ رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
تا بماندی زبون و فتاده؟


می توانستی ای دل، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه،
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ـای مست! ـ با من ستیزی،
تا به سرمستی و غمگساری
با «فسانه» کنی دوستاری.
عالمی دایم از وی گریزد،
با تو او را بُوَد سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو.


افسانه: «مبتلایی که مانندۀ او
کس در این راهِ لغزان ندیده.
آه! دیری است کاین قصه گویند:
از برِ شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه.


لیک این آشیانها سراسر
بر کفِ بادها اندر آیند.
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم، به غم می سرایند...
او یکی نیز از رهروان بود.


در بر این خرابه مغاره،
وین بلند آسمان و ستاره،
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره،
او ترا بوسه می زد، تو او را»


عاشق: «سال ها با هم افسرده بودیم
سال ها همچو واماندگانی،
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی.
می زدت لب، در آن موج، لبخند.»


افسانه: «من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکّه تازی سرآسیمه.»

عاشق: «امّا
من سوی گلعذاری رسیدم
درهَمَش گیسوان چون معمّا،
همچنان گردبادی مشوّش.»


افسانه: «من در این لحظه، از راهِ پنهان
نقش می بستم از او بر آبی.»

عاشق: «آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخِ او به خوابی ـ چه خوابی! ـ
با چه تصویرهای فسونگر!


ای فسانه فسانه فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل، ای داروی درد
هم رهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟


چیستی! ای نهان از نظرها!
ای نشسته سرِ رهگذرها!
از پسرها همه ناله بر لب،
نالۀ تو همه از پدرها!
تو که ای؟ مادرت که؟ پدرت که؟


چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم، سرگذشت تو می گفت،
بر من از رنگ و روی تو می زد،
دیده از جذبه های تو می خفت.
می شدم بیهُش و محو و مفتون.


رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه،
هر زمانی که شب در رسیدی،
بر لب چشمه و رودخانه،
در نهان، بانگ تو می شنیدم.


ای فسانه! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری،
می دویدم چو دیوانه، تنها،
داشتم زاری و اشکباری،
تو مرا اشک ها می ستردی؟


آن زمانی که من، مست گشته،
زلف ها می فشاندم برِ باد،
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد،
می زدی بر زمین آسمان را؟


در برِ گوسفندان، شبی تار
بودم افتاده من، زرد و بیمار،
تونبودی مگر آن هیولا،
– آن سیاه مهیبِ شرر بار
که کشیدم ز بیمِ تو فریاد؟


دَم، که لبخندهای بهاران
بود با سبزۀ جویباران
از برِ پرتوِ ماه تابان
در بُنِ صخرۀ کوهساران،
هر کجا، بزم و رزمی تو را بود.


بلبلِ بینوا ناله می زد.
بر رخِ سبزه، شب ژاله می زد.
روی آن ماه، از گرمیِ عشق،
چون گل نار، تبخاله می زد.
می نوشتی تو هم سرگذشتی..


سرگذشت منی ـ ای فسانه! ـ
که پریشانی و غمگساری؟
یا دل من به تشویق بسته
یا که دو دیدۀ اشکباری؟
یا که شیطانِ رانده ز هر جای؟


قلب پُر گیرودارِ منی تو
که چنین ناشناسیّ و گمنام؟
یا سرشت منی، که نگشتی
در پیِ رونق و شهرت و نام؟
یا تو بختی که از من گریزی؟


هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه.
تو که ای؟ ـ ای زِ هر جای رانده ـ
با منت بوده ره، دوستانه؟
قطرۀ اشکی آیا تو، یا غم؟


یاد دارم شبی ماهتابی
بر سرِ کوهِ نوبُن نشسته،
دیده از سوزِ دل، خواب رفته
دل ز غوغای دو دیدۀ رَسته،
سرد بادی دمید از برِ کوه


گفت با من که: «ای طفل محزون!
از چه از خانۀ خود جدایی؟
چیست گمگشتۀ تو دراین جای؟
طفل! گُل کرده با دلربایی
کُرگِویجی در این درّۀ تنگ»


چنگ در زلف من زد چو شانه،
نرم و آهسته و دوستانه
با من خستۀ بینوا داشت
بازی و شوخیِ بچگانه...
ای فسانه! تو آن بادِ سردی؟


ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشیّ و بدیِّ گل من.
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من.
تو ددی، یا که رویی پری وار؟


ناشناسا! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو؟
هر زمانم کشیده در آغوش،
بیهشیِ من افزوده ای تو؟
ای فسانه! بگو، پاسخم ده!»


افسانه: «بس کن از پرسش ـ ای سوخته دل! ـ
بس که گفتی، دلم ساختی خون.
باورم شد که از غصّه مستی.
هر که را غم فزون، گفته افزون
عاشقا! تو مرا می شناسی:


از دلِ بی هیاهو نهفته،
من یک آوارۀ آسمانم.
وز زمان و زمین بازمانده،
هر چه هستم، برِ عاشقانم:
آن چه گویی منم، وآن چه خواهی.



من وجودی کهن کار هستم،
خواندۀ بی کسانِ گرفتار.
بچه ها را به من، مادرِ پیر
بیم و لرزه دهد، در شبِ تار.
من یکی قصّه ام بی سَر و بُن!»


عاشق: «تو یکی قصه ای؟»
افسانه: «آری، آری
قصۀ عاشق بیقراری.
نا امیدی، پُر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سالها در غم و انزوا زیست.


قصۀ عاشقی پر زِ بیمم
گر مهیبم چو دیوِ صحاری،
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری،
زادۀ اضطراب جهانم.


یک زمان دختری بوده ام من.
نازنین دلبری بوده ام من.
چشم ها پر ز آشوب کرده،
یکّه افسونگری بوده ام من.
آمدم بر مزاری نشسته


چنگ سازندۀ من به دستی،
دست دیگر یکی جام باده.
نغمه ای ساز ناکرده، سرمست،
شد ز چشم سیاهم، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون


در همین لحظه، تاریک می شد
در افق، صورت ابر خونین.
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین.
دود از این خیمه می رفت بالا.


خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست.
چنگ پاره شد و جام بشکست،
من ز دست دل و دل ز من رَست،
رفتم و دیگرم تو ندیدی.


ای بسا وحشت انگیز شبها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست،
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بُنِ گوش تو گفت...


عاشقا! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل برآید.
صورتِ مردگانِ جهانم.
یک دمم که چو برقی سرآید.
قطرۀ گرمِ چشمی ترم من.


چه در آن کوه ها داشت می ساخت
دست مردم، بیالوده در گِل؟
لیک افسوس! از آن لحظه دیگر
ساکنین را نشد هیچ حاصل.
سالها طی شدند از پسِ هم...


یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را زِ برگش تهی کرد...
گشت پیدا صداهای دیگر...
شکل مخروطیِ خانه ای فرد...
گلّۀ چند بز در چراگاه...


بعد از آن، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه.
قصه ای گشت پیدا، که در آن
بود گم هر سراغ ونشانه،
کرد از من در این راه معنی...


کِی دلی باخبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک؟
ریخت آن خانۀ شوق از هم،
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک.
هر چه، بگریست، جز چشمِ شیطان!...»


عاشق: «ای فسانه! خسانند آنان
که فرو بسته ره را به گلزار.
خس به صد سال طوفان ننالد
گل، زِ یک تندباد است بیمار.
تو مپوشان سخن ها که داری...


تو بگو با زبان دل خود
– هیچکس گوی نپسندد آن را –
می توان حیله ها راند در کار،
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم.


این، زبان دل افسردگان است،
نه زبان پی نام خیزان،
گوی در دل نگیرد کسش هیچ.
ما که در این جهانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال:
کی در آن کلبه های دگر بود؟»


افسانه: «هیچکس جز من، ای عاشق مست!
دیدی آن شور و بشنیدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست،
روی دیوارهایی که ماندند...


در یکی کلبۀ خردِ چوبین،
طرف ویرانه ای، یاد داری؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رِشت و می کرد زاری،
خامشی بود و تاریکیِ شب...


باد سرد از برون نعره می زد.
آتش اندر دل کلبه می سوخت.
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت:
– «ای دل من، دل من، دل من!»


آه از قلب خسته برآورد.
در برِ مادر افتاد و شد سرد.
این چنین دخترِ بی دلی را
هیچ دانی چه زار و زبون کرد؟
عشق فانی کننده. منم عشق!


حاصلِ زندگانی منم، من!
روشنی جهانی منم، من!
من، فسانه، دل عاشقانم،
گر بود جسم و جانی، منم، من!
من گل عشقم و زادۀ اشک!


یاد می آوری آن خرابه،
آن شب و جنگل «آلیو» را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را؟
زان زمان ها مرا دوست بودی.»


عاشق: «آن زمانها، که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری...»

افسانه: «تندخیزی که، ره شد پس از او
جای خالی نمایِ سواری
طعمۀ این بیابانِ موحش...»


عاشق: «لیک در خنده اش، آن نگارین،
مست می خواند و سرمست می رفت.
تا شناسد حریفش به مستی،
جام هر جای بر دست می رفت.
چه شبی! ماه خندان، چمن نرم!»


افسانه: «آه، عاشق! سحر بود آن دم
سینۀ آسمان باز و روشن.
شد ز ره کاروان طربناک
جَرَسش را بجا ماند شیون.
آتشش را اجاقی که شد سرد.»


عاشق: «کوه ها راست استاده بودند،
درّه ها همچون دزدان خمیده.»

افسانه: «آری ای عاشق! افتاده بودند
دل ز کف دادگان! وارمیده،
داستانیم از آنجاست در یاد:

هر کجا فتنه بود و شب و کین،
مردمی، مردمی کرده نابود.
بر سر کوه های «کُپاچین»
نقطه ای سوخت در پیکرِ دود،
طفل بی تابی آمد به دنیا...


تا به هم یار و دمساز باشیم،
نکته ها آمد از قصه کوتاه.
اندر آن گوشه، چوپان زنی، زود
ناف از شیرخواری ببرید.»


عاشق: «آه!
چه زمانی، چه دلکش زمانی!
قصۀ شادمانِ دلی بود،
باز آمد سوی خانۀ دل...»


افسانه: «عاشقا! جغد گو بود و بودش
آشنایی به ویرانۀ دل.»

عاشق: «آری افسانه! یک جغد غمناک.
هر دم امشب، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل.
ایستاده است، استاده گویی
آن نگارین به ویران «ناتل»
دست بر دست و با چشم نمناک.»


افسانه: «آمده از مزارِ مقدس
عاشقا! راه درمان بجوید.»

عاشق: «آمده با زبانی که دارد
قصۀ رفتگان را بگوید.
زندگان را بیابد در این غم.»

افسانه: «آمده تا به دست آورد باز،
عاشق! آن را که بر جا نهاده ست
لیک چه سود، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده ست.
باید این جام گردد شکسته.


بِه که ـ ای نقش بند فسونکار! ـ
نقش دیگر برآری که شاید
اندر این پرده، در نقش بندی
بیش از این نزغمت غم فزاید.
جلوه گیرد سپید، از سیاهی.


آنچه بگذشت چون چشمۀ نوش
بود روزی بدان گونه کامروز.
نکته اینست، دریاب فرصت،
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه؟ ـ آیا چمن دلربا نیست؟


آن زمانی که اَمرودِ وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ،
کاکلی ها در آن جنگلِ دور
می سرایند باهم، هم آهنگ
که یکی زان میان است خوانا.


شکوِه ها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و کوه در رستخیز است،
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید.


تودۀ برف از هم شِکافید
قلّۀ کوه شد یکسر اَبلق.
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی ست.


عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمۀ کوچک از کوه جوشید،
گل به صحرا درآمد چو آتش،
رود تیره چو توفان خروشید،
دشت از گل شده هفت رنگه.


آن پرنده پیِ لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید،
خار و خاشاک دارد به منقار،
شاخۀ سبز هر لحظه زاید
بچّگانی همه خُرد و زیبا.»


عاشق: «در «سری ها» به راه «ورازون»
گرگ، دزدیده سر می نماید.»

افسانه: «عاشق! این ها چه حرفی است؟ اکنون
گرگ ـ کاو دیری آنجا نپاید ـ
از بهار است آنگونه رقصان.

آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژالۀ صبحگاهی.
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب، ماهی
بر سر موج ها زد معلّق.

تو هم ـ ای بینوا! ـ شاد بِخرام
که ز هر سو نشاط بهار است،
که به هر جا زمانه به رقص است،
تا به کِی دیده ات اشکبار است؟
بوسه ای زن، که دوران رونده ست.


دور گردون گذشته ز خاطر!
روی دامان این کوه، بنگر
برّه های سفید و سیه را،
نغمۀ زنگ ها را، که یک سر
چون دل عاشق، آواز خوان اند!


بر سرِ سبزۀ «بیشل» اینک
نازنینی است خندان نشسته،
از همه رنگ، گل های کوچک
گِرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیۀ عشق بازان.


همّتی کن که دزدیده، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است.
عاشقا! گر سیه دوست داری،
اینک او را دو چشم سیاهی ست
که ز غوغای دل قصّه گوی است.»


عاشق: «رو، فسانه! که این ها فریب است.
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است.
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است.
بی خبر شاد و بینا فسرده است!


خنده ای ناشکفت از گلِ من،
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالا فروشان

داده ام هر چه را، در برابر
شادی روزِ گمگشته ای را...


ای دریغا! دریغا! دریغا!
که همه فصل ها هست تیره،
از گذشته چو یاد آورم من،
چشم بیند، ولی خیره خیره،
پر ز حیرانی و ناگواری.


ناشناسی دلم برد و گم شد،
من پی دل، کنون بی قرارم.
لیکن از مستی بادۀ دوش،
می روم، سرگران و خمارم.
جرعه ای بایدم، تا رهم من.»


افسانه: «که ز نو قطره ای چند ریزی؟
بینوا عاشقا!»

عاشق: «گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران»


افسانه: «حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخرِ زندگانی.
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو.»


عاشق: «لیک افسوس! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را.
پیچم از درد بر خود چو ماران،
تنگ کرده به تن استخوان را.
چون فریبم در این حال کان هست؟»


قلبِ من نامۀ آسمان هاست.
مدفن آرزوها و جان هاست.
ظاهرش خنده های زمانه،
باطن آن سرشک نهان هاست.
چون رها دارمش؟ چون گریزم؟


همرها؟ باز آمد سیاهی،
می برندم به خواهی نخواهی.
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی.
می کِشد باد، محکم غریوی.


زیر آن تپّه ها که نهان است،
حالیا روبه آوازه خوان است.
کوه و جنگل بدان ماند این جا،
که نمایشگه روبهان است.
هر پرنده به یک شاخه در خواب.»


افسانه: «هر پرنده به کنجی فسرده،
شب، دل عاشقی مست خورده.»

عاشق: «خسته این خاکدان، ای فسانه!
چشم ها بسته، خوابش ببرده.
با خیال دگر رفته از هوش...

بگذر از من، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده ست.
عاشق و عشق و معشوق و عالم،
آنچه دیده، همه خفته دیده ست.
عاشقم، خفته ام، غافلم من!


گل، به جامه درون پُر زِ ناز است.
بلبلِ شیفته، چاره ساز است.
رُخ نتابیده، ناکام پژمرد.
بازگو! این چه غوغا، چه راز است
یک دم و این همه کشمکش ها!



واگذار ای فسانه! که پُرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که: چگونه شکفت آن گل سرخ؟
چه شد؟ اکنون چه دارد شکایت؟
وز دم بادها، چون بپژمرد؟


آنچه من دیده ام خواب بوده،
نقش ها بر رخ آب بوده.
عشق، هذیان بیماری ای بود،
یا خمارِ می ای ناب بوده.
همرها! این چه هنگامه ای بود؟


بر سرِ ساحل خلوتی، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم.
با نفس های صبحی طربناک
نغمه های طرب می سرودیم.
نه غمِ روزگار جدایی.


کوچ می کرد با ما قبیله.
ما، شماله به کف، در بر هم.
کوه ها، پهلوانان خودسر،
سر برافراشته روی در هم.
گلّۀ ما، همه رفته از پیش.

تا دم صبح می سوخت آتش.
باد، فرسوده می رفت و می خواند.
مثل اینکه در آن درّۀ تنگ،
عدّه ای رفته، یک عدّه می ماند
زیرِ دیوار از سرو و شمشاد.


آه، افسانه! با من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من:
آبش از چشمۀ چشمِ غمناک،
خاکش، از مشت خاکستر من،
تا نبینی به صورت خموشم.


من بسی دیده ام صبح روشن،
گل به لبخند و جنگل سترده.
بس شبان اندر او ماه غمگین،
کاروان را جرس ها فسرده،
پای من خسته، اندر بیابان.


دیده ام روی بیمارناکان
با چراغی که خاموش می شد،
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد.
شکل دیوار، سنگین و خاموش.


درهم افتاد دندانۀ کوه.
سیل برداشت ناگاه فریاد.
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد،
رفت از یادش اندیشۀ جفت...


که تواند مرا دوست دارد؟
وندر آن بهرۀ خود نجوید؟
هر کس از بهر خود در تکاپوست،
کس نچیند گلی که نبوید.
عشق بی حظّ و حاصل، خیالی ست!


آنکه پشمینه پوشید دیری،
نغمه ها زد همه جاودانه؛
عاشق زندگانیِ خود بود
بی خبر، در لباسِ فسانه
خویشتن را فریبی همی داد.


خنده زد عقلِ زیرک بر این حرف
کز پیِ این جهان هم جهانی ست.
آدمی، زادۀ خاک ناچیز،
بستۀ عشق های نهانی ست،
عشوۀ زندگانی است این حرف.

بارِ رنجی به سر بارِ صد رنج،
ـ خواهی ار نکته ای بشنوی راست ـ
محو شد جسمِ رنجور زاری،
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان.


حافظا! این چه کید و دروغی ست
کز زبانِ می و جام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست.
من بر آن عاشقم که رونده است.


در شگفتم، من و تو که هستیم؟
وز کدامین خم کهنه مستیم؟
ای بسا قیدها که شکستیم،
باز از قید وهمی نرستیم.
بی خبر خنده زن، بیهده نال.


ای فسانه! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد، جان من سوخت.
گریه را اختیاری نمانده ست،
من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت
هرزه گردی دل، نغمۀ روح.»


افسانه: «عاشق! اینها سخن های تو بود؟
حرف بسیارها می توان زد!
می توان چون یکی تکّۀ دود
نقشِ تردید در آسمان زد،
می توان چون شبی ماند خاموش.


می توان چون غلامان، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر، امّا
عشق هر لحظه پرواز جوید،
عقل هر روز بیند معما،
و آدمیزاده در این کشاکش.


لیک یک نکته هست و نه جز این:
ما شریک همیم اندر این کار.
صد اگر نقش از دل برآید،
سایه آنگونه افتاد به دیوار
که ببینند و جویند مردم.


خیز اینک در این ره، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست.
شادی آورده، با هم توانیم
نقش دیگر بر این داستان بست.
(زشت و زیبا، نشانی که از ماست.)


تو مرا خواهی و من تو را نیز،
این چه کبر و چه شوخی، چه نازی ست؟
به دو پا رانی، از دست خوانی،
با من آیا تو را قصد بازی ست؟
تو مرا سر بر سر می گذاری؟


ای گلِ نوشکفته! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده،
از وفورِ جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر، زود مرده.
با چنین زنده من کار دارم.


می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائماً دست.
در از این باغ اکنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهارِ تو با تو پدیدار.


نوگلِ من! گلی، گر چه پنهان
در بن شاخۀ خارزاری.
عاشق تو ، تو را باز یابد
سازد از عشق تو بی قراری،
هر پرنده، تو را آشنا نیست.


بلبلِ بینوا زی تو آید.
عاشق مبتلا زی تو آید.
طینت تو همه ماجرایی ست،
طالب ماجرا زی تو آید.
تو، تسلی ده عاشقانی!»


عاشق: «ای فسانه! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند.
زادۀ کوهم، آوردۀ ابر،
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش.


کس نخواهد زند بر دلم دست،
که دلم آشیان دلی هست.
زآشیانم اگر حاصلی نیست،
من برآنم کز آن حاصلی هست،
به فریب و خیالی منم خوش.»


افسانه: «عاشق! از هر فرینده کان هست،
یک فریب دلاویزتر، من!
کهنه خواهد شدن آنچه خیزد،
یک دروغ کهن خیزتر، من!
راندۀ عاقلان، خواندۀ تو،
کرده در خلوت کوه، منزل.»


عاشق: «همچو من.»

افسانه: «چون تو از درد خاموش.
بگذرانم ز چشم آنچه بینم.»

عاشق: «تا نیابی دلی را همه خوش.»

افسانه: «دردش افتاده اندر رگ و پوست...
عاشقا! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکّۀ زر.
چه خوشی؟ چه زبانی، چه مقصود؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این جوی اکنون.


یک حقیقت فقط هست بر جا:
آن چنانی که بایست، بودن!
یک فریب است ره جسته هر جا:
چشم ها بسته، بابست بودن!
ما چنانیم لیکن، که هستیم.»


عاشق: «آه افسانه! حرفی ست این راست.
گر فریبی ز ما خواست، مائیم.
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفائیم،
همدل و همزبان و هم آهنگ.


تو دروغی، دروغی دلاویز
تو غمی، یک غمِ سخت زیبا.
بی بها مانده عشق و دل من،
می سپارم به تو، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری.


ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو!
چه کس ات گفت از جای برخیز؟
چه کس ات گفت زین ره به یک سو،
همچو گل بر سر شاخه آویز،
همچو مهتاب در صحنۀ باغ؟


ای دلِ عاشقان! ای فسانه!
ای زده نقش ها بر زمانه!
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه های همه جاودانه،
بوسه، بوسه، لب عاشقان را.


در پس ابرهایم نهان دار،
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها،
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بیقراری.


اشک من! ریز بر گونۀ او.
ناله ام در دل وی به پا کن.
روح گمنامم آنجا فرود آر
که برآید از آن جای شیون،
آتش آشفته خیزد ز دل ها.


هان! به پیش آی از این درّۀ تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست،
که کسی را نه راهی بر آن است،
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسرائیم دلتنگ با هم...»


«نیما یوشیج»