م.آزاد

«سحر»

در کویر کبود آتش ها
خار هر شعله خیره مانده براه
اختران کورمانده در پس ابر
بردگان قوز کرده در بن چاه
می چکد از گلوی محکومان
قطره قطره سرود دهشت و درد
می رمد آهویی به دامن دشت
تا برانگیزد از سیاهی گرد
لیک اینجا سرد گویانند
دل به دریا سپرده موج آسا
می خزند از کرانه های ظلام
تا دم صبح تا دل دریا

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«باران»

ای دیر سفر پنجره بگشای و تماشا کن
این شب زده مهتاب گل آسا را
این راه غبار آلود
این زنگی شب فرسود
وین شام هراس آور یلدا را
این پنجره بگشای که مرغ شب
می خواند شادمانه دریا را

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«دیار شب»

چنگ اگر بود سرودی بود
جام اگر بود شرابی بود
کوی اگر بود نگاری بود
می اگر بود خرابی بود
چنگ در چنگ اهریمن
جام در خیمه عیاران
کوی جولانگه شبگردان
باده در بزم تبهکاران
دیده بی خوابیست
چنگ خاموشیست
رنگ بی رنگیست
عقل مدهوشیست
مهر اگر بود درودی بود
چنگ اگر بود سرودی بود
مثل گریز دور کبوترها
در منتهای نیلی بی فریاد
اندیشه می کنیم
در ژرفنای بهتی بی نام
و شادمانه ناگاه احساس می کنیم
یک انفجار روشن را در باغ
وقت طلوه سبز چکاوک ها

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«حماسه»

مه پرواز کنان آمده ام
نرم زی بام جهان آمده ام
باده در جام سحر ریخته ام
مست آن وصل گران آمده ام
پای بر فرق شبان کوفته ام
تا ز خورشید نشان آمده ام
موج آتشکده سبز نیاز
موج رقص کنان آمده ام
دشت خنیاگر خورشید سرود
دشت را چنگ و چغان آمده ام
بوسه بر آتش عصیان زده ام
دیده را شعله فشان آمده ام
یک جهان خشم کنان آمده است؟
صد جهان خشم کنان آمده ام

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«آناهیتا باران کن»

خفته بر بستر مینویی آتشکده
اردیسور آناهیتا ساقه اندامش می سوزد
طرح بارانی گیسویش در سایه فرو می ریزد
و در آیینه تاریک فصول به زمین می نگرد
آی آناهیتا کولی گمشده و سرگردان
کولیانی که در آغاز فصول ازفصولی دیگر
به تماشای زمین در گذرند
رود را می خوانند
دشتها می خوانند
آی آناهیتا کولی گمشده سرگردان
ترک این بی ره سرگردان کن
باران کن
آناهیتا باران کن

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«پرنده بودن»

پرنده بودن روزی پرنده‌وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
به آن حقیقت تلخ
و با ردای پریشان باد از همه شهرهای خفته گذشتن
و در تمامی راه
چه ناامیدان دیدن
پرنده‌وار شدن
و در حقیقت روشن
همیشه رازی بودن…

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«رفتن»

دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می‌کند هزاران را
و چشم‌های من آن چشمه‌های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«باغ ستاره ها که سوخت»

آمده بود و می گریست
مثل ستاره های صبح
مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ
آمده بود می گریست
گفتم ای پرنده
جز قفسی نمانده است
سینه آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوی بنفشه ماند و خاک
یاد پرنده ماند و باغ

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«باد ها در گذرند»

باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید: چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«اندوه شیرین»

صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله ها با لاله لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«یاس‌ها منتظرند»

باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه‌ها مرا می‌خوانند
من از این باران‌ها می‌دانم خانه ویران خواهد شد
ویران
یاس‌ها ریخته‌اند
زیر باران‌ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه شب‌ها تنها
غوک‌ها می‌خوانند
و تو تنها می‌مانی
تا بدانی که چه‌ها می‌گذرد
من از این پنجره‌واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای تو رها می‌شوم از شاخه خویش
زیر باران‌ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد
زیر این پنجره‌واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک
به جهان گذران می‌نگرم
بادها در گذرند
یاس‌ها منتظرند
جوی گریانی و در باران‌ها می‌گذری
تا می‌مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می‌نگریست
ماهتابی که به مه می‌تابید
همه در تاریکی‌ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می‌گفتند
یاس‌ها منتظرند
و تو گریان می‌گفتی: یاس‌ها ریخته‌اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می‌بیند
من ازین پنجره‌واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می‌گویم
یاس‌ها منتظرند
و تو گریانی و در باران‌ها می‌گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاس‌ها منتظرند
من همین جا تنها خواهم ماند

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«باغ شکوفه‌ها که ریخت»

پر از شکوفه خون باغ مهربانی شد
پر از کبوتر پیر
میان باغی بالی شکست و باد گریست
پرنده‌های اسیر
میان رودی ماه اسیر می‌خشکید
کبوتری در باد
میان دشتی رودی به ریگزار نشست
میان پنجره‌هایی زنان تنهایی گرییدند
پرنده‌های اسیر
میان پنجره‌هایی سکوت آتش سرد
میان بیشه شب
میان دست تو گل‌های یاس خشکیدند
و گیسوان تو باد
و چشم‌های تو ابر
و دست‌های تو باغ
میان باغی
ابری گریست
بادی سوخت

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«گلهای یاد»

چشم های تو گل های یادند
در زمستان خاموش بیداد
وه چه تاریک و افسانه زادند
خون نیلوفران بهارند
با رگ شاخساران بی برگ
چشمه سارند و آیینه وارند
آن شکوه گریزان اندوه
ای دو چشم هراسان شمایید
در زمستان خاموش بیداد
یاد را برترین پادشایید

«محمود مشرف آزاد تهرانی»

«بی تو خاکسترم»

بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان
بی تو
نیلوفران آذرانند
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست

«م. آزاد»

«نیلوفر»

گل انگیز شب بین و شبزاد گل
درون سایه پرورد و آذر برون
نتابیده تابیده اش خشم مهر
به گیسوی بیتاب شب بازگون
برانگیخته برقش از چشم سرخ
شهابست و تاراب و نازنده باد
فروبیخته عطر و سایه بهم
فسون دد و جادوی شبنهاد
ره آورد سحرست و مهر آفرین
گل باد ریزنده بر رودها
پری وار رودست و پیچنده ابر
به بازوی یا زنده عود ها

«م. آزاد»

«من گیاهی ریشه در خویشم»

من گیاهی ریشه در خویشم
من سکون آبشاران بلورین زمستانم
من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم
من سرود تشنه بیمار خیزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم
مرغ زرین بال دریا راز مهتابم
چشمه سار نیلی خوابم
چنگ خشم آهنگ پاییزم
بانگ پنهان خیز توفانم
بام بیدار گل انگیزم
سایه سروم که می بالد
نای چوپانم که می نالد
آهوی دشتم که می پوید
من گیاهی ریشه در خویشم
که در خورشید می روید

«م. آزاد»

«سخت سر»

بر این سبز خاموش افسانه وش
بر این نیل پیچان فریادگر
سرشک ار فشانم روا باد و باد
به یاد من افسانه سخت سر
گل افشانده گویی به دامان رود
جهان آفرین با نخستین بهار
و با ز آسمان آوریده فراز
بهشتی به آغوش دریا کنار

«م. آزاد»

«تو آینه سپید بخت منی»

قلب تو پناه مهر پاک منست
وین سینه پناه مهربانی تو
ای شاخه سبز مهر خسته مباد
گلهای سپید شدمانی تو
از بوی بنفشگان گیسوی تو
پرواز پرستوان سرکش یاد
پروای شکیب آهوان گریز
سرشاری تاک و میگساری باد
تو آینه سپید بخت منی
مهر تو گواه بختیاری من
ای بی تو یگانه غمگساری من
با یاد منی و یادگار منی
افسانه مهری ای به یاد تو یاد
ای سینه پناه جاودان تو باد

«م. آزاد»

چه روز سرد مه آلودی
چه انتظاری
آیا تو باز خواهی گشت؟
تو را صدا کردند
تو را که خواب و رها بودی
و گیسوان تو با
رودهای جاری بود
تو را به شط کهن خواندند
تو را به نام صدا کردند
از عمق آب
و باغ کوچک گورستان را در باد
به سوی شهر گشودند
تمام بودن رازی شد
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست

«م. آزاد»

تو عاشقانه ترین نام
و جاودانه ترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز می گردی
تو آن یگانه ترین رازی ای یگانه ترین
تو جاودانه ترینی
برای آنکه نمی داند
برای آنکه نمی خواهد
برای آنکه نمی داند و نمی خواهد
تو بی نشانه ترین باش
ای یگانه ترین

«م. آزاد»

«تو روح بارانی»

فریاد فریاد
تو ساحرانه زیبایی زیبا
تو جادوی غریب تماشایی
و برق هوشیاری
در چشمهایت رخشان
تو مثل خواب کودکانه
شاد به افسانه ای
تو شادی بزرگ منی
ای دوست
تو عاشقانه باروری از مهر
و آن جنین زیبا
در خون و خواب و خاطره ات
می روید ناگاه
مثل طلوع سرخگلی در باد
در روزگار اینهمه بیداد
در روزگار این همه تنهایی
تو عدل و آفتابی
نور و نوازشی
تپشی در دل
وزشی بر جان
در این
زمان زمانه تاریک وار بودن
وقتی که می بینم
درد خموش وار نگاهت را
سر می گذارم آرام بر سینه ات
و چشمه وار می گویم از شوق
تو روح بارانی

«م. آزاد»

«بهانه جو بودن»

چه نیلگونه شبی بود باغ می بارید
گریز روشن برگ
سکوت گرم نسیم
و باغبانی آب
بهار باران بود
هزار سکه زرد
به چشمه سارنشست
هزار خنده نیلی
با باغ خفته شکفت
هزار نیلوفر
چه نیلگونه شبی بود
او نمی دانست
چه باژگونه بهاری
در آن همیشه جاری
چه هایهویی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
گلی که با من بود
و ماهتابی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
بهانه می آورد
من از گلی که با شکفتن ماه
به باغ می تابید
و مهربانی که خفته با من
نشسته و شکفته با من
و گیسوان خزانیش را
شبانه به شانه من
رها می کرد و شاد می خندید
بهانه جو بودم
و آسمان را بهانه می آوردم
و ابر را به شکوه می باریدم
خدا خدا می کردم
و باغ کودکیم را صدا
صدای می کردم

«م. آزاد»

شعری برای رود نباید سرود؟
آیینه دار بید است این باغ باژگون
شعری برای گل نسرایند شاعران
عزلی سبز در باغهای سرخ شقایق
شعری برای آهوی چشمی که می گریزد
تا دور دست شب اندیشه های دورش با یاد
شعری برای سایه لبخندی
و درد شادمانه بیهوده ای
شعری برای نارونی تنها در باغ شعله ور
شعری برای زهره نباید سرود؟
شعری برای زهره خنیاگر
که با طلوع شب بیدار تا سحر
بر نقره بلند کهن چنگ می نوازد
خنیاگران باد نخوانند
شعری برای باغ
تا بید گیسوان رهایش را در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش کند
شعری برای رود نباید سرود؟

«م. آزاد»