مهدی اخوان ثالث

«لحظه دیدار»

لحظه ديدار نزديک است
باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفکم را دست!
وآبرويم را نريزي، دل
اي نخورده مست
لحظه ديدار نزديک است

«مهدی اخوان ثالث»

«زمستان»

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!


منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردۀ رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است

«مهدی اخوان ثالث»

«قاصدک»

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری-باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب

قاصدک! هان، ولی...آخر...ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی- طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

«مهدی اخوان ثالث»

«دریچه ها»

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت،اما...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد

«مهدی اخوان ثالث»

«نسیم شهریور»

گرد غربت پرده زد بر دامن بال و پرم
ياد باد از آشيان و بالِ مهرِ مادرم

آن قدر در گردبادِ رنج و حسرت گم شدم
تا غبار آلودِ غم شد چهرۀ حزن آورم

كنجِ غربت هر كه خود را يارِ شاطر می‌نمود
چون گشودم چشم، ديدم اوست بارِ خاطرم

من حديثم رنگ ديگر داشت، پيش از پای عشق
اينكه می‌بينی ز دست عشق آمد بر سرم

باز هم تا هست باشد عشق دردآلود من
عقل كز باغم پريد، و دل كه خون شد در برم

باز بعد از نيم‌شب شد، باز می‌خواند خروس
آن سرودی را كه هر شب مشكل آيد باورم

هيچ شب يادم نمی‌آيد كه پيش از نيم‌شب
پيكرم در خوابِ راحت ديده باشد بسترم

سوختم تا ريشه پاک، از آتشی تا ريشه سوز
ای نسيم، اما بدان درگه رسان خاكسترم

يک نوازش، يک نگاه گرم، يک لبخند مهر
نيست، اما آرزو دارد دل غم پرورم

شوخ طبعی می‌كنم، تا كس نگويد كبر داشت
ليک با دل نيست همره طبعِ شوخی گسترم

گاه چون سنگم بسختی، گاهی از بالِ نسيم
سخت می‌رنجد دل از برگِ گل نازكترم

تا نگويندم كه خشكی، تر زبانی می‌كنم
دل عزادار است و من با تار خود رامشگرم

خندم اندر جمع بيدردان، و ليكن ناگهان
ياد دردی موی را سوزن كند بر پيكرم

چون خيال روی و مويش پيش چشم آرم، به شوق
اشک ريزم، موی گویی رفته در چشمِ ترم

مست كرد امشب نسيمِ مست شهريور مرا
گرچه باز از چشمِ تر آبانم، از دل آذرم

ماه شهريور پر است از خاطراتِ عشقِ من
من به جان تا زنده باشم، عاشقِ شهريورم

شاهدم باش ای سحر! كامشب تو خنديدی و من
هم‌چنان گريان به يادِ آن بت افسونگرم

آن بهشتِ آرزويم، تاجِ عمرم، هستيم
سايه پروردِ خيالم، نازنينم، دلبرم

«مهدی اخوان ثالث»

«باد»

‍ خشمگین و مست و دیوانه ست
خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
باز ویران می کند زود آنچه می سازد
همچو جادویی توانا ، هر
چه خواهد می تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
چه تناورهای باراو مند
و چه بی برگان عاطل را
که تکانی داد و از بن کند
خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
لیکن آنجا ، وای
با که باید گفت ؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
آِشیانی بود ،مسکین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن، که در هم ریخت، ویران کرد، با خود برد
آیا هیچ داند باد؟

«مهدی اخوان ثالث»

«ما، من، ما»

هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم
غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد
پس زنده باشد مثل شادی، غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما
هیچیم و چیزی کم

رفتم فراز بام خانه، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها، بسیار
دیدم که اینک روشنایم خرده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایم را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت ، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
و اختران خفتند
آنگاه دیدم، آن طرف تر از سکنج بام
یک دختر زیباتر از رویای شبنم ها
تنها
انگار روح آبی و آب است
انگار هم بیدار و هم خواب است
انگار غم در کسوت شادی ست
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است
انگار ها بگذار
بیمار،
او آن (( نمی دانی و می دانی )) ست
او لحظه فرار جادویی
او جاودانه جاودانتاب است
محض خلوص و مطلق ناب است.

از بام پایین آمدم، آرام
همراه با مشتی غم و شادی
وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غمگنانه ما
مثل بچه آدم
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم

«مهدی اخوان ثالث»

«کتیبه»

فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته، ليك از پاي
و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير

ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي
مي خفت

و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود


شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود،
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگي گفتيم: لعنت بيش بادا
گوشمان را چشممان را نيز، باید رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را
مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب


هلا، يك … دو … سه …. ديگر بار
هلا، يك، دو، سه، ديگر بار
عرقريزان، عزا، دشنام، گاهي گريه هم كرديم
هلا، يك، دو، سه، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال


يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد
ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري، ما خروشيديم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان! خيره به ما ساكت نگاه مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي، هان؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند

نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود

«مهدی اخوان ثالث»

«خوان هشتم»

... یادم آمد، هان،
داشتم می‌گفتم: آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد.
و چه سرمائی، چه سرمائی!
باد برف و سوز وحشتناک.
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جائی.
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس؛
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچون شرم.
گرم،
از نفسها، دودها، دمها،
از سماور، از چراغ، از کُپّه آتش؛
از دَمِ انبوهِ آدمها.
و فزونتر ز آن دگرها، مثلِ نقطه ی مرکزِ جنجال،
از دَمِ نقّال

همگنان را خون گرمی بود.
قهوه‌خانه گرم و روشن، مرد نقّال آتشین پیغام،
راستی کانون گرمی بود.
شیشه ها پوشیده از ابر و عرق کرده،
مانع از دیدار آنسوشان
پرنیانی آبگین پرده

برسرش، نَقّال،
بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پرقو، مَلملین دستار.
بسته چونان روستایانِ خراسانی،
باستانگان یادگار، از روزهایِ خوب پارینه؛
یک سرش چون تاج برتارک،
یک سرش آزاد،
شِکّرآویزی حمایل کرده برسینه

مَردِ نَقّال- آن صدایش گرم، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت وگیرا،
ودمش، چونان حدیث آشنایش گرم،
آن برافشانده هزاران جادوانه موج
با بم و زیر و حضیض و اوج،
آن به آئین گونه گون اسلوب و هنجارش،
آن سکون و وقفه اش دلکش
همچنانکه جنبشش آرام ورفتارش-
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مستِ شور و گرمِ گفتن بود.
صحنه میدانکِ خود را
تند و گاه آرام می پیمود.
همگنان خاموش.
گرد بر گردش، بکردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سرگوش:
- « هفت خوان را زاد سرو مرو،
آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را بخاطر داشت،
وانچه می جَستی ازو زین زمره حاضر داشت،
- یا به قولی ماخ سالار، آن گرامی مرد،
آن هریوه ی خوب وپاک آئین -روایت کرد؛
خوانِ هشتم را
من روایت میکنم اکنون،
من که نامم ماث
[آری خوان هشتم را]

ماث
راوی توسی روایت میکند اینک.
من همیشه نقلِ خود را با سند همراه می گویم
تا که دیگر خردلی هم در دلی باقی نماند شک. »

همچنان می رفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد.
گاه می استاد؛
و به سوئی چشم می غُرّاند،
چوبدستش را تکان می داد:
- « قصه است این، قصه، آری قصه‌ی دردست.
شعرنیست،
این عیارِ مهر و کینِ و مرد و نامردست.
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست.
هیچ - همچون پوچ - عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیسِ خونِ داغِ سُهراب و سیاوشها،
روکش تابوتِ تختی هاست.
این گل آذین باغِ خواب آلود قالی نیست.
شعرهای خوب وخالی را
راست گویم، راست،
بایدامروز از نوآئینان بیدردان
خواست .
وزفلانک، یافلان مردان،
آن طلائی مخمل آوایان خونسردان .
آن عزیزانی که چشم و گوش بینی شان
بس که حسّاس است
نور عطر ناز و غمزِ یاس آبی را
از برای اطلسیّ زرد خمارآلود،
در نهفت دره دریائی آن اختر خونمرده مهجور
مانده مدفون در فرامشزار ابری کهکشانی کور،
چون حقیقت در تجاویف عدم مستور،
وز شبستان وجود هور قلیائی
نیز، سیصد سال نوری دور،
چشمشان می بیند از اینجا
و به سویش می پراند بوسه ای از پلک، با ایما،
و نمی بیند کنار پوزشان، اما،
بوی گند شعله های کر کننده و کوری آور را، که با آنها
داغهای خال – چنان خالهای داغ- می کوبند بر پیشانی چین خورده آدم
و همین امروز یا فرداست
کادمیّت را فرو می بلعد و می شوید از رخساره پر آبله ی عالم.
می نیوشد گوششان، در خواب پیش از ظهر
جیغ سبز و سرخ، یا اغلب بنفش خواب بعد از ظهر مخمل را،
و صدای حسرت آلوده نگاه غیر بومی کاجهای سردسیر و
گرمسیری سدر بومی را،
و خموشانه فغانهای نیاز – طفلکی ها! – استوا و قطب را با هم،
و بلورین نغمه رؤیای طاووس حریر و شاخه گیلاس مومی را،
چون طلائی نالش یک خوشه بیدار، از زنجیر خواب آلود شبنم ها؛
نشنود اما به بیداری
بیخ گوششان زندگیشان غرّش و طوفان آتش، نعره داغ جهنم ها.
راویم من، راویم آری.
باز گویم، همچنانکه گفته ام باری.
راویِ افسانه های رفته از یادم.
جغد این ویرانه نفرین شده تاریخ.
بوم بام این خراب آباد.
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم .
با کدامین جادوئی تدبیر،
با کدامین حیله و تزویر،
- ای دُرُستان! بدرستی که بگوئیدم-
نا شکسته می نماید، در شکسته آینه، تصویر؟
آری آری من همین افسانه می گویم.
و شنیدن را دلی دردآشنا وانده اندوده،
و به خشم آغشته و بیدار می جویم. »


اندکی استاد و خامش ماند.
منتشایش را بسوی غرب، با تهدید و با نفرت،
و بسوی شرق، با تحقیر
لحظه ای جنباند.
گیسوانش را - چوشیری یال هاش – افشاند.
پس هماوای خروش خشم،
با صدائی مرتعش، لحنی رجز مانند و درد آلود،
خواند:
«آه،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امّید ایرانشهر،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول،
گردگند اومند،
پور زال زر، جهان پهلو،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند،
آنکه نامش، چون هماوردی طلب می کرد
در به چارارکان میدانهای عالم لرزه می افکند،
آنکه هرگز کس نبودش مرد، در ناورد،
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن،
آنکه بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه ست در میدان،
بیشه ای شیرست در جوشن،
آنکه هرگز- چون کلید گنج مروارید –
گم نمی شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند-
آری اکنون شیر ایرانشهر،
تهمتن گرد سجستانی،
کوه کوهان، مرد مردستان،
رستم دستان،
درنگ تاریک ژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان،
چاه پستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور-
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود.
پهلوان هفت خوان، اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست ست این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
و می اندیشد:
«باز هم آن غدر نامردانه چرکین
باز هم آن حیله دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرت آور! جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟ »
و می اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشم ها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخمها کاریش
گوئی از تن حسّ و هوشش رفته بود، و داشت می خوابید.
او
از تن خود - بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پائید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا،
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه...
پهلوان کشتن دیو سپید، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم
- کز برایش پهلوان ناشناسی بود تا آن دم-
پنجه افکنده ست در جانش؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد آنگه، سوزشی جانکاه.
گفت در دل: « رخش! طفلک رخش!
آه! »
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای- پرهیب محو سایه ای- را دید.
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید.
« هان، شغاد! » اما
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دل مردانه رستم برای او به خشم آید.
باز اندیشید
و نمی شد... « این شغاد دون، شغال پست،
این دغل، این بد برادندر!
نطفه شاید نطفه زال زر است، اما
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه...
زاده او را یک نبهره ی شوم، یک نا خوب مادندر.
نه، نبایستی بیندیشم...»
باز چشم او به رخش افتاد- اما... وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یاد بود خوب، خوابیده ست
آن چنان که راستی گوئی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده ست.
قصه می گوید که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه می کرد،
از تماشایش نمی شد سیر
مثل اینکه اولین بار ست می بیند؛
بعد از آن تا مدتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بوئید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید،
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود.
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید
- از شگفتی های نا باور-
پای چشم تهمتن تر بود! »


مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
« و نشست آرام، یال رخش در دستش،-
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم:
« میزبانی و شکار و میهمان پیر،
چاه سر پوشیده در معبر؟
هوم، نبایستی بیندیشم
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
جنگ بود این، یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟ »
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد - همچنانکه دوخت.
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد.
قصه می گوید :
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه می توانست او، اگر می خواست،
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره ای، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست.
ليك...»

«مهدی اخوان ثالث»