منوچهر آتشی

«پند»

صخره لم داده است و ران افکنده بر ران پای رود
چون زنی زیر نگاه تشنه دزدانه ی مردی
چشم در خوابی دروغین بسته تا بنوازدش خورشید
هوش در وهمی فریبا
بسته تا بفشاردش بر خویش، خاک
خارش هر دانه شن را
رنگ می بازد تنش چون چشمهای از جنبش ماهی
ساقه ای سیراب و سبز
با هراس عاشقانه پنجه می سای به پهلویش
می تراود در تنش تک قطره های شرم و شوق
سایه اش در آب و سیرابست
پیکرش اما نفس بگرفته از عطر و عطش
خارشی در اوست جاری، شهوت آمیز
لعل در او نطفه می بندد
ریشه در او می دواند پنجه مرجان
می زند در او جوانه ساقه یاقوت
پرورش می یابد از هر قطره خورشید
ضربه منقار باران چشمه در او می گشاید
مرغ لذت می زند در چشمه اش پرپر
در کنارش چک چم تک قطره های
آب که ز چشم سبز برگی می چکد در رود
از زبانش قصه می گوید، دلش را می کند بی تاب
این سکون ترد خواب آمیز را
تیغه الماسگون تیشه ای، ای کاش
آنچنان که میوه ای شاداب زیر زخم دندان می درید از هم
وین رگه های پی آسا را
کاش تیغ ناخنی وحشی و تشنه می برید
از هم در گذرگاه هزاران چشم
لانه پنهانشان گرداب ناف مرمرین روسپی ها
در تپش گاه هزاران دل
گرمگاه لرزش جاودیشان در شعله خیز سینه های مست
در گذرگاه هزاران لب
حرف هاشان آیه های روشن انجیل
چاره ساز دیو خویی های انسان
حرف هاشان زمزم
جوشنده قرآن
روشنی بخش هزاران جاده بی عابر تاریخ
حرف هاشان … لیک
پاسخ دلخواهشان در چشمه کودک کش پستان شهوت
مایه بیوه زنی بیمار
در گذرگاه نوازش ها
در گذرگاه ستایش ها
در وزش گاه نسیم آن همه پندار
کاش تندیس ونوسی می شدم
تا برانگیزم هزار افسانه در یک وهم
تا برانگیزم هزار اندیشه در یک حرف
تا بلرزانم هزاران غنچه لب را به تحسین
در اجاق خاطر شاعر، ز خاکستر
تا برویانم گل داغ هزارا شعر رنگین
کاشکی تندیس سرداری شوم غم نام
در سطبر سینه اش در چین پیشانیش
سایه اندوه
بی جنبش
در شکاف دیده اش در صخره لبهاش
اشک و نعره، خشم و تشویش
تیغ پیرش سرد و صلح اندیش
تا چو از فرمان آتش خسته گردد امپراطور
تا چو از رحم دروغین اشکش از گونه شود خشک
تا چو خالی گرددش از لعب تن فرسا رگ و پی
مغفر از سر بفکند با خشم
خم شود بر شانه اندوهناک من
بنگرد در دیده اندیشناک من
کودک آسا اشک بفشاند
بر خدایی دروغین مرثیه خواند
صخره بی تاب است و ران افشرده بر ران
رنگ می بازد پیاپی پیکرش
سایه می گیرد ز هر جنبش چو آب چشمه ساکت ز ماهی
در کنارش لیک
گوش خوابانده فتاده تیشه ای
چشم بسته لب گشاده سخره ناک
نیشخندی می جهد از برق دندان هاش
در کنار تیشه مرد تیشه کار
های های رودش از سر برده هوش
لای لای آبش از تن برده تاب
با شراب خستگی رفته به خواب
سبز دشتان مرتع اندیشه هاش
جویباران با هیاهو در
رگش جاری
با نی زرین سرودش غلغله افکنده در صحرا
می رماند گرگ های هول
می چراند آهوان خاطراتش را
هه: چه افشاندم نفس ها را عبث
گر چه جوی هر نفس خشکید زیر پای من
در سکوت گور از ره ماندگان
هر چه نیرو داشتم
ریختم از جوی خشک بازوان در چاه سرد
گور هر چه خونم بود در گونه
در رگ زرد و فسرده ی مردگان جاری شد آخر
هر چه مهرم بود در دل
در مصاف سنگ ها شد خشم
هر چه خشمم بود در مشت
در نگاه بی فروغ مردگان شد مهر
مهر اما هیچ کس با من نورزید
نفرت و نفرین ولی، بسیار
در شبان سرد
زوزه شاخ درختان است و گرگ باد
سبزه ها در ساحل اندیشه های من نمی رویند
مرغکان بر آستانم دانه مهری نمی جویند
دوستانم قصه ای بهرم نمی گویند
شب اگر گهواره ای آهنگ پرتاب تولد خواند
من، شتاب آلود و بی اندوه
خوانده پایان هزار افسانه کوتاه و دراز
صبح، گور تازه ای پرداختم
این همه نفرین چرا با من؟
من کیم جز ناخدای آخرین بندر؟
کشتی بی ناخدای گور
گور بردشان چه به دوزخ، چه به فردوس
تا چه کالاشان درون گونی تن
مزد من اما چرا از زندگان
این همه دشنامن
چشم من اما چرا از جلوه ها
این همه متروک
نام من اما چرا در نام ها
این همه مشئوم؟
ناخدا برد آن همه زورق به ساحل
ناخدا را نوبت است اینک که زورق لاشه اش را بر کنار آرد
ناخدا را نوبت است اینک که مزد ناخدایی هاش بستاند
ناخدا را
گورکن با رعشه ای بر می جهد از خواب
تیشه می خندد به سخره
صخره رنگ از گونه می بازد
کاش تندیس ونوسی
تیشه پاسخ می برد از لخت پستانهاش
گورکن می جوشدش اندیشه ای مشئوم در بازو
گور خود را زینتی زین به کجا یابم
صخره ای صاف است و مرمرفام
گور شاهان را سزد دنیا نگین بی بهاشان
لیک من بر لوح این رنگین
عمر خود را می تراشم نام چرکین
این کتیبه را به پندی می دهم زینت
صخره چون لخت پنیری نرم
زیر دندان بلند تیشه می ترکد به شادی
کاشکی تندیس مرغی می شدم
کاشکی تندیس
گورکن اما
می کند با دست افسوس از درخت پیر ذهن
میوه پوسیده پند بزرگش را
تیشه می رقصد به نعش صخره چون ماهی به چشمه
صخره در بی تابی خود می سراید
کاش تندیس زنی بیمار و عشق آمیز
می نویسد گورکن با خنده ای مسلول پندش را
گور دائم گرسنه است، گورکن نیز

«منوچهر آتشی»

«مناجات»

تکرار کن
تکرار کن، فراغت را و رهایی را
تکرار کن
خنده بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
که صیادی در میان نبوده است جز باد
تکرار کن
پرنده ای را که چون اندیشه سپید و شاد من
جز دل ابرها
آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
تکرار کن
نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
تکرار کن
پرپر شدن را و شکفتن را
تکرار کن
خزان شدن را و رستن را
تکرار کن
غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
و ریزش حصار بلنمد قلع مفتوح موهوم را
تکرار کن
پیشانی خونی همگنان معصوم را
تکرار کن
جاده گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
و نغمه دردناکن را تا گوش نخستین دختر برآن
آستانه مردد
و تپش هایم را تا سینه آن دختر
که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
تکرار کن
نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
و بشکن بالهایی را
که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند
بوسه هایی که از هول
پرنده زرین
بر گرد آشیانه خود
سرگردانی و دریغ آرمیدن را
به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
تکرار کن
استغراق شبانه را بر دریچه آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
تکرار کن
لحظه های باز نیافتنی را
خوابگردی کودکانه را در
نخستین غروب های بهار دشت
تا ساقه های شاداب
زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
تا رویش علف ها را
با کف پاهای عریان احساس کنم
تا تپش قلب کوچک پروانه را
بر سینه کرم غنچه بشنوم
تا چشم انداز احساس های گوارا را
با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردناک
حصار رضایت کشم
تا زندگی را بپذیرم
تا به مرگ نیندیشم
تا به هیچ نیندیشم
تا اندیشه ای نداشته باشم
تکرار کن
تا اشتباه نکنم
تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
تا ناهشیار و بی اعتنا
اکنون را به فریب باغ های
ناشکفته فردا، آزرده نسازم
تا به افق ننگرم
و دریای جیوه را
با همه نرمی و تلاطم
زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
تکرار کن
و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
تکرار کن
مرا تکرار کن
آمین

«منوچهر آتشی»

«لب به شگفت»

ابری از کرانه گذشت
آه سرد حسرت من
باغی از ستاره شگفت
واژگون بهار چمن
جاده مرد و دشت تپید
آشیانه ها همه گرم
برگ ها چو پرسش و خوف
غنچه ها چو خنده و شرم
ساقه ها طلسم شدند
دود شد ز روزنه مار
مرغی از ستاره گریخت
راه تن کشید به شهر
برج خیره شد ز حصار
سکه ای مگر، مگر اشک
بسته یخ به گونه ی شب
خواب قصه بر لب و چشم
باز مانده خیره، چو لب
کومه، مرغ رفته به خواب
لانه پر ز بیضه راز
دستکار خاطره چیست
زیر سقف این شب باز
لب درون آب سکوت
شب، اگر چه تیره، زلال
تن سپرده ام به نسیم
سر سپرده ام به خیال
هر ستاره ای قفسی است
این همه پرنده کجاست؟
هر پرنده ای هوسی است
پس کجاست
این همه دل؟
من چو هول حادثه ها
با شب آفریده شدم
چون سری غریق در آب
صبحدم مکیده شدم
من چو صبح صاف کویر
شهرم از ترانه نخاست
در من آتشی ندمید
مرغ گرم عاطفه ام
پر به گونه ای نکشید
من، گمان لرزش مرگ
بر شباب ها زده ام
من، هراس صبح ستیز
شب به خواب ها زده ام
لب گشوده ام به شگفت
باد، شهر برگ نگاه
انتهای خویشتنم
پا نهاده بر سر راه
دره نیست، نیست دریغ
تا رها شوم به تهیش
باز دشت و مزرعه است
خواندم به دامن خویش
لیک من حصار خودم
نز قفا امید و نه پیش
لب گشوده ام به شگفت
من کیم، نه مرغ و نه مور؟
مرغم، آشیانه به دام
مور خرمن تن خود
باد برگ خاطره ها
حجله گاه بی دختر
گور قلب روشن خود
سایه خیز این همه یاد
خیزگاه پرسش و وهم
من کیم در این همه شب
من کیم بر این همه خاک
یک خم تهی از گنج
گنج بی خرابه و خم
در عبور خنده و حرف
چشم هایشان همه کور
پای هوششان همه لنگ
خویششان کرانه دور
من کیم در این همه حرف
شب چرا نمی مکدم
قطره ای از این همه ابر
روی سنگ تشنه ی دل
پس چرا نمی چکدم
برگ ها نه خشم و نه خوف
شب چو فیل جسته ز خواب
یک پر ستاره گسست
صد پر ستاره گسست
بادبان مگر، مگر، آه
صبح، موج سرخ ملخ
باغی از ستاره تباه
شهری ازستاره خراب
ره برون خزید ز شهر
یک سر غریق در آب

«منوچهر آتشی»

«كوچه های شعر»

افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران، تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش، بار افکندیه، تنبل آیین، اشتران کوه خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم، چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده دور صدایی، گوش تیز
اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان، نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو، سیاه سایه تردید
نهد آهسته پا در بیشه وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر جدول دریا
غبار جاده مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم ببیند
دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع
به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهر بزرگ دوستی
تا خانه معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان، کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه هر قصر
سر از پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه

«منوچهر آتشی»

«كرانه و من»

شب از نسیم و ستاره پر است و لب خاموش
من آشیانه اندیشه های نوبالم
تنم، چو پرسش بی پاسخی است بر لب عمر
رگم خروشد و چشم و دلم، به لب لالم
بر این کرانه اگر زورقی نماند و گذشت
چه چشم های صدف ها که با دریغ افسرد
چه دام ها که در اعماق تیره روغن ماند
چه دست ها که پیام و تپش به رگشان مرد
بر این کرانه اگر زورقی کناره گرفت
چه دست ها که خجل، دامن امید افشاند
چه چشم ها که پر از آب شور خجلت سوخت
چه سینه ها که تپش با امید دیگر راند
کرانه کور و امدیش دراز و سر بی فکر
گرفته دامن با تحفه های دریا پر
اگرچه سنگ و صدف ، تا کدام خالی را
چراغ لغل وش گوهری است آبشخور
کرانه با همه درد و دریغ ساخته است
اگرچه با گل گونه همیشه سیلی موج
کجا که نگسلد! اینک ز نوک مرغی پیر
شکفته سلکی روشن، چو در بغلطد از اوج؟
کجا که یونسی از موج و کف نلغزد پیش
برون کشیده تن از غار نرم و تیره حوت؟
کجا که تن نسپرده به نیل موسایی
خوش و سبک نخزد روی سینه ام تابوت؟
کرانه کور و امدیش دراز و من بیدار
به سوی مرتع مهتاب می برم شب را
گشوده از نی رگ نغمه های سحر آمیز
غبار کرده به پا گله های کوکب را
چه اختران که به هیهای چشم من در تاب
چراغ قریه به پایان نوید رامش و خواب
نگاه دختری از بیشه زار اشک به من
به جای نغمه نیم خونفشان و من بی تاب

«منوچهر آتشی»

«قلعه»

نعل ها در ریزش زرینشان گویی
در طلسم بی شتابی مانده اند
وان غبار ساکن بی مرد را
جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند
خالی این جاده را، تا کومه ها، تا کاخ های دور
خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار
وین سکوت شوم همزاد مرا
ضربه سم سوار گمرهی نشکست
مانده پا در باتلاق بهت
نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست
از پس هر خار بوته خیره با تردید
چشم هایی باز می پاید مرا اندیشناک
سایه هر برگ برگی باشد از در لانه توفان
تا نیفتد در طلسم من
می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک
قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم
باز مانده پیش پایش هر کلاف راه
بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد
پنجره های عبوسش تشنه یک پرتو امید
برق شلاقی به پشت اسب
برق سنگی زیر نعلی گرم
زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان
سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده
دست کیداندیش هر پنهان
آفتابش زاد و زیور سوخته است
دست نفرین تن به تیرش، دوخته است
خالی پر خوف وهم انگیز او
کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است
جا به جا دندانه های برج و بامش را
بس کمند آویخته
پای رفتن هر که را بوده است، گویی
بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته
کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است
کس نداند، کی، کدامین جادو آیین زن
شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است
خویشتن ویم برج خونین آستین را، بیوه کرده است؟
کس نداند، لیک
این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار
در سکوت وحشی پر آفتاب خویش
با مناجاتی غمین، با مرگ در پیکار
از درون تیره شوید زنگ تیمار
بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه
جاده ی تا هیچ آبادی
بلکه نخل دودی از انسان
بشکفد بی انتهایش را
آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش
خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست
ای پرنده های سنگستان کوه دور
پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال
های! مرغان بلورین بال بارانها
شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار
بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید
زندگی را بار دیگر با من آرایید
گردی از ره برنمی خیزد، دریغ
برگی از صحرا
نمی جنبد که: ماری رفت
لاشه این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است
قصه پیران یاوه گر کار خود را کرده است
قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها
از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند
نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند
مادر! آنجا قلعه پیری است
گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده گلگون سواری سنگ
مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند
مرغ آنجا بال می ریزد
اسب آنجا نعل می ریزد
در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است
هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد
قلعه هارا فتح خواهد کرد
دختران را نیز
دشت خاموش است
جنبشی از برگ و بادی نیست
کهنه زخمش باز گشته، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه
هر نفس در گل فروتر می رود قلعه
آخرین آواز های او
قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن
ای سواران خم شده بر یال مرکب ها
ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز
دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند
غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر
شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر
از عصیر نابتر انگور خاک
در بلورین جام های لعل گون دارم شراب
ز پر مرغان مهتاب آشیان
بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج
بزمتان آماده دارم ای سواران
پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد
پر شوید ای دشت ها، از مرد
ای سواران، تشنه غوغای انسانم
آرزومند طنین نعل زرین سوارانم
از تن چرکین دیوان
وز خروش قهقهه های هراس انگیز آنان
من، دلم آشوب بگرفته است
پاکی لبخند هاتان را بیفشانید در آیینه های من
پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان
وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش
تیرگی رابشکنید از برق و تیغ
بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید
تا به دشت دور بگریزند
گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید
تا به کام شب فرو ریزند
آی ! انسان چشمه ی افسانه ها
از شگفت من
قصه های تازه کن آغاز
تا سواران سوی من تازند باز
تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند
تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه های خویش بستیزند
دختران تا حسن خود بینند در آیینه ام
تا ز مهر آکنده گردد سینه ام
ای سواران
کاش این دروازه بگشایید
ای پرنده ها
کاش قلعه را گرداب ماسه، همچنان افعی فرو بلعید
قلعه دیگر نیست
قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که رفت
مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت
مرز تا مرز افق باد است و باد و باد
برگی از هامون نمی جنبد
راه در خواب است

«منوچهر آتشی»

«عهد»

كنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازك لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یك سوگند
كنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
كه برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
كه ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
كه آن سوگند ها را نیز
همان نشتر كه بر آن كنده حك كرده است،
بر این كنده حك كرده است، با یار دگر
اما گر شمشیر بارد از کنون
رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش، لیك
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
كه باران فریبش نسترد هرگز
كه توفان زمانش نفكند از پا
كه باشد ریشه پیمان ما در سینه ما زنده تا باشیم

«منوچهر آتشی»

«شهر تصویر»

پنجه نفشرده بر شاخ یاقوت
پر نفرسوده در ابر ابهام
از خزان دیده باغی که اینک
وحشی آسا بر او تاخته باد
وز هراسی نفس گیر هر گل
سر فرو برده در دامن خار
مرغ شعرم چه دارد به منقار
گرد من زندگی محو و خاموش
پشت کرده به هر جلوه پاک
خفته هر گوشه ای چون سگ پیر
پرده ها، فرش ها، بی تکان مات
گرد من زندگی جمله تصویر
بی سرود طربناک مرغی
کز گلوی ترش جوشد آهنگ
مرغ شهدناک مگس هاست
باغ قالی به هر نفش و هر رنگ
از هلال در بسته بر غیر
جلوه شیشه های درخشان
کودک آسایم از جار باید
یک نفس بر جهان های مرموز
از نهانم دری برگشاید
لیک سنگ تپش بشکند وهم
در سر خسته ام نیست دیگر
طاقت بازی رنگ بازی
زیر این سقف مبهوت
روی این باغ تصویر
دارم از آسمان و زمین بی نیازی
همچو آیینه بسته زنگار
در غبار عطش زای بندر
آسمان گرم و دم کرده پیداست
و آن طرف نیز گسترده دریاست
پشت خاکستر تشنه ابر
مرد آن نیستم تا بدانم
گردش بادها در کف کیست
وان طرف، در افق، آسمان را
گفتگو با زمین بر سر چیست
روی آن تپه آفتابی
شاید آن نخل بی برگ و بی بار
هیکل مرد امیدواری است
با نگاهش به دریای مصروع
نقشی از جاودان انتظاری است
شاید آن سنگ های عبوس و سیه فام
خم شده هر طرف زیر خورشید
مانده در زحمتی جاودان و عرق ریز
نقشی از بردگان قرون تباهند
شاید آن مرغ پیر و هراسان
کز افق های دور آنک، آمد
بر سر صخره بنشست و فریاد سر داد
غرق یک زورق زندگی را خبر داد
شاید اما مرا زین حکایات گوش خالیست
چاره آنسان که پیری به من گفت
بی خیالی است

«منوچهر آتشی»

«سوگند چشم»

برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد
چشمه مهری ز سنگ چشم تو خیزد؟
آن همه کم بود، شعر و شور و کنایه؟
با رگ سرد تو این ترانه چه گوید؟
شخم زند خاک سینه را تپش دل
جز گل یادت در این عقیم نروید
از من هر کوره راه وسوسه بگسست
جانب شهر تواش روانه نمودم
هر روز از خویشتن بریدم پیوند
هر شب در کوچه های یاد تو بودم
خانه ام از خنده ی غریبه خموش است
خاطرم آزرده از نوازش یاران
نام تو غلطد درون خونم کافی است
از پس این در چه ضرب پنجه چه باران
با همه مهتاب های که پای تو را شست
با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت
چون گل تصویر سر به راه تو ماندم
هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت
گفتم شاید شبی تو، چون همه شب من
چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد
پنجره بر باد سرد شب بگشایی
ماه به رخسار وهمناک تو تابد
گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا
پاره کنی پرده شمایل پرهیز
گیسو افشان کنی به صفحه دفتر
کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز
شاید تنها منم به یاد تو خرسند
شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت
نامم چون میوه ای فراموش از چشم
خشک شده لای شاخسار خیالت
شاید، اما گمان بد نکنم هیچ
آن همه افسانه های مهر هوا نیست
چشم تو سوگندش ار دروغ آید
یک سخن راست در زمین خدا نیست

«منوچهر آتشی»

«رحیل»

پشت سر واحه پاکی نگران
پیش رو خنده شیطان سراب
در سرم اما گلگون خیال
تاخت می کرد به هرنیش رکاب
پیش می رفتم و هر پنجه راه
رهنمونم به دیاری می شد
با لب سوخته هر برگ خزان
مژده بخشای بهاری می شد
گرچه می ماند ز ره پای شتاب
شور من اما پیش از من بود
پای تا سر همه تب بودم و تاب
عشق من اما بیش از من بود
چشم وحشت زده ام در بن دشت
جلوه سبز تمنا می جست
وز سر شاخه هر راه دراز
میوه سنگی شهری می رست
با چه راهی بروم این همه شهر
به چه شهری بردم این همه راه؟
لیک با رفتن من بر می خاست
طرح هر شهر ز هامون چون آه
نقش گلگونه بس بوته سرخ
جلوه گر می شد در مرز امید
لیک تا می راندم آن همه رنگ
جادو آسا به عدم می لغزید
درکدامین افق انگیخته دود
شهر مرموز نگارین پریان؟
ماده آهویان گردش به چرا
جدول شیر به گوشه روان؟
کو بلور آذین قصر ملکه؟
تا به وردی دهمش خواب گران
تنش اندازم بر کوهه زین
تاخت آرم به دیار انسان؟
رمه شاه، چراگاهش کو؟
مرتع خرم چل کره کجاست؟
نهمش زین مرصع بر پشت
کره اسبان به خروش از چپ و راست؟
دایه با دوک و کلافش همه شب
آن همه قصه که می بافت چه شد؟
زان همه گنج که کاویدمشان
سکه ای زنگ زده یافت نشد
باز بر شاخه هر راه دراز
میوه سنگی شهری می رست
دایه شورم به سر انداخته بود
ماهی چشمم دریا می جست
گل خون در کف پایم می سوخت
آسمانم به سر آتش می بیخت
اسب سم سوخته پاهایم
نعل ناخن به بیابان می ریخت
رفتم آن شاخه راهی که نگاه
در گمانی گذران یافته بود
گفتم اینک نفس تازه شهر
پیشواز آید با سور و سرود
رفتم و رفتم و رفتم بی تاب
تا که پایم به لب سایه رسید
با تنی سنگین دروازه شهر
شیون انگیخت و برپا چرخید
در من این وسوسوه ره یافته بود
شستشویی عطش از سینه زدای
بستر از سبزه و همیان، بالش
درد چین خوابی اندیشه فسای
وحشت آن همه صحرای سیاه
می رود از همهمه شهر سپید
چابک آمیزم با کوچه و کوی
پشت هر پنجره خوانم به نشید
پشت پرچین گل افشان غروب
غربت از چهره بشویم به شراب
آشنا با همه آویزم گرم
سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب
شب خود را ز تنی گرم و لطیف
نگذارم که تهی ماند و سرد
دل دریا هوسم را هرگز
چیره نگذارم گردد غم و درد
خوش گمان بودم … ناگاه درید
گوشم از خنده جادویی پیر
شهر آشفته شد از بادی و خاست
پشت دروازه یکی تشنه کویر
چه کویری! چه کویری! که در آن
چشمه ها تشنه تر از لب ها بود
خشک و سوزان و عطشناک و عقیم
تا افق ها، همه سو صحرا بود
باز کوچیدم و هر پنجه راه
رهنمونم به دیاری می شد
چشم بی نورم در سنگستان
آینه خون شکاری می شد

«منوچهر آتشی»

«دشت انتظار»

با تپه های سوخته اش، با نرسته ها
با موج ماسه های برشته
با سینه اش گذرگه اسبان بادها
دشتی فریب خورده ی هر ابر
دامن گرفته بخشش هر باد
هرزه را جز خار و خس اگر چه نباشد
تن داده قحط سالی جاوید را
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
پیغمبر دروغی هر فصل را
با سوره های باطل شب ها و روزها
بیعت نموده با همه ایمان
دروازه ی اجابت
تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز
دستان کتاب کرده دعایی غریب را
در با خیز خاطره اش برگ های سبز
هر یک پرنده ای است پیام آور بهار
در چشمه سار پاک خیالش
لغزیده سیاه های گریزان آهوان
در پای سنگ خواهش پیرش
گل های سرخ رنگ شکفته ست
پوشیده آسمانش با ابرهای خیس
پرواز شادمانه مرغان شاد بال
پایان تشنگی را فریاد می کند
برزگر زمستان
صحرای لخت سوخته اش راآباد می کند
تا دور، با تبلور باران نمای خویش
پرهای ریز مورچگان موج می زند
رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است
از برگ ریز پاییز، آوای زاغ ها
از بازوان قهوه ای و لخت باغ ها
از بارش پیاپی و گلناک شخم ها
از دانه ها که در تب رویش نفس زنان
آوار خاک از سرشان می رود کنار
روباه وار، گرم تماشا، نشسته اند
جنجال سارها را بر شاخه چنار
در شیب تپه هایش جا پای آهوان
تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها
در آسمان شامش، پاک و زلال و ژرف
جوشند چشمه های نرم ستاره ها
تا ساحل افق ها
دریای برگ در تب و تاب است
هر گوشه اش درختان
چون کومه های غرق در آب است
رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب
پندار دشت پر شده از باغ های سبز
اما گراز هر باد از پشت تپه ها
با زخم سم و دندان
پر می کند به خشم، گل شاد هر امید
شاهین تشنگی
می افشرد گلوی پرستوی هر نوید
هر سنگ نا امید
دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها
سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم
صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار
می سازد از تبلور پندارها سراب
پایان هر خیالش اما جهنمی است
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
نه چشمه ای که صبحدم، آواره گرد و شاد
وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش
نه بانگ نای چوپان
غمگین کند هوای غروبش را ز آواز درد خویش
نه گله ای که پای کشان و نفس زنان
سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش
نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای
کز خواب خوش رماند آهوی خفته را
غافل ز مرگ خویش
مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است
در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب
هر باد می درد ز تنش پاره ای، چو مرگ
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب

«منوچهر آتشی»

«دره های خالی»

گم گشته چاهسار اوهام
بر سنگ گمان کشیده گردن
جویای چراغ قریه دور
پویای سواد شهر آهن
نه ناله های مردهای بی اسب
نه شیهه اسب های بی مرد
از سینه دره های موهوم
چاووشی بادها غم آورد
با جنبش برگ های تاریک
جنبد دریای هولش از دل
هر باطل بی نوید، روشن
هر روشن پر نوید، باطل
در دره سرد خاطر او
نه هلهله سرود پندار
در سینه آن مسیل پر سنگ
نه پای گلی نه پنجه خار
خیزد از او غرور چون دود
پیچد در او غبار تشویش
با او گردد هراس نزدیک
چون سایه به کودک کج اندیش
با ضربه ورد باد نگاه
از شب گسلد هزار جادو
گیسو افشان و شاد و بی رنگ
رقصند به گرد هیکل او
با ضربه تک ستاره ای باز
بازند اشباح تند پارنگ
همرنگ نگاه دور گردند
از دور کنند بازش آهنگ
روید در شب ز وحشتی شوم
دستان از او به التجایی
لرزد از او لبان مبهوت
جوشد از او سبک صدایی
ای دست لطیف خفته در ابر
ای پای سپید رفته در شب
ای جاده که می رود به مهتاب
از دیده من نهفته در شب
چون پت پت شعله بر فروزید
بر سینه ره چراغ پاها
انگشن چو صبح برگشایید
تا اسب تپش برانم آنجا
ای مرغ سپید سخت منقار
بشکن سنگ سیاه و پر سیم
بگریزان آهوی رم آیین
تا بگریزم ز جنگل بیم
بنشان باغ لطیف خورشید
بر تیغه کوهسار گلگون
بر سینه تپه ها برویان
گلبوته شعله های پر خون
آی آتش خفته در رگ دشت
پای شب بی ستاره می سوز
ای دهکده خزیده در خواب
برخیز و اجاق ها برافروز
ای آتش قصه گوی مرموز
فرمان رحیل در بیان آر
پیغمبر بی پیامم اینک
بر لب هایم ترانه بگذار
تا تبت آهوان روان کن
جاری دشتان چو سبز دریا
تا چین بهار ها برانگیز
صد قافله گل، به صبح، رویا
سرگشته قصه های خویشم
گریان، لرزان، گشوده بازو
ای طبل نهفته در خروش آی
درهم پیشچان گروه جادو
ای اسب نجیب کج شده زین
رم کرده ز نیش افعی پیر
افتاده سوارت این چنین مات
آسیمه سر آ ز خاکش برگیر
های ای نی زر نفس! سرودی
تا سبزه شود به سنگ، رویا
تا بندد صبح در سیاهی
چون نطفه بره های موسی

«منوچهر آتشی»

«در غبار خواب»

از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان
در موج اشک های من افتاد و جان سپرد
چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید
چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد
با مرگ او ستاره قلبم به سینه سوخت
با مرگ او پرنده شعرم ز لب پرید
بادی وزید و زوزه کشان آب را شکست
ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید
آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور
در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست؟
گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد؟
گر با دلش نبود پیامی چرا شکست؟
چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک
بر بال شب نورد هزاران ستاره بست

«منوچهر آتشی»

«خاکستر»

دریغا، ای اتاق سرد
اجاق آتش اندام او بودی
تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی
چه شب ها آرزو کردم
که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد
نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا
ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا
گل قالی برقصد زیر دامانش
بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش
نگاه خسته تصویر بیمارم
که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد
هر آیینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد
دریغا، ای اتاق سرد
بسان دره ای تاریک
دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست
تو هم ای بستر مغشوش
چو ابری سینه ات سرد است و
مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست
گر او صبح است بر کاشانه ای اکنون
دریغا، من شب بی اخترم اینجا
اگر او آتش گرم است در هر خانه،
من خاکسترم اینجا

«منوچهر آتشی»

«بیدار»

بر دست سیمگونه ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی
باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی، سیلی سرزنش
هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی
از خواب بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب نیست با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته به دریای دوردست
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند شعر صداهای ناشناس
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بودم
در انتظار دشنه مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس! آری
من آخرین ستاره شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام
سحری درون قلعه شب نیست

«منوچهر آتشی»

«انسان و جاده ها»

در سفر زاده شدم
در کوچ طایفه خزان زده آدم ها
در بغض عاطفه های وحشی و تاریک
و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر
بر نجوای مبهم دره ها
و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها تجهیز می شد
و اندیشه لرزان زنان
در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست
من در رؤیای بی رنگم
زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم
و ابرهای مرطوب
از نسیم سرد مهتاب پراکنده می شد
من در سفر زاده شدم
و چشمم سرشار از دشت های رنگین و سیراب
به سوی سرزمین های آفتابی و تازه
که چون احساس هایی تازه
از پشت افق ها بر می خاست
با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد
در تابش گلگون و درخشان خورشید
تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد
و در سایه تشنه خار بوته ها
دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند
من در سفر زاده شدم
و با نفرین معصوم گریه ام
حصار غبار ستوران
از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت
و در غنچه های درشت و قرمز
چون شبنمی سبک
از اندیشه های معطر رنگین می شدم
در سر بالایی چرمین
زمانی که زائران چاووش خوانان، با ایمانی شگرف
به سوی گنبد فیروزگون، کشیده می شدند
و هراس پرستش دل های مضطربشان را می لرزاند
و نشیب ساییده، با دواری خیال انگیز
به دره پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت
گنبد بزرگ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد
و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد
در سفر زاده شدم
در سفر زیستم
بارها کوره راه باریک آسیاب ها و
پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم
و در شگفت می شدم زمانی که می دیدم
سواران چابک و گروه بی شمار زنان در لباس های رنگین
چون درختان پر میوه و شکوفه
از دهکده دوردست عروس می آوردند
کل می زدند، ترانه می خواندند
و اسب های سطبر چونان صخره های مرمر
در زیر ران جوان به جنبش در می آمد
و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم
مادری بر تل تیره کنار کومه
نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود
الهام غریبی را باور می کرد
حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید
و در کومه ای دیگر
زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد
در سفر زیستم
و هنگامی که جاده سفید
چون ماری پرقوت، به سوی قله های سفالین بر می خاست
و قافله را چون طوماری در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید
و بر جلگه های تاریک سرازیر می شد
زندگی را می دیدم
که بر پشته های کبود در جنبش است
و در کوهساری دیگر گردنه های بلند
قافله ها را تکرارمی کردند
من سفر کردم، من سفر بودم
در معبر دردها، خنده ها و پرسشها
در گذرگاه پندارها و الهام
و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم
و به ژرفنای خویش نگریستم
دیدم که خود گذرگاه دردها، پرسش ها و قافله ها در
دامنه های تاریک و ناایمن هستم
و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است
من در سفر بودم
از آن هنگام که آریا از کوهستان های کبود
از مشعل پر تلاطم زرتشت
به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد
از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن گرفت
و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد
من در سفر زیسته ام
من با سفر زاده شده ام
شگفتا! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس
مرا فرسوده کرده است
من دلبسته شده ام
دلبسته باغی زرین در سرزمینی دور
باغی زرین با ساقه های لطیف لبخند ها
شکوفه آشتی ها، جویبار پنجه ها
که از نسیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است
که من میوه شاداب چشم هایش را بی تاب شدم
بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم
و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم
من در سفر زیسته ام، من با سفر زاده شده ام
ای توقف شوم، ای سکون بی باغ و بی گیاه
در این گرایش مخوف، در این افسردگی تاریک
در این استغاثه نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه
در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین
گهواره دورتاب افق ها را تکان بده
و لالایی شگفت بسیج جاودانی را
برای غفلت آهوانی که چون پاره های مهتاب
بر سینه ی تپه ها می چرند
در کوهساران به طنین آور دشت های من
و سرزمین های من
در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است
بهاران من در پشت دیوارهای سیاه خاک
در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می سوزند
و بامدادان من چون گنج های باستانی
در اعماق صخره های عبوس محبوسند
خورشیدهای من سرد و تاریک
در سکون بهت می چرخند
تپش های من دور می شود، دور می شود
من افسرده شده ام، من فرسوده می شوم
ای توقف شوم، ای سکون بی باغ و بی گیاه

«منوچهر آتشی»

«احساس»

از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید
و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت
شاید پرنده ی دیگر؟
و شاید پرنده های دیگر؟
پس من هنوز زنده ام؟
و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد

«منوچهر آتشی»

«آهنگ دیگر»

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست
تا بشکفد از لای زنبق های شاداب
یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گل ها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فواره گل های من مار است و هر صبح
گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در کلبه چوبین شعرم می پذیرم
افسانه می پردازم از جغد
این کوتوال قلعه بی برج و بارو
از کولیان خانه بر دوش کلاغان
گاهی که توفان می درد پرهایشان را
از خاک می گویم سخن، از خار بدنام
با نیش های طعنه در جانش شکسته
از زرد می گویم سخن، این رنگ مطرود
از گرگ این آزاده از بند رسته
من دیوها را می ستایم
از خوان رنگین سلیمان می گریزم
من باده می نوشم به محراب معابد
من با خدایان می ستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد
من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست
حافظ نیم تا با سرود جاودانم
خوانند یا رقصند ترکان سمرقند
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم، روزنی را آرزومندم
من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم
سعدی بماند کز شعله نام بلندش نامها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت
ای نخل های سوخته در ریگزاران
شعر من، این ویرانه، پرچین شما باد
ای جغد ها، ای زاغ ها غمگین مباشید
زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ
و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصه پرداز نفس های سیاهم
فرخنده می دانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم، آری چنین باد
سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسععود سعدم تنگ میدان و زمین گیر
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق

«منوچهر آتشی»

«گذرگاه»

من گذرگاه تپش های فراموشم
پاسدار چشم های کنجکاوم،
معبر پاهای پر رفتار سنگ بیدارم
گام ها را می شمارم، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم
لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم، نمی خندم
تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم
همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم
در سر من گرد صحراهای ناپیداست
گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است
رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است
در شب طولانی اندیشه ام، عاشق
راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است
نقش ماتی بر درخت روزگارم
هر که ام خوانده و ناخوانده است
جویبار خنده ها در من گذر دارد
ساقه های گریه، سر بر شانه، بشکسته است
دردها و دغدغه های نهان را آینه ام
صید من پنهان ترین جنبش
با همه غم های دنیا آشنایم من
با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها، چوپان
کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان
تای آسا رفته در صحرا نگاهش
کنجکاو سیل زرد گله گرگان
گرچه با هر سنگ دارد آشنایی، وز نهان تیره هر ذره بینایی
اضطراب جاودانش لیک در کار است
بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است
هر نگاهش پاسدار گوسفندی، هر رگ او گردن هر بره را بندی است
گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان
با نی زرین سرودش، با هیاهویش
می دمد بر دخمه های تیره، ورد هوشیاری
تیر مار مست آهنگش
می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری
با همه غم های دنیا آشنایم
با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است
با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است
با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است
با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است
با غم سنگی که تندیس ونوسی خواست بودن، سنگ گوری شد
یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عریان نشیند
در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد
با همه غم های دنیا آشنایم
با غم صحرا
با غم دریا
با غم حیوان
با غم انسان
با غم خاموش و مرموز پیمبرها
کز فراز قله اعجاز پای آتش ایمان
خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ
خیره در ابر سیاه وهم
در کمین مرغ زخمین بال پیغامی
در کمین نور الهامی
چاره جوی سرکشی های گنهکارانه انسان
پاسخی، خوف پرستش زنده دار، اندر قوم تباه اندیش
هاله ها پیچیده اند
از وهم گرد خویش من گذرگاهم
با همه غم های دنیا آشنایم
دردها و دغدغه های نهان را آینه ام
صید من، پنهان ترین جنبش
با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش
اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم
با درنگ لحظه هاشان آشنایم
دست مرموزی که خاک خاطر هر زنده را آرام
با درشت انگشت های هرزه کاویده است
بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است
سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی
گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است
بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است
با همه غم های دنیا آشنایم
آینه ام
بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار
سنگ خاموش گذرگاهم
بازگوی گفتگو های نهانم
ابر حیرانم
دیده امید ها را در پی خود می کشانم
رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم

«منوچهر آتشی»

«نعل بیگانه»

آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
مرکب آشفته یال خانه شناسم
سم به زمین می زند که: در بگشایید
آمده ام تا به پای دوست بریزم
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
می بردم یاد رنج و خستگی از سر
دست نیازم گرفته حلقه در را
سینه ام از شور و شوق در تب و تابست
در بگشایید! شیهه می کشد اسبم
خسته سوارم هنوز پا به رکابست
اما در بسته است صامت و سنگین
سینه جلو داده است: یعنی برگرد
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد
پاسخ شومی در این سکوت غریب است
دل به زبانی تپد که: دیر رسیدم
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
شیهه بکش اسب من!اگرچه به نیرنگ
کس سر پاسخ ندارد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
بازی مرموز این سکوت فسونگر
جمله مگر مرده اند؟
می پیچد دود
زندگی گرم را پیام و پیمبر
پس چه فسونیست؟
آه…اینجا…پیداست
نعل سمند دگر فتاده به درگاه
اسب سوار دگر گذشته از این در
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر

«منوچهر آتشی»

«درد شهر»

پشت این خانه حکایت جاریست
نیست رهگذری، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این مستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا نسیمی چو رسد از ره دشت
در، ز خوابی خوش، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش مانده است اندیشه آب

«منوچهر آتشی»

«غزل های سورنا»

بیایی و خانه بوی تو بردارد
بیایی و آینه روی تو بردارد
بیایی و نمانی و بماند بو
بیایی و نمانی و بماند رو
بیایی و نمانی و من
آبیار درختی ناپیدا شوم به گلدان نام
هر روز کاسه غزلی بریزم پاش
هر عصر قیچی بیتی بردارم و هرس کنم حواشی آفتابی اش را
بیایی و بارانی شود خانه از وزش تو
بیایی و خانه توفانی شود از تپش من
بیایی و مرز فصل ها بشکند و چار فصل یگانه شود
در یک تبسم دندان نما و یک کرشمه گیسویت
بیای و نمانی، نمانی و بگریزی و
انکار کنی همه چیز را به واژه ی یک نه
با معنی معطر هزار آری
بیایی و خانه بوی تو بردارد
بیایی و آینه روی تو بردارد
بیایی و پای نازکت آب بدهد
آهوی نخ نمای قالی را تا از پس پنجاه سال تشنگی
سیراب، موی نو برآورد و
چالاک خیز بزند فراز چکاد و بایستد آن بالا
شاخ در شاخ آفاق بامداد

«منوچهر آتشی»

«تمنای ابری»

نفس عمیق و قدیمی
به حجم خالی همین اتاق بزرگ
تا روح باران بیرون
برسد تا بن ریه هام
بوزد بر جدار خشک دلم
و دندان های نقره ای قطره هاش جانم را بگزد
تمنایی آرام و ابرانه
و هر چند دلم خواست می خواهم
از جنس ابر باشد نرگسی در آب و گیسویی در باران
و چشم هایی از پشت شیشه بخار آلود
و ترانه ای بخوانم ابری و خیس
برای گلوله های سنگی
در آفتابی که کمی شبنم
از مژه های طلایی بلندش بچکد

«منوچهر آتشی»

اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای کاکتوس های خودم می سوزد
**********
تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعر و گاهی رطب جنوبی بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
**********
این همه به شعرها فکر نکن
روزی، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که قفط زخم بزرگ سر خود را
هدیه، به خانه می آورد
**********
افیلیا به صحنه برگشته
بیهوده مگو که مرده بوده ای
یا به قول رمبو:‌ چون مرمری سپید بر آبها شناور بوده ای
از لب های سرخ زنده ات چیزی نمی گویم
اما گوش های تو می گویند
که از شور نی لبک شبانان بیشه ها غش کرده ای
پس این همه از بدگمانی هملت
به حیرت تظاهر نکن
**********
مگو که نمی دانی چه می خواهم
هر چند می دانی چه می گویم
وقتی به ترانه ها گوش می کنی در متن حواس پرتی مهمانان
گل های زرد پرده هم
سرخ می شوند و سر به زیر می اندازند

«منوچهر آتشی»

این بار نیز پرده که افتاد
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است

«منوچهر آتشی»

«منهای بیست و چند بهار»

چه خوب است لبخند تو تا با آن
به دنیا که نمی شود به خودم بخندم
چه خوبند چشم های تو تا
با چشم های تو به خودم که نمی شود
به دنیا نگاه کنم نگاه می کنم اما ناگاه
هفتاد سال آوار می شود میان من و تو
منهای بیست و چند بهار
و میان چشم ها و لبخند تو
که چه خوبند همچنان و من
که دیگر هیچ چیز نه می بینم
نه می خواهم ببینم

«منوچهر آتشی»

«قرن سیلاب چیزها»

كه بادها دیگر اردیبهشت بار نمی كنند
كه قافله بی نافه می رود از تبت
و شعر پنهان می رود از حافظ در شمشادها
قرن سكوت پر از هیاهو كه
پیامبران می گریزند از كوه
و بو اعلام خطر نمی كند به آهو
قرن اعلام مرگ شب از ویروس روز
و انحلال روز در زهر تابناك شب
كه جا عوض كرده اند چراغ و كوكب
قرن خونریزی شدید فلسفه
و بند نمی آید به هیچ تدبیر
خون از دماغ اشراق
و چیزها و اخبارشان
چیزی شبیه زلزله و سیل،‌ در خانمان عاطفه
و فكر كه از كرده شان ابا می كند
و چشم كه نمی خواهد ببیندش دیگر
اینگتنازیوی فرورفته در شاخ ورزو را
و ایگتنازیو سیلونه كه می گویند
جاسوس موسیلینی از آب درآمده
و براردوی قهرمان چه فریبی خورده
و اجتهاد می كند قاتل بی سواد قلم كه
تمامی شاعران باید بمیرند در گردنه
كه بادها دیگر اردیبهشت بار نمی كنند
كه شعر نمی نویسد دیگر دست
و دست نمی دهد شعری
از مژگانی خیس و مست قرن
قرن چه افتاده است آخر بگویید چه افتاده است؟

«منوچهر آتشی»

«رؤیا در رؤیا»

از جاده ها می گویم
که نه دیده نه رفته ایم
اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
که سایه هاشان خواب
مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقط
تا ارواح برخیزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها می گویم که نشانی خود را به باران های عابر ندارد
به آسمان هم از مسافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبور کرده ایم انگار

«منوچهر آتشی»

«دیدار اول»

آنکه قرار است این شعر ها را بخواند
فردا متولد شده و تا پیری من فرود آمده
او کسی است که تمام غزل های جهان
خار دامن چرخانش اند
وغبار دامنش رنگین کمان های شگفت
در آفاق من نشانده تا پیشانی من
شرمنده ی چروک های خود نباشد
و آینده، پایی آشیلی برای دور شدن بیابد
آینده ای که اکنون لوحه ی گوری است نزدیک
فرسنگ نمای ابدیتی بسیار دور

«منوچهر آتشی»

«دیدار دوم»

نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت
عربده ای که نرگس حافظ را پژمرده کرد
هنوز نگفته ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر
از مژگان می ترایی تو آفتابی جاری شد
مرده بیدارشد و تابوت را شکست
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست
از تمامی تاریخ بپرس

«منوچهر آتشی»

«دیدار چهارم»

من اگرچه دیو سنگ فرسوده ام
در گذر گردبادهای ماسه
تو اما آن شعبده باز بی رنگ و حجمی
که از هفت لایه دیوار چین عبور می کنی
تا پرتو گرمی از حس بر تاریکی های من بتابانی
و برزبان سوخته ام شعرهای شبنمی فراخوانی
من اگرچه دیو سنگی فرسوده ام
در سینه چیزی دارم که از حرارت حضور تو یاقوت شده است
این است که از پشت هفت کوه سیاه
می بینمت که به سمت من می آیی
و همچنان هقیق می سایی در کوره نگاه
ازجان من و آن تکه پنهانم

«منوچهر آتشی»

«دیدار پنجم»

چه نگاه کنی چه نه چه بخواهی چه نه
این شم من است که ترا سر می کشد
این نگاه من است که با هر تاب طره ات
سپیده ای از ماه رموک می دزدد
نه حیرت گیل گمش نه دل شکسته حافظ
شانه ای که در گیسوان تو پارو می کشد
قایقی را به ظلمات می برد
که تنها سرنشین چشم جهنمی من است
چه نگاه کنی چه نه چه نخواهی چه
سرانجام همان سپیده های ماه رموک
مقصد همه سفرهای دوزخی است

«منوچهر آتشی»