نادر نادرپور

«از درون شب»

تو، اي چشم سیه! با شعله ي خویش
شبانگاهان، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را، آسمانا! در فروبند
ز شیون هاي خاموشم مپرهیز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار کهکشان هایم بیاویز
خدا را، آسمانا ! پرده بفکن
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کوره ي خورشید بگداز
مرا پاکیزه دل، پاکیزه جان کن
خدا را، ماهتابا! چهره بفروز
مرا درچشمه ي خود شستشو ده
به اشک نامرادي آشنا ساز
ز اشک پارسایی آبرو ده
بکوب اي دست مرگ، اي پنجه ي مرگ
به تندي بردرم، تا درگشایم
تو مرغان قفس را پر گشودي
من این مرغ قفس را پر گشایم
به تندي حلقه بر در زن، مگو کیست
که در زندان هستی چون منی هست
به گوشم در دل شبهاي خاموش
صداي خنده ي اهریمنی هست
شبم تاریک شد تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد درین بیغوله ي مرگ
شبانگاهان، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شب ها
گواه گریه هاي شامگاهم
نمی دانند این بیگانه مردم
که در خود، اشک ها دارد نگاهم
مرا، اي سوز تب! در بستر خویش
بسوزان، شعله ور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود
خدا را، لذتی اهریمنی بخش
مرا، اي دست خون آشام تقدیر
گریبان گیر و در ظلمت رها کن
مرا بر یال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا کن
مرا در زیر دندانهاي مریخ
به نرمی خرد کن، کم کم فرو ریز
مرا در آسیاي کهنه ي چرخ
غباري ساز و در کام سبو ریز
بکوب اي دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند
تو، اي چشم سیه! بر کن چراغی

«نادر نادرپور»

«بر گور بوسه ها»

زانجا که بوسه هاي تو آن شب شکفت و ریخت
امروز، شاخه هاي کهن سر کشیده اند
نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود
خورشید ها ربوده و در برکشیده اند
شب در رسید و شعله ي گوگردي شفق
بر گور بوسه ها ي تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
ماندم بر آن مزار و شب از دور پر گشود
تک تک برآمد از دل ظلمت، ستاره ها
خواندم ز دیدگان غم آلود اختران
از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده اي که درافتد به پاي باد
یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت
وان خنده اي که بر لب تو نقش بسته بود
پژمرد و در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک
گلبرگ بوسه هاي تو شد طعمه ي نسیم
دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش
آواي پاي رهگذري در سکوت و بیم
بی آنکه بر تو راه ببندد، نگاه من
اي آشنا! گریختی از من، گریختی
چون سایه اي که پرتو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی
اینجا مزار گمشده ي بوسه هاي تست
و آن دورتر، خیال تو بنشسته بی گناه
من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران
تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه

«نادر نادرپور»

«سرگذشت»

شب ها، به کنج خلوت من می گفت
افسانه هاي روز جدایی را
با خنده هاي تلخ، نهان می داشت
در چشم خویش، راز خدایی را
آن آتشی که شعله به جان می زد
دیگر نمی شکفت به چشمانش
وز گریه هاي تلخ پشیمانی
اشکی نمی نشست به دامانش
شوقی که جاودانه مرا می سوخت
دیگر نمی گداخت نگاهش را
وان قطره هاي اشک شبانگاهی
از دل نمی زدود گناهش را
چشمی که با نگاه سخن می گفت
افسانه هاي روز جدایی داشت
چون غنچه ي کبود سحرگاهی
از خواب ناز، دیده گشایی داشت
در چشم او که آینه ي دل بود
دیدم که عشق گمشده پیدا نیست
دیدم که در نگاه گنهکارش
روز و شبان رفته، هویدا نیست
دیدم که با نگاه، مرا می راند
بی آنکه با امید فراخواند
دیدم که با سکوت سخن می گفت
بی آنکه با نگاه سخن راند
می خواستم به دامنش آویزم
تا بشکنم سکوت غم افزا را
چندان کشم به ظلمت شب ها دست
تا واکنم دریچه ي فردا را
می خواستم به گریه فرو خوانم
در گوش او حدیث پریشانی
می خواستم به مویه فرو ریزم
در پاي او سرشک پشیمانی
می خواستم چو ابر سیه دامن
از چشم ها ستاره فروبارم
وان اختران گرم فروزان را
در آسمان دامن او بارم
می خواستم به تیرگی شب ها
شمعی ز چشم روشن او گیرم
می خواستم ز وحشت تنهایی
چون شعله اي به دامن او گیرم
می خواستم به گونه ي من لغزد
اشکی ز دیدگان پشیمانش
می خواستم به شانه ي من ریزد
انبوه گیسوان پریشانش
چندان فسانه هاي عبث خواندم
تا خاطرات گمشده باز آرم
وان عشق دلفریب خدایی را
چونان که رفته بود، فراز آرم
چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت
تا با نگاه دوست، سخن گوید
وز دل، غبار تیره ي حرمان را
با قطره هاي اشک فرو شوید
اما نگاه غمزده اش می گفت
بنگر که آنچه رفت، هویدا نیست
بر گور خاطرات فرومرده
نوري ز شمع سوخته پیدا نیست
اینک، درون محبس شب ها، من
سر می کنم حدیث جدایی را
تا کی به شامگاه گرفتاري
جویم فروغ صبح رهایی را
سر می نهم به دامن تنهایی
تا در نگاه چشم وي آویزم
وز آتشی که روشنی دل بود
بار دگر، شراره برانگیزم
شاید که یار گمشده باز آید
وان ماجراي رفته ز سر گیرد
تا ناله هاي وحشت و نومیدي
در سینه ام طنین دگر گیرد

«نادر نادرپور»

«یاد ونیز»

هان، اي ونیز من
اي دختر خیال
چون از حریر نازك مهتاب هاي دور
پیراهن سپید عروسان به بر کنی
چون آسمان به سر نهدت نیمتاج ماه
وز غرفه ي کبود افق سر به در کنی
مانی به انتظار که از بام آسمان
پاشند بر تو پولک و نقل ستاره ها
آنگه، من از دیار خود آیم به دیدنت
تا صبح را سلام دهیم از مناره ها
پندارم اي ونیز که می بینمت هنوز
از روي بام هاي سفالین سرخ فام
یاد آورم که در تو بگذشتست چون نسیم
آن روزهاي گمشده ي بی نشان و نام
بر قبه هاي آبی و بر بام هاي سرخ
بر آبهاي روشن دریاي نیلگون
بر آن جزیره هاي تک افتاده ي کبود
بر یادگارهاي پراکنده ي قرون
بر برج هاي زنگ که از آهن است و سنگ
بر زنگ ها که می شکند
دنگ دنگ دنگ
بر خنده هاي ریز و درخشان موج ها
بر چتر آفتابی خورشید رنگ رنگ
بر هر چه در فضاي تو می آیدم به یاد
بینم نشانه هایی از آن روزهاي دور
آن روزهاي ساخته از نور و از بلور
اینک، در آرزوي تو، اي شهر نوعروس
آن روزها که در پی شب ها گریختند
آنها که چون شکوفه ي گیلاس هاي سرخ
در دامن نسیم گریزنده ریختند
یک یک فرا رسند، نواخوان و پایکوب
با تاج شهریاري خورشید بی غروب

«نادر نادرپور»

«یاد دوست»

بر گور روزهاي سیه، بوته هاي عشق
پژمرد و غنچه هاي امید گذشته مرد
در حیرتم هنوز که آیا چگونه بود
آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد
خوابی گذر نکرد، دریغا، گذر نکرد
در چشم من، شبان سیه، بی خیال تو
اي آنکه دل به رنج غریبی سپرده اي
گریم به حال خویش و نگریم به حال تو
یاد آرمت هنوز، هنوز اي امید دور
اي آنکه در زوال تو بینم زوال خویش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
یادآورم ورود ترا در خیال خویش
گویی در آن غروب بهاري گشوده شد
درهاي تنگ معبد تاریک خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ
در دل طنین فکند مرا ضربه هاي پات
با من چنان به مهر درآمیختی که بخت
چون در تو بنگریست، لب از شکوه ها بدوخت
وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چکید
چون اشک گرم شمع، مرا زندگی بسوخت
اینک، تو نیز رفتی و بر گور روزها
شمعی ز یاد روشن خود برفروختی
اي آفتاب عمر! درین وادي غروب
هر سو مرا کشاندي و لب تشنه سوختی
بازآ که بی فروغ تو، این روزهاي تار
بر من چنان گذشت که بگذشت شام من
اي دیو شب! فرشته ي خورشید را بکش
تا صبحدم دوباره نیاید به بام من

«نادر نادرپور»

«یادبودها»

نیمه شبانست و باد سردي از آن دور
سر کند افسانه هاي دیو و پري را
در دل خاموش شب به یاد من آرد
بهت و سکوت جهان بی خبري را
نیمه شب آنگه که دختران پریزاد
آب، ز سرچشمه هاي گمشده آرند
زیر نگاه ستارگان فروزان
بر لب هم، بوسه هاي عاطفه بارند
نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره
روي گیاهان نو دمیده نشیند
در دل آن قطره ها ز روشنی ماه
برق لطیفی چو برق دیده نشیند
نیمه شب آنگه که روي برکه ي خاموش
باد برقصاند اختران افق را
رهرو گمراه شب دوباره بجوید
دورنماي مسافران طرق را
نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا
زمزمه ي آب را به گوش رساند
قایق درمانده اي ز واهمه ي موج
دامن بادي به سوي خویش کشاند
نیمه شب آنگه که روي تپه ي آرام
پرتو فانوس شبروي بدرخشد
بانگ دلاویز رهروان خوش آواز
ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد
نیمه شب آنگه که ساکنان بیابان
جانورانند و بوته ها و گونها
زمزمه ها بشنود چو در وزش آید
باد خبرچین شب میان جگن ها
نیمه شب آنگه که دست کودك شبگرد
آتشی از برگ و بوته ها بفروزد
منتظر رقص شعله ها بنشیند
دیده به بازیگران معرکه دوزد
نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا
لکه ي خارست و بوته هاي تمشک است
بر رخ عاشق ز گریه هاي شبانه
قطره ي خونست و دانه هاي سرشک است
نیمه شب آنگه که چاه تشنه ي کاریز
نوش کند جرعه اي ز آب گوارا
سنگ عطش کرده اي درون وي افتد
تا بچشد قطره اي ز رخنه ي خارا
نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف
در دل غاري کهن ز روزنه اي آب
باد رساند صداي دمبدمش را
با نفس شب به گوش دختر مهتاب
نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان
در دل آرام برکه غوطه ورستند
آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه
در کف جوشان چشمه جلوه گرستند
نیمه شب آنگه که بر کرانه ي استخر
دسته ي مرغابیان به گرد هم آیند
زمزمه اي دلنشین کنند و به نجوا
عقده ي دل با اشاره ها بگشایند
نیمه شب آنگه که در خموشی دره
زمزمه ي زنگ هاي قافله پیچد
باد، زند تازیانه ها به درختان
در دل جنگل، صداي غلغله پیچد
نیمه شب آنگه که در سپیدي مهتاب
جلوه فروشد چراغ بادي خرمن
گسترد امواج کاه و گندم افشان
بر سر پاتیگران مزرعه، دامن
نیمه شب آنگه که در کشاکش امواج
بانگ غریقان دست و پازده خیزد
پیرزن راهبی ز غرفه درآید
رهزن شب از صداي پا بگریزد
نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را، جغد
سر کند از تکدرخت دامنه ي کوه
زنده شود در سکوت قلعه ي خاموش
خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه
نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه
رشته ي نوري فتد به کلبه ي دهقان
رخنه ي در راه به کنج کلبه کند وصل
میله ي باریکی از بلور درخشان
نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه
از پس دندانه هاي کوه برآید
بانگ خروسان شب ز دهکده ي دور
همره بادي به گوش رهگذر آید
نیمه شب آنگه که بر کناره ي چشمه
سایه دواند تمشک و ناله کند آب
نور بتابد ز لاي برگ درختان
در دل امواج آب و چشمه ي مهتاب
نیمه شب آنگه که دختران دهاتی
کوزه به دوش از درون دهکده آیند
بر لب سرچشمه آتشی بفروزند
رقص کنان، گیسوان خود بگشایند
نیمه شب آنگه که سایه هاي درختان
چتر زند بر فراز واحه ي اموات
از سر گلدسته هاي مسجد موهوم
بشنود آواره اي صداي مناجات
نیمه شب آنگه که گردباد شبانه
چرخ زند در سکوت دره ي خاموش
سر دهد آهنگ نی، جوانک چوپان
تا کند اندیشه هاي تلخ، فراموش
نیمه شب آن لحظه هاي خوش که نهفتست
در دل آرام خود، ودیعه ي رازي
زنده کند از گذشته هاي فرحناك
در سرم اندیشه هاي دور و درازي
آه چه شب ها، که زنگ برج کلیسا
کوفته می شد به دست صومعه بانان
دستخوش ازدحام خاطره ها، من
گوش فرا داده بر سرود شبانان
آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن
بانگ اذان می زد از فراز مناره
خیره بر او، دیدگان مضطرب من
خیره به من، دیدگان ماه و ستاره
آه چه شب ها که باد همهمه انگیز
قهقهه می زد به بیکرانی صحرا
آتش غم ها به حال شعله زدن بود
شعله اش از ماوراي سینه هویدا
آه چه شب ها که پشت پنجره ي ذهن
نور ضعیف چراغ خاطره می تافت
حافظه ي من چو عنکبوت کهنسال
پرده اي از خاطرات گمشده می یافت
آه چه شب ها که در شکنجه ي حرمان
پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی
در دلم از حسرت گذشته به پا بود
آتش جاوید روزگار جوانی
آه چه شب ها که امتداد نگاهم
دایره می زد در آسمان شبانگاه
عاقبت این چشم انتظار کشیده
غرقه به خون می شد از درازي آن راه
آه چه شب ها که کارگاه وجودم
سربه سر آکنده می شد از غم انبوه
جغد حزین می سرود نوحه ي ماتم
ناي شبان می نواخت نغمه ي اندوه
آه چه شب ها که با ترانه ي ساعت
رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق
تک تک آن می گسیخت در شب تاریک
رشته ي باریک خاطرات و علایق
آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم
دوخته می شد به روشنایی آفاق
فال نکو می زد از سپیدي گردون
دیده ي شب زنده دار وخاطر مشتاق
آه چه شب ها که می گذشت خیالم
بر در بیغوله هاي واهمه انگیز
روح مجانین و سایه هاي خیالی
با من بیچاره، کینه جوي و گلاویز
آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت
تا من از آن نکته اي به حوصله جستم
سایه ي برگم که چون ز جا کندم باد
در پی بازآمدن به جاي نخستم

«نادر نادرپور»

«ویرانه ي قرون»

گویی سکوت قرن ها بود
در دخمه هاي تیره اش، در آسمانش
در ابرهایش، در شبان سهمگینش
در بادهایش، در فضاي بیکرانش
چون نعره بر می داشت باد سرد مغرب
گویی که بر می خاست بانگ ارغنون ها
آنجا که می افتاد روزي قهرمانی
امروز، می افتد به خاموشی ستون ها
آنجا که روزي بال و پر می زد عقابی
امروز، شبکوریست جنبان در سکوتش
آنجا که زلف دختران در پیچ و خم بود
امروز، لرزد تار و پود عنکبوتش
آن دخمه ها، آن سایه ها، آن آسمان ها
وان رازداران شگرف خلوت او
آن خنده هاي باد در بیغوله ي شب
وان غول ها در تیرگی هم صحبت او
آن سقف ها، آن پیشخوان ها، آن ستون ها
آن طاق هاي ریخته در ظلمت شام
آن برق چشم گربه هاي سهمگین روي
وان نور اخترها در آفاق شبه فام
آن کوره راه بیکرانه
راهی که می لغزد به جنگل هاي خاموش
راهی که می پیچد چو ماري بر تن شب
راهی که می گیرد افق ها را در آغوش
آن شعله هاي آتش دزدان دریا
بر ریگ ها، بر ریگ هاي خشک ساحل
در لابلاي تکدرختان زمین گیر
در سایه هاي قلعه هاي تیره گون دل
اینها همه می خواندم چون قاصد مرگ
بار دگر با خنده ي پر مایه ي خویش
من کیستم؟
بیگانه اي گم کرده مقصود
یا رهروي نا آشنا با سایه ي خویش

«نادر نادرپور»

«تک درخت»

شب ها گریختند و تو چون بادهاي سرد
همراه با سیاهی شب ها گریختی
در راه خود، ز شاخه ي زرد حیات من
عشق مرا چو برگ خزان دیده ریختی
من چون غباري از دل شب هاي بی امید
برخاستم که خوش بنشینم به دامنت
آواره بخت من! که تو چون نوعروس باد
رفتی، چنانکه کس نشد آگه ز رفتنت
شب ها گریختند و تو چون یادهاي دور
هر لحظه از گذشته ي من دورتر شدي
با آنچه رفته بود و نیامد دوباره باز
در سرزمین خاطر من، همسفر شدي
تنها، درین غروب غم انگیز زندگی
افتاده ام چو سایه ي گمگشتگان به راه
لرزم چو شاخ و برگ نهالان نیمه جان
در زیر تازیانه ي باران شامگاه
بس روزها که شعله ي نارنجی شفق
سوزاندم در آتش رنگین خویشتن
چون در رسد کبوتر ماه از فراز کوه
گنجاندم به سایه ي غمگین خویشتن
از تک درخت زندگی بی امید من
مرغان روزها همه یک یک پریده اند
شب ها چو توده هاي کلاغان شامگاه
از دور ، از دیار افق ها، رسیده اند

«نادر نادرپور»

«شب بیمار»

شب بیماري ام تا صبح پایید
سحرگاهم ربود از دست، خوابی
همه شب سر به سر بیدار بودم
به امیدي که خیزد آفتابی
چراغم خفت، شمع بسترم خفت
نتابیدم به بالین پرتو ماه
تو گویی ماه -مرغ آسمان- مرد
چو لب بستند مرغان شبانگاه
شمردم نرم نرمک لحظه ها را
نه آغازي در آن دیدم نه انجام
فرورفتم سپس نومید و خاموش
در آن تاریکی نیلوفري فام
شمردم اختران آسمان را
که شاید برهم افتد دیده ي من
ولی دردا که یاد دیده ي او
نرفت از خاطر شوریده ي من
ز بستر جستم و افروختم شمع
کز آن بیگانه جویم آشنایی
ولی شمع خیالم زودتر تافت
دلم تاریک شد زان روشنایی
به رقص سایه روشن دوختم چشم
که از غم وارهانم خویشتن را
ولی شمع از نسیم نیمه شب مرد
نهاد از دست کار سوختن را
چو پر شد جام چشمم از می خواب
صداي ساعت بیدار برخاست
به زنگش گوش دادم لحظه اي چند
شمردم ضربه ها را تا فروکاست
نمی دانم، خدایا! صبح چون شد
ولی دانم که مرغ صبح نالید
تنم زین سخت جانی در عجب ماند
به خود بالید و بر من نیز بالید
همه شب سر به سر بیدار بودم
سحرگاهم ربود از دست، خوابی
شب بیماري ام تا صبح پایید
به امیدي که خیزد آفتابی

«نادر نادرپور»

«شب در کشتزاران»

چراغ خرمنی از دور پیداست
شب مهتاب، در آن سوي جاده
صداي پر طنین سم اسبی
شود هر لحظه در صحرا زیاده
درختانند با بادي به نجوا
سر از مستی به گوش هم نهاده
کنار جاده ها مسکن گزیده
سیاهیشان چو دزدان پیاده
غریو دوردست آبشاري
چو بانگ مست خیزد بی اراده
سگان نر برآرند از جگر بانگ
به پاسخگویی سگ هاي ماده
نماي قریه در تاریکی شب
چو کندوییست بر پهلو فتاده
به طاق کلبه هایش پرتو ماه
تو گویی طاقه ي دیبا گشاده
به چشم آید رخ دهقان پیري
که زیر نور فانوس ایستاده
نمایان کرده نور صورتی رنگ
خطوطی را در آن سیماي ساده
خطوطی را که جاي پاي غم هاست
غم شبها و اشک صبحدم هاست
چو برخیزند مرغان بیابان
ز روي سیم ها در رهگذرها
درخشد سیم ها در نور مهتاب
چنان برق مجسم در نظر ها
صداي محو آوازي از آن دور
نهد تا لحظه اي از خود اثرها
طنین افکن شود در شام خاموش
ز سیاحی غریب آرد خبرها
دمد پاتی کنان دهقان فرتوت
غباري تیره در کوه وکمرها
غباري چون بخار گرم آهک
و یا دودي که خیزد از شررها
جدا سازد نسیمی گندم از کاه
براند کاه و بردارد ثمرها
نهد در یک طرف تلی ز گندم
دهد رجحانش از زردي به زرها
برآید چون غبار از ریزش کاه
صدایی نرمتر از بانگ پرها
برد بادي در آن خاموشی شب
ز خرمن ها، سرود برزگرها
بهم ریزد سکوت شب سرانجام
ز آهنگی نشاط انگیز و آرام
صفیر داس دهقانان شبخیز
هیاهو می کند در کشتزاران
ز رقص خوشه موج افتد به خرمن
چنان کز بادها در چشمه ساران
به گندم زار ها تابیده مهتاب
چو بارانی که بارد در بهاران
سرود چند دهقان دروگر
درآمیزد به بانگ جویباران
طنین مبهم زنگ شترها
به گوش آید هماهنگ قطاران
سواد قلعه اي ویران غمگین
به دل جا داده راز روزگاران
ز هم پاشیده چون دودي غم آلود
سیاهی هاي موهوم چناران
رسد عطر خیال انگیز صحرا
به کنه خاطرات رهگذاران
مکان گیرد در آن گنجینه ي راز
چو در گنج نهان، انبوه ماران
به گوش آید هنوز از خرمنی دور
صداي گفتگوي آبیاران
زند چشمک دو اختر بر سر کوه
در اعماق سیاهی هاي انبوه

«نادر نادرپور»

«پرده ي ناتمام»

چشمه در تاریکی شب، برق می زد
باد، رقصان با سرود اهرمن ها
سایه هاي خفته چون دزدان رهزن
تک درختان، چون نگهبانان تنها
ماه، گاهی ناهویدا، گاه پیدا
خنده ي تلخ و غم انگیز نسیمی
نقش می شد بر لب موج گریزان
دست و پا می زد که بگریزد درختی
باد می آمد به قصد برگ ریزان
برق شلاقش به تاریکی هویدا
روح ناپیداي شب در بیشه زاران
گاه پاورچین و گاهی پر هیاهو
سایه ها را می دوانید از پی هم
بیشه در هم می کشید از خشم، ابرو
برق می زد دیدگان اهرمن ها
خاربن ها، خیره بر تاریکی شب
با هزاران چشم مرموز و خیالی
شب پریشان از غم تنهایی خود
ناله می زد در نیستان هاي خالی
تا نسیمی سر کند آهسته آوا
باد عابر، در سیاهیی سوت می زد
نغمه ها در سوت او در هم فشرده
همچو دزدان با علامت ها سخنگو
رهروان را با سرانگشتان شمرده
عابران از وحشت دزدان، به نجوا
چشمه می خندید و ذرات ستاره
در دهانش همچو پولک هاي ماهی
یا چو دندان ها ز مروارید غلتان
با شکرخند نسیم شامگاهی
در سیاهی می درخشید آشکارا
جام ماه از شهد شیري رنگ مملو
نور آن چون خنده هاي نیکبختان
می چکید از کام شهد آلود ظلمت
چشمه سار تشنه در پاي درختان
می گرفت از دست شب جامی گوارا
طبل کوبان، زنگیان آدمی کش
با هزاران چشم سرخ شعله افکن
نقطه ها می ساختند از روشنایی
در فضا چون برق مشعل هاي روشن
یا چو آتشپاره در دود صحرا
تکدرختی می سرود از شادمانی
زیر لب، افسانه هاي عاشقانه
در میان حلقه ي تنگ چناران
باد می زد بر درختان تازیانه
چشمه گریان می شد از هول تماشا
در مسیر باد خواب آلوده ي شب
برگ ها پر می زدند از شاخساران
چون وزغ ها بر زمین افتان و خیزان
سایه ها بازیکنان در جویباران
بیشه از باد شبانگاهان به غوغا
گاه کف می زد به تنهایی درختی
باد می آمد به قصد گوشمالش
چون زنی بر شانه ها می ریخت گیسو
چشمه ساران خیره بر نقش جمالش
ماه چون آوارگان خاموش و تنها
پنجه هاي تکدرختان، باز می شد
با هیاهویی خیال انگیز و مبهم
می گذشت از شاخساران با تأنی
رشته هاي سیم، چون برق مجسم
دود شب از شاخه ها می رفت بالا
برق چشم ماه نو، چون بندبازان
بر فراز سیم ها جولان گرفته
یا نگاهی از تنی در هم شکسته
پر زده، بر سیم نازك جان گرفته
در افق سوسوکنان چشمان فردا
چون نگهبانان دهشتناك ظلمت
در کنار چشمه ي وحشی، چناران
گاه می آمد صداي باد رهزن
می دوید آن سو، نگاه پاسداران
باد می افتاد و می ماند از تقلا
جاده در خاموشی شب دور می شد
چشمه در تاریکی شب برق می زد
ماه با دندان موجی خرد می شد
باد شیون ها ز بیم غرق می زد
می نهاد آهسته در هنگامه ها، پا
در افق، چون پنبه ها بر صورت شب
ابرها آغشته شد با روشنایی
در فضا، چون برج خاموشی شناور
پر ز وحشت، پر ز اسرار خدایی
آسمان با چهره ي غمگین دریا

«نادر نادرپور»

«در چشم دیگري»

در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره ي من ستاره ایست
دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود، هنوزت اشاره ایست
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه ي روزن به خاطرم
آهنگی از نگاه تو می آیدم به گوش
چون موج هاي خاطره، غمگین و دلنواز
می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق
می خواندم به گرمی و می راندم به ناز
در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز
با آن شکنج زلف که افشانده اي به دوش
گاهی به ناز می گذري از برابرم
تا از درون سینه برانگیزي ام خروش
می بینمت که گام فرا می نهی به پیش
در جامه اي سپید که پوشانده پیکرت
پیراهنی که دوخته اي از حریر ابر
چون آبشار نور، فروریزد از برت
یک لحظه، باز می شنوم نغمه اي ز دور
آغشته با غبار زراندوز خاطرات
دل می نهم به ناله ي پنهانی نسیم
تا بشنوم ترانه ي گمگشته ي حیات
می آیدم به گوش، صدایی شکسته وار
کز آن شراب خاطره در جام من بریز
زان باده ي نگاه که در جام چشم تست
چون ساقیان میکده در کام من بریز
بیچاره من، که باز به دامان آرزو
سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت
غافل که آن نواي فریبنده، دیرگاه
افسرده در سیاهی چشم فسونگرت
اما هنوز، در دل این چشم ناشناس
گویی خیال تست که می آیدم به چشم
می بینمت هنوز، که می خوانیم به ناز
می بینمت هنوز، که می رانی ام به خشم
من مانده بر دریچه ي این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه، درآیم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

«نادر نادرپور»

«دیگر نمانده هیچ»

دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوي مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوي مرگ
تنها شدم، گریختم از خود، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ي جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت؟

«نادر نادرپور»

«مرداب»

شب ها، در آبگینه ي مرداب هاي سبز
آنجا که نیزه هاي جگن رفته تا به ماه
آنجا که ماهیان درخشان لعلگون
چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه
آنجا که عطر وحشی گل هاي آبزي
پیچید در مشام خدایان تیرگی
آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان
بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی
آنجا که ماه می شکند در دهان موج
چون قرص آتشی که در آب افکند شرار
آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر
مرغابیان پیر، در اندیشه ي فرار
آنجا که نوشخند پراکنده ي نسیم
چین افکند به چهره ي مرداب آشنا
آنجا که از تپیدن امواج بیشمار
گاهی در آب گل شده، برگی کند شنا
آنجا که پشگان درشت بلند پاي
مستانه می دوند بر امواج پر غرور
آنجا که ناله هاي غریبانه ي وزغ
پیچیده در سکوت چمنزارهاي دور
آنجا که پاي رهگذري رانده از حیات
لغزیده بر کرانه ي نمناك آبگیر
آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز
آواي نرم خم شدن ساقه هاي پیر
آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال
آنجا که مرگ طعنه زند: کاین مزار تست
بانگی نهیب می زندم از درون دل
کاین سرنوشت تست که در انتظار تست

«نادر نادرپور»

«گمراه»

چون آخرین ستاره ي گمراه آسمان
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام درین شب تاریک، راه خویش
گاهی چو قطره اي که ز ابري فروچکد
لغزیده ام ز دیده ي بی آرزوي بخت
گویی سرشک ماهم و می افتمش ز چشم
چون مرغکان گمشده نالند بر درخت
تا آخرین پرنده ي شب دم فرو کشد
بر می کشم به خواهش دل، ناله هاي خویش
من کیستم؟ پرنده ي شب هاي بی امید
سر داده در سکوت درختان، صداي خویش
گاهی صداي ریزش دل هاي عاشقم
وقتی که با خیال کسی گفتگو کنند
وقتی که خنده هاي خوش از گوشه هاي لب
تک بوسه ها ي گمشده را آرزو کنند
گاهی چو ناله اي که ز دردي خبر دهد
پا می نهم به خلوت شب هاي آشنا
گویی لهیب گریه ي باران مغربم
کاتش زنم به خرمن آفاق بی فنا
گاهی سرشک حسرت اویم که بی دریغ
می ریزم از دو گوشه ي چشم سیاه او
چون اشک شمع سوخته، می افتمش به پاي
آزرده از ملامت تلخ نگاه او
چون آخرین ستاره ي گمراه آسمان
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام درین شب تاریک، راه خویش

«نادر نادرپور»

«ملال تلخ»

گر از دیار خدایان آسمان بودم
ز تنگناي شبم لحظه اي رهایی بود
ملال تلخ سفر می نشاندم از می عشق
اگر نگاه ترا با من آشنایی بود
چه شام ها که سر آمد چه روزها که گذشت
بدین امید که از عشق بهره اي گیرم
درین خیال خطا لحظه ها به غفلت رفت
که بوسه اي ز لبی یا ز چهره اي گیرم
چه شام ها که دل افسرده از تباهی عمر
به یاد عشق تو بگریختم ز صحبت خویش
به یاد آن همه شبها که رفت و بازنگشت
چراغ عشق برافروختم به خلوت خویش
چه شام ها که هماهنگ با نشستن روز
نگاه دور ترا نیز آرزو کردم
در آن غروب گوارا که رنگ مستی داشت
ز خویش رفتم و با خویش گفتگو کردم
در آن دو اشک که بر دامنم چکید وگذشت
نگاه کردم و دیدم غم گذشته ي خویش
به یک نظاره در آن قطره ها روان دیدم
امید رفته و اندوه بازگشته ي خویش
به یاد آن همه شب ها و روزها که گریخت
مرا به دفتر دل، نقش یادگاري ماند
امید گمشده چون کاروان رسید و گذشت
ز کاروان گریزان او، غباري ماند
چو روز شب که دو اسبان کاروان بودند
تو نیز، قافله سالار کاروان بودي
چراغ عمر تو، هر جا که هست، روشن باد
اگرچه عمر مرا، شمع نیمه جان بودي
ستارگان همه دانند و آسمان ها نیز
که هر چه بود، مرا آرزوي فردا بود
دریغ و درد، کزین پیشتر ندانستم
کز آن سیاه شبم، سرنوشت، پیدا بود
چون قطره هاي شب
بر بال او فروریخت

«نادر نادرپور»

«درود بر شب»

توده هاي سیاه درختان
ساکن اندر خموشی چو کوهند
شب به خوابست و در آسمان ها
اختران، روشن و با شکوهند
باد گرمی چو لرزان نفس ها
می خورد بر لب و گونه هایم
می کشد نور رؤیایی ماه
سایه اي نیمرنگ از قفایم
اي شبی کافریدي خدایان
بر لبان کبودم چه نرمی
اي شبی کز تو مهتاب ها زاد
در خم گیسوانم چه گرمی
در من امشب نفوذ تو چون بود
کز بهار تو آبستنم من
زاید از من گلان شکفته
زانکه گر گل نیم، گلشنم من
باد گرمی که می آید از دور
از من خسته، سوزان نفس هاست
بوي عطري که پر کرده صحرا
آرزوها و زیبا هوس هاست
اختران در دو چشم منستند
چون درخشد فروغ نگاهم
بانگ تو ناله ي گنگ دریاست
یا که خاموشی شامگاهم
در نمی یابم این نغمه ي تو
گرچه تأثیر آن کرده مستم
سر چو در پایم اندازد آرام
آب چشمان بشوید دو دستم

«نادر نادرپور»

«دو در»

آن در گشوده شد
آن در که بسته بود، زمانی گشوده شد
اما کسی نبود
اما در انتظار من آنجا کسی نبود
شب سخت تیره بود و سیاهی زبان نداشت
شب تیره بود و روشنی آسمان نداشت
چشمک نمی زد از دل ظلمت ستاره اي
با من نداشت چشم خدایان اشاره اي
آن در که بسته بود دگر باره بسته شد
وین در گشوده شد
این در که پلک چشم تو باشد، گشوده شد
در آسمان چشم تو شب نیلگونه بود
دانم چگونه بود و ندانم چگونه بود
شب در فضاي چشم تو صدها ستاره داشت
با هر نگاه خویش، هزاران اشاره داشت
چشمت خموش بود، ولی بی زبان نبود
وان خواهش نگاه تو از من نهان نبود
این در که پلک چشم تو باشد، گشوده شد
این در که بسته بود، از این پس گشوده شد

«نادر نادرپور»

«در هرچه هست و نیست»

در مرگ عاشقانه ي نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ي اشباح و سایه ها
در گریه هاي سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ي زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره هاي آب
در سایه هاي بیشه ي انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ي غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده اي بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهاي سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ي سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ي حباب
در عطر زلف او
در حلقه هاي مو
در بوسه اي که می شکند بر لبان من
در خنده اي که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ي شراب
در گریه هاي مست
در هر کجا که می گذرد سایه ي حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوي عشق
رو کن به سوي چهره ي خندان زندگی

«نادر نادرپور»

«هوس ها»

چو باز آید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ي ژرف
به بوي صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادي خوشه ها گیرم در آغوش
روم پاي تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل هاي خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان، سرودي آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ي خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریاي ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطري گریزان و سبک روح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت، باده ي صبح
بتابم گونه ي شب زنده داران
چو برگ مرده اي، افتان و خیزان
به رقص آیم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس، این من و این شادي عمر
من و این دشت ها، این بوستان ها
چو بازآید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها

«نادر نادرپور»

«ناله اي در سکوت»

زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ، جدایی نیست
مرگ است، مرگ تیره ي جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است، مرگ تیره ي جانسوز است
این لحظه هاي مستی و هشیاري
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روز ها که رفت به بیداري
تا چند، اي امید عبث، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن؟
تا کی برآید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ي خورشید؟
تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه، جام گمشده ي جمشید؟
دندان کینه جوي خدایانست
چشمان وحشیانه ي اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
دانم شبی به غارت من خیزد
آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمري به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
اي سینه ي گداخته، فریادي
اي ناله هاي وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادي
سوز تب است و واهمه ي بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه هاي تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل، امید مرگ دگر دارم
اینک تو، اي امید عبث! بازآي
وینک تو، اي سکوت گران! بگریز
اي ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر، کرشمه کنان برخیز
جانم به لب رسید و تنم فرسود
اي آسمان! دریچه ي شب واکن
اي چشم سرنوشت، هویدا شو
او را که در منست هویدا کن

«نادر نادرپور»

«رقص اموات»

سوت ترن به گوش رسد نیمه هاي شب
آهسته از کرانه ي دریاي بیکران
باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
در هاي و هوي بیشه، سرود دروگران
خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
در نقش کاهنان شب اوراد ساحران
بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین
مهتاب، سایه هاي چناران و عرعران
باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران
جنگل در آشیانه ي شب، خفته بی صدا
با وهم شب، ترانه ي غوکان دوردست
گیرد درین سکوت غم آلوده، توأمی
چون رشته ي طناب سپیدي است راه ده
در نور مه، کنار چمن هاي شبنمی
چشمک زنان ز پشت درختان، ستاره ها
چون چشم دیوهاي هراسان ز آدمی
آید صداي دور نیی، گرم و سوزناك
همراه باد نیمه شبی، با ملایمی
خیزد فروغ قرمزي از آتش شبان
در سایه هاي کوه، به محوي و مبهمی
در هم دود چو دود شب تیره، سایه ها
از دورها، صداي سگان خرابه گرد
بر هم زند سکوت بیابان سهمناك
پیچد در آن خموشی شب، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک، شاخه هاي تاك
سو سو کند چراغی از آن دور، روي کوه
آید صداي دمبدم جغدي از مغاك
در آب برکه، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه هاي شسته به هم یابد اصطکاك
بر روي برکه، سایه ي نرم درخت ها
گسترده پرده هاي سیه رنگ و چاك چاك
گاهی در آب گل شده، برگی کند شنا
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ي کبود که در بیشه می خیزد
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت
می کرد بر شمار پریزادگان مزید
در پیش دیده، منظره ي دخمه هاي مرگ
دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزید
غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب
وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ي فنا
اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود
کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه
غمگین، در آسمان کبود آرمیده بود
اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخمیان پیر، به بستر لمیده بود
در پاي چشمه اي که مه آید در آن به رقص
از خستگی، چنار نحیفی خمیده بود
من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات
گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود
چون مردگان بی خبر از عالم بقا
ناگه صداي همهمه ي باد نیمه شب
پیچید در خموشی خلوتگه خداي
گفتی به یک نهیب سواران خشمگین
کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جاي
یا در فروغ ماه پریزادگان مست
در خلوت و سکوت، همه دف زدند و ناي
یا رهزنان بیشه نشین، هاي و هو کنان
مهمیز ها زدند بر اسبان بادپاي
یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند
آوازشان به گریه در آمیخت هایهاي
ناگه درین خیال، شدم خیره بر قفا
از آخرین مزار، صدایی خفیف و خشک
آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد
اندام خالی شبحی، لاغر و مخوف
تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد
پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب
در تیرگی به موج زدن در مسیر باد
در نور ماه، سایه ي او، پیش پاي او
طرح ز هم گسیخته اي بر زمین نهاد
در استخوان دست چپش، دسته ي تبر
در استخوان دست دگر، از نی اش مداد
گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جاي
یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روي لحد چند ضربتی
وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد
نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی
لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت
در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی
از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد
برخاست مرده اي و به پا شد قیامتی
آن نی نواز، نغمه ي شوق آوري نواخت
وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی
رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا
گفتی درآمدند سپیدارهاي پیر
وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند
یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست
کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند
یا رقص بومیان برهمن بود که شب
در رهگذار باد، پریشان کلاله اند
یا بزم مخفیانه ي پیران کاهن است
کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند
یا رقص صوفیانه ي اشباح و سایه هاست
آن دم که در طلسم تماشاي هاله اند
یا شور محشري است درین تیرگی به پا
من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحري چون نگین اشک
زد حلقه در سپیدي چشم شب سیاه
کم کم ترانه رفت به پایان و آن شبح
نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه
وانگه تبر به دست، همان ضربه ها نواخت
شد رقص شب تمام و هیاهوي آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا
یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز
او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ
زان پس سکوت محض، فضا را فراگرفت
گویی نه مرده بود، نه غوغاي مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
مهتاب محو و بی رمق صبح، ناگزیر
رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت
وان اختري که چشم به راه سپیده بود
کم کم نظر ز منظره ي خاك وا گرفت
دیگر مرا نماند گواهی به مدعا
در این میان، سیاهی تاریک رهروي
با سوسوي چراغی از آن دور دیده شد
چون گردباد کوچکی از راه دررسید
کم کم صداي پاي خفیفش شنیده شد
پیري خمیده بود و چراغی به دست داشت
نور چراغ، چیره به نور سپیده شد
آمد کنار قبري زانو زد و نشست
آهی کشید و پرده ي صبرش دریده شد
آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست
گویی براي آه و فغان آفریده شد
من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا
ده، همچو خفته اي که ز خواب سحر پرد
چشمی گشود و خورد به آهستگی تکان
شب مرده بود و نور سپید ستاره ها
هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده، صداي بلند اذان صبح
پیچید در سکوت افق با طنین آن
گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم
در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان
آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور، با صداي خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر، بوي آشنا
نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه
دنبال آن غبار کمی در فضا دمید
پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ
باد سحر چراغ ورا کشت و آرمید
داد آسمان ز پنجره ي قرمز افق
شادي کنان ز جنبش خورشید خود امید
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پریده رنگ سحر از فضا رمید
پیر شکسته پشت روان شد به سوي ده
بر روي چوبدستی باریک خود خمید
در گرد جاده، سایه اش افتاد با عصا

«نادر نادرپور»