محمدعلی بهمنی

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل‌هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تو را می‌جویم
تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز این‌ها نیست

«محمدعلی بهمنی»

در گوشه‌ای از آسمان، ابری شبیه سایه من بود
ابری که شاید مثل من آماده فریاد کردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ‌ها آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین!‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌های مگویم را
من منتظر تا او بگوید، وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کار قفل بستن بود

او خیره بر من، من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم: خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوب‌دست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

«محمدعلی بهمنی»

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه من ثبت می‌شود
این لحظه‌ها، عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می‌خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می‌کنم که جدایم نموده‌اند
همچون شهاب سوخته‌ای از مدار تو

آن کوپه تهی منم آری که مانده‌ام
خالی‌تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می‌رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش‌تر
هشدار می‌دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می‌رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو

«محمدعلی بهمنی»

زمانه وار اگر می‌پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال

مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه‌ها که مرا برده‌اند زیر سوال

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
به شوق توست که تکرار می‌شود هر سال

ترا ز دفتر حافظ گرفته‌ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی‌نهم ای فال

مرا ز دست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی‌دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می‌خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت، یا کال؟

اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده‌ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامال دره‌ات شده‌ام
کدام قله نشین را نکرده‌ام پامال

تو کیستی؟ که سفر کردن از هوایت را
نمی‌توانم حتی به بال‌های خیال

«محمدعلی بهمنی»

می پرسد از من كسیتی؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تكرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم كه در این دور بی مقصد
كاری بجز شب كردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
كاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد كه گویی هیچ از این غمها نمی داند

«محمدعلی بهمنی»

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این کاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها…. خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بی كسی ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

«محمدعلی بهمنی»

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می‌جویی از این زاده اضداد؟

می‌خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار که دندان زده غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

«محمدعلی بهمنی»

با غروب این دل گرفته مرا
می‌رساند به دامن دریا

می‌روم گوش می‌دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا

لحظه‌هایی که در فلق گم شد
با شفق باز می‌شود پیدا

چه غروری چه سرشکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما

دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ‌تر از همیشه گفت: بیا

می‌شد اینجا نباشم اینک، آه
بی تو موجم نمی‌برد زینجا

راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها

من و این مرغ‌های سرگردان
پرسه‌ها می‌زنیم تا فردا

تازه شعری سروده‌ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا

تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی‌ها

«محمدعلی بهمنی»

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی، یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحـظه‌ای حتی مرا اینگونــه پنداری

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چـه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری

«محمدعلی بهمنی»

نشد سلام دهم،عشق را جواب بگیرم
غرور یخ زده را، رو به آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
بـه یادگار، برای همیشه قاب بگیرم

نشد تقاص همه عمر تشنه جانی خود را
به جرعه ای ز تو- از خنده ی سراب- بگیرم

چرا همیشه تو را، ای همه حقیقتم از تو
من از خیال بخواهم و یا ز خواب بگیرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی
شبانه تور بیاندازم و حباب بگیرم

حصار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمر
به قول چشم تو: «حالی هم از شراب بگیرم»

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصه پروازی از عقاب بگیرم

«محمدعلی بهمنی»

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده رویا ببینی ام

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریـا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

«محمدعلی بهمنی»

از خانه بيرون مي‌زنم، اما کجا امشب؟
شايد تو مي‌خواهي مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سايه‌ها، روي درخت شب
مي‌جويم اما نيستي در هيچ جا امشب

مي‌دانم آري نيستي، اما نمي‌دانم
بيهوده مي‌گردم بدنبالت چرا امشب؟

هرشب تو را بي‌ جستجو مي‌يافتم اما
نگذاشت بي ‌خوابي بدست آرم تو را امشب

ها ... سايه‌اي ديدم، شبيهت نيست، اما حيف
ايکاش مي ‌ديدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صداي پاي تو مي‌آمد از هرچيز
حتي ز برگي هم نمي‌آيد صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بيرون بيا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را، يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب

طاقت نمي‌آرم، تو که مي‌داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم، بي تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بي‌ ماجرا امشب

«محمدعلی بهمنی»

ناگهان دیدم كه دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم

ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم

ها … شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها
خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس كوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من كجای این جهانم؟

سوز سردی می كشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می كنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاكی روی زخم خون فشانم می فشانم

خیره بر خاكم كه می بینم زكرت زخمهایم
می‌شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمی خیزم از خاك و بدین سان
می شود آغاز فصل دیگری از داستانم

«محمدعلی بهمنی»

تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌کنم سهم کمی نیست
گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می‌خواهم تمام فصل‌ها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنها‌تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه‌‌ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می‌پوشم ز چشم شهر آن را
در دست‌های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

«محمدعلی بهمنی»

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتد
به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال، دار برای من کمال پرست

هنوزم زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست

«محمدعلی بهمنی»

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته‌ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان‌ها
تپش تب زده نبض مرا می‌فهمید

آسمان روشنی‌اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‌کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می‌گردم
آخرین زمزمه‌ام را همه شهر شنید

«محمدعلی بهمنی»

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار

از پشت شیشه‌های کدر مات مانده‌ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار

حتی تراز حافظه گل گرفته‌اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار

دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق‌ترین گواه دل تنگ ما بهار

گل‌های بی شمیم به وجدم نمی‌کشند
رقصی در این میانه بماند تا بهار

«محمدعلی بهمنی»

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

«محمدعلی بهمنی»

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی‌قرار نیست

با او چه خوب می‌شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم این‌چنین که منم بردبار نیست

«محمدعلی بهمنی»

در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست
این‌سان نمی‌یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم، گم، مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی‌خواهم
گر می‌توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این بر شانه‌ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست

انسان که می‌خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

«محمدعلی بهمنی»

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست

گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافی ست

«محمدعلی بهمنی»

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

«محمدعلی بهمنی»