نیلوفر لاری پور

«باران»

باران برای من و تو
بهانه نبود
اتفاق بود
تا در بزنگاهی ناگزیر
دورمان بپیچد
وادارمان کند
پای اعتراف‌نامه‌ای انگشت بزنیم
که هنوز
باورش نداریم

اینجا برای این‌همه بی‌تابی
نه بال داریم و نه آسمان
اما پیش از تمام باران‌های پس از این
گنجشکی از کف دستت دانه می‌خورد
که یقین دارد
به قول‌های بارانی
اعتباری نیست

باران که بند بیاید
تمام آن‌چه را که بر سرمان بارید
از یاد می‌بریم
نگذار گنجشک‌ها به دست‌هایت عادت کنند

«نیلوفر لاری پور»

«اسفند»

اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل می‌کنی
حتی اگر سال نو
نیمه‌شب از راه برسد

شاید تلفنت
عاشقانه‌تر از همیشه زنگ بزند
کسی با یک سلام
قبل از سپیده سال بعد
دیوانه‌ات کند
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها را باور می‌کنی
و دلت غنج می‌زند

می‌دانم که در روزهای آخر سال
دسته کلیدت را گم می‌کنی
گوشی‌ات را جا می گذاری
و احساس می‌کنی که کسی
با لحن عاشقانه من
صدایت می‌زند

تو عاشقم بودی
در اسفندی که هرگز
از تقویمت پاک نمی‌شود

«نیلوفر لاری پور»

تو تمام منی
من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم
که از سر ناچاری
ردپای عشقشان را در فال‌ها دنبال می‌کنند
شاید روزی برگردد
شاید دوباره مرا بخواهد
شاید مرغ عشق‌ها
و قهوه‌ها
و تاروت‌ها
یک بار راست بگویند
ولی هیچ مردی
هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت
به لبخندم اعتماد نکن
زخمی با من است
که با هیچ دروغی درمان نمی‌شود
تا روزی که هنوز
زنان غمگینی هستند
که با صدای زنگ تلفن
بغض می‌کنند.

«نیلوفر لاری پور»

فردا باید بروم
تکلیف بوسه هایم را روشن کنم
بروم و عطرهای جامانده روی پیراهنش،
شاخه گل خشک شده اولین دیدار
و رد انگشتانش بر شقیقه ام را
به باد گرم شهریور بسپارم
و برگردم

تا فردا راهی نیست
فقط چند ساعت،
که با آرام بخش می گذرانم
کابوس های سور رئال
یا رویا های احمقانه می بینم

فردا باید بروم که تمامش کنم....
ولی از غروب در این فکرم که چه بپوشم،
چه عطری بزنم که او دوست داشته باشد

احمق، من هنوز دوستت دارم!
برای فردا فکری بکن...

«نیلوفر لاری پور»

ترا به هر چه که بین ما گذشت
امشب کمی دیرتر بیا
کمی عاشق تر
حتی اگر نخواستمت
تردید نکن
در چشم های من
قصه ایست
که با تو آغاز نشد
اما بی تو به آخر نمی رسد

«نیلوفر لاری پور»

برو
ولی نگو مرا نمی شناسی
سایه واژه هایم
همیشه بر سر اندوه توست
وقتی هنوز
نیمه های شب
از خواب می پری
و نمی دانی
گنجشکی
که روزی عاشقت بود
چرا در سینه ات، بال بال می زند.

«نیلوفر لاری پور»

حالا قبل از کابوس فراموشی
به زنی فکر کن
که هیچ کس
پایانش را حدس نزد

«نیلوفر لاری پور»

مبادا که پائیز را بی یادِ من شروع کنی
مبادا که دلت هواییِ قدم زدن
با من نشود در هر غروب که
باد می وزد
و من نیستم
مبادا که فراموش کنی
من و تو هیچ خاطره ای از هیچ پائیزی نداریم
لطفا مرا پیدا کن

«نیلوفر لاری پور»

تا پائیز
فرصتی نمانده
یک قدم بیا جلو
کم مانده باران بگیرد
و تو مرا نداشته باشی.
نترس
من به فردای تو گره نمی خورم
ففط برایت شعر می گویم
و کاری می کنم
که آخر پائیز
از فتح من بازگردی....

«نیلوفر لاری پور»

پیش از آن که عاشقت شوم
پریزادی بودم
که نامم را فقط برگ ها می دانستند
حالا نه باد و نه باران
مرا به یاد برگ ها نمی آورند
فقط بعضی از شب ها
درخت های کهنسال
از هم می پرسند:
آیا او دوباره از این کوچه خواهد گذشت؟

«نیلوفر لاری پور»

من کنار می کشم
اشتباه من این بود
که مردهای فیلم ها و رمان ها و قصه ها را
باور داشتم
مردهایی که زیر پنجره ات
آواز می خوانند
زیر باران
با شاخه گلی در انتظارت می ایستند
یاد بودها را از یاد نمی برند
و اگر تو بخواهی بروی
به پایت می افتند

مردان سرزمین من
فقط تا پیش از اولین بوسه
تا قبل از آغوش نخستین
تا شروع تپش های بی امان دلتنگی
تا پایانِ دروغی که
در گوشَت زمزمه می کنند
عاشقند

مردان سرزمین من
هیچ گاه
به لحظه های دلدادگی
باز نمی گردند

«نیلوفر لاری پور»

آفتاب درنگ نمی کند
به بی‌قراری برف
دل نمی بندد
چشم که برهم بگذاری
خاطره اولین قرار برفی‌مان
چنان به تاراج رفته
که برگ های پاییز پیش از ما

از زمستان سال پیش
که نیامده رفت
تا این برف کوتاه بی سرانجام
یک عمر پیر شدم
و تو هرگز نخواهی فهمید
شال گردنی را
که به گردن آدم برفی
گره زدم
برای تو بافته بودم

«نیلوفر لاری پور»

چشمهایت را می بوسم
می دانم،
هیچ کس
هیچ گاه
در هیچ لحظه ای از آفرینش؛
آن چه را که من
در گرگ ومیش نگاه تو دیدم
نخواهد دید
چشمهایت را می بوسم،
وزیر بارانی از واژه های تکراری،
تازه می شوم.

«نیلوفر لاری پور»

این سفرهای پی در پی
یا عاشق ترم می کند
یا عادتم می دهد
به بی تو بودن
که هیچ کدام به نفع تونیست
تو مرا همان گونه می خواهی که بودم
یک نیمه عاشق سر به راه
که نه سؤال می کند
نه مقصدت را می داند
فقط پشت سرت آب می ریزد
و والله خیر الحافظین می خواند...

«نیلوفر لاری پور»

نیمه غمگینِ من
همان که در چشم هایم زندگی می کرد
همان غریبه بی سرنوشت
که هیچ وقت ترا نبخشید
همیشه در کنج تنهایی ات
منتظر است
تا زخمی به تنت بزند
آن قدر ریشه دار و عمیق
که دیگر
قهرمان کابوس هیچ کس نشوی
حتی اگر
پیش از آن که تو بیایی
رفته باشد

«نیلوفر لاری پور»

هر غروب
مردی که به خانه برمی گردد
به هوای زنی
که دست هایش می لرزد
در کافه ای قهوه می خورَد
از مغازه ای شکلات می خرد
دنبال یک شاخه رز صورتی می گردد
و با خودش می گوید
این حسِ بی قرار
نمی تواند عشق باشد

هر روز زنی
با آخرین سؤالش
در گورستانی دفن می شود
"آیا او مرا دوست داشت؟"

«نیلوفر لاری پور»

دنبالش نگرد
او در هیچ کجای جهان نیست
فقط گاهی
در شعرهای من پرسه می‌زند
به دست‌هایم خیره می شود
با من چای می‌خورد
سیگار می کشد
و پیش از آن که گیسوانم را ببوسد
به گلدان ها آب می‌دهد

او را نمی‌شناسی
سایه‌ایست
که از سرزمین خواب‌ها برگشته است
شبیه هیچ‌کس نیست
اما شاید
ترا به یاد کسی بیاندازد
که یک روز عاشقش می‌شوی
و فکر می‌کنی
پیش از آن که به گلدان‌هایت آب دهد
گیسوان زنی را بوسیده
که گاهی
در شعرهایش پرسه می‌زد

«نیلوفر لاری پور»

بگذار قاب عکس من
روی دیوار اتاقت بماند
فقط
وقتی نگاهت می‌کند
کسی را در آغوش نگیر
که هرگز دوستش نخواهی داشت

قرن‌هاست
زنی با چشم‌های نگران
روی دیوار تمام خانه‌های متروک زندگی می‌کند
که اگر سکوتش را بشکند
تو سنگ می‌شوی

«نیلوفر لاری پور»

بگذار خیال کنم
پشت هر دری
تو انتظارم را می کشی
حتی اگر
واقعیتِ من و تو
از این خیالِ دور از دست
بی قرار تر باشد

این که من
رؤیای محالِ هزاران قاصدک را
در پستوی خانه ام
محبوس کنم
و کسی که هنوز نمی شناسمش
یک روز
تقاص تمام آرزوهایِ پرپرشده شان را
از من بگیرد

عشق همیشه
هولناک تر از آن چیزی ست
که شاعران می نویسند
و ابلهان باور می کنند

«نیلوفر لاری پور»