باران برای من و تو
بهانه نبود
اتفاق بود
تا در بزنگاهی ناگزیر
دورمان بپیچد
وادارمان کند
پای اعترافنامهای انگشت بزنیم
که هنوز
باورش نداریم
اینجا برای اینهمه بیتابی
نه بال داریم و نه آسمان
اما پیش از تمام بارانهای پس از این
گنجشکی از کف دستت دانه میخورد
که یقین دارد
به قولهای بارانی
اعتباری نیست
باران که بند بیاید
تمام آنچه را که بر سرمان بارید
از یاد میبریم
نگذار گنجشکها به دستهایت عادت کنند
اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل میکنی
حتی اگر سال نو
نیمهشب از راه برسد
شاید تلفنت
عاشقانهتر از همیشه زنگ بزند
کسی با یک سلام
قبل از سپیده سال بعد
دیوانهات کند
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها را باور میکنی
و دلت غنج میزند
میدانم که در روزهای آخر سال
دسته کلیدت را گم میکنی
گوشیات را جا می گذاری
و احساس میکنی که کسی
با لحن عاشقانه من
صدایت میزند
تو عاشقم بودی
در اسفندی که هرگز
از تقویمت پاک نمیشود
تو تمام منی
من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم
که از سر ناچاری
ردپای عشقشان را در فالها دنبال میکنند
شاید روزی برگردد
شاید دوباره مرا بخواهد
شاید مرغ عشقها
و قهوهها
و تاروتها
یک بار راست بگویند
ولی هیچ مردی
هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت
به لبخندم اعتماد نکن
زخمی با من است
که با هیچ دروغی درمان نمیشود
تا روزی که هنوز
زنان غمگینی هستند
که با صدای زنگ تلفن
بغض میکنند.
فردا باید بروم
تکلیف بوسه هایم را روشن کنم
بروم و عطرهای جامانده روی پیراهنش،
شاخه گل خشک شده اولین دیدار
و رد انگشتانش بر شقیقه ام را
به باد گرم شهریور بسپارم
و برگردم
تا فردا راهی نیست
فقط چند ساعت،
که با آرام بخش می گذرانم
کابوس های سور رئال
یا رویا های احمقانه می بینم
فردا باید بروم که تمامش کنم....
ولی از غروب در این فکرم که چه بپوشم،
چه عطری بزنم که او دوست داشته باشد
احمق، من هنوز دوستت دارم!
برای فردا فکری بکن...
ترا به هر چه که بین ما گذشت
امشب کمی دیرتر بیا
کمی عاشق تر
حتی اگر نخواستمت
تردید نکن
در چشم های من
قصه ایست
که با تو آغاز نشد
اما بی تو به آخر نمی رسد
برو
ولی نگو مرا نمی شناسی
سایه واژه هایم
همیشه بر سر اندوه توست
وقتی هنوز
نیمه های شب
از خواب می پری
و نمی دانی
گنجشکی
که روزی عاشقت بود
چرا در سینه ات، بال بال می زند.
حالا قبل از کابوس فراموشی
به زنی فکر کن
که هیچ کس
پایانش را حدس نزد
مبادا که پائیز را بی یادِ من شروع کنی
مبادا که دلت هواییِ قدم زدن
با من نشود در هر غروب که
باد می وزد
و من نیستم
مبادا که فراموش کنی
من و تو هیچ خاطره ای از هیچ پائیزی نداریم
لطفا مرا پیدا کن
تا پائیز
فرصتی نمانده
یک قدم بیا جلو
کم مانده باران بگیرد
و تو مرا نداشته باشی.
نترس
من به فردای تو گره نمی خورم
ففط برایت شعر می گویم
و کاری می کنم
که آخر پائیز
از فتح من بازگردی....
پیش از آن که عاشقت شوم
پریزادی بودم
که نامم را فقط برگ ها می دانستند
حالا نه باد و نه باران
مرا به یاد برگ ها نمی آورند
فقط بعضی از شب ها
درخت های کهنسال
از هم می پرسند:
آیا او دوباره از این کوچه خواهد گذشت؟
من کنار می کشم
اشتباه من این بود
که مردهای فیلم ها و رمان ها و قصه ها را
باور داشتم
مردهایی که زیر پنجره ات
آواز می خوانند
زیر باران
با شاخه گلی در انتظارت می ایستند
یاد بودها را از یاد نمی برند
و اگر تو بخواهی بروی
به پایت می افتند
مردان سرزمین من
فقط تا پیش از اولین بوسه
تا قبل از آغوش نخستین
تا شروع تپش های بی امان دلتنگی
تا پایانِ دروغی که
در گوشَت زمزمه می کنند
عاشقند
مردان سرزمین من
هیچ گاه
به لحظه های دلدادگی
باز نمی گردند
آفتاب درنگ نمی کند
به بیقراری برف
دل نمی بندد
چشم که برهم بگذاری
خاطره اولین قرار برفیمان
چنان به تاراج رفته
که برگ های پاییز پیش از ما
از زمستان سال پیش
که نیامده رفت
تا این برف کوتاه بی سرانجام
یک عمر پیر شدم
و تو هرگز نخواهی فهمید
شال گردنی را
که به گردن آدم برفی
گره زدم
برای تو بافته بودم