خسرو گلسرخی

«سروده هاي خفته»

در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز


از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
در حجره هاي ساكت تپيدن آن؟


در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع


اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان


اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست


اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج؟


اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود


ثقل زمين كجاست؟
من در كجاي جهان ايستاده ام؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ...؟

«خسرو گلسرخی»

«صبح»

دگر صبح است و پايان شب تار است
دگر صبح است و بيداري سزاوار است
دگر خورشيد از پشت بلندي ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرماي شب تاريك، تن هامان نمي لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه، از زبان ما در شب ها نمي ترسد
دگر شمع اميد ما چو خورشيدي نمايان است
دگر صبح است
كنون شب زنده داران صبح گرديده
نخوابيد، جنگ در پيش است
كنون اي رهروان حق، شب تاريك معدوم است
سفيدي حاكم و در دادگاهش هر سياهي خرد و محكوم است
كنون بايد كه برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم
دگر وقت قيام است و قيامي بر عليه دشمنان است
سزاي حق كشان در چوبه ي دار است
و ما بايد كه برخيزيم
دگر صبح است
چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده، جهان ديگري سازيم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد
نهال دشمنان را تيغ ها بايد
كه از بن بشكند، نابودشان سازد
اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد
قوي چوپان ببايد نيش او ببندد
اگر غفلت كند او خود گنه كار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است
و اين افسردگي، ناراحتي، عار است
دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را
بسوزانيم دشمن را
كه شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان
و يا همراه بادي او شود دور از زمين ها
دگر صبح است
دگر روز تبه كاران به مثل نيمه شب تار است

«خسرو گلسرخی»

«مرد خاكي»

مردي درون ميكده آمد
گفت: كشمكش پنجاه و پنج
از پشت پيشخوان
مردي به قامت يك خرس
دستي به زير برد
تق
چوب پنبه را كشيد
و بي خيال گفت: مزه ...؟
مرد گفت: خاك
دستي به ته كفش خويش زد
الكل درون كبودي ليوان، ترانه خواند
وقتي شمايل بطري
از سوزش عجيب نگهداري
و بوي تند رها شد
آن مرد بي قرار
دست خاكي خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب اين كار
سي و هشت چشم نيمه خمار بسته
باز شد
و شگفتي و تحسين خويش را
مثل ستون خط و خالي سيگار
در چين چهره ي آن مرد گرم
خالي كرد
ناگاه
مردي صداي بمش را
بر گوش پيشخوان آويخت
ميهمان من، بفرماييد
چند لحظه سكوت، بعد
صداي پر هيبت مردي دگر
فضاي دود كافه را شكافت
من شرط را باختم به رفيقم
ميهمان من، بفرماييد
حساب شد
در اوج اضطراب ميكده
آن مرد خاكي ساكت
پولي مچاله شده
بر چشم پيشخوان گذاشت
و در دو لنگه ي در، ناپديد شد

«خسرو گلسرخی»

«زخم سياه»

كه ايستاده به درگاه ...؟
آن شال سبز را ز شانه ي خود بردار
بر گونه هاي تو آيا شيارها
زخم سياه زمستان است ...؟
در ریزش مداوم اين برف
هرگز نديدمت
زخم سياه گونه ي تو
از چيست؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
هميشه زمستان است

«خسرو گلسرخی»

«سرخ تر، سرخ تر از بابك باش»

روح بابك در تو
در من هست
مهراس از خون يارانت، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بكش
مثل بابك باش
نه
سرخ تر، سرخ تر از بابك باش
دشمن
گرچه خون مي ريزد
ولي از جوشش خون مي ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر بايد يكسر
بابكستان بگردد
تا كه دشمن در خون غرق شود
وين خراب آباد
از جغد شود پاك و
گلستان گردد

«خسرو گلسرخی»

«در سنگر»

تو فاتحي
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول كاشتن بذر دوستي است
تو فاتحي
تو فاتحانه فرداي سرخ و زرد
اعلام مي كني آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چين چهره ي اسارت شرق
ما
شكوفه ي دستان بي زوال تو را
آب مي دهيم

«خسرو گلسرخی»

«روا مدار»

غروب فصلي
اين كفتران عاصي شهر
به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست
و تو بسان هميشه، هميشه دانستن
چه خوب مي داني
كه اين صداي كاذب جاري درون كوچه و كومه
در اين حصار شب زده ي تار
بشارتي ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه هاي بلند
كه رنگ اناري ميله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انكار مي كنند

«خسرو گلسرخی»

«من شكستم در خود»

من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باور كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش

«خسرو گلسرخی»

«پرنده و طناب»

پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي؟
گفت: آفتاب
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي؟
گفت: ماه
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيدند
گفتم كه هستيد؟
گفتند همه ي ستارگان دنيا
بي اعتنا طناب را آماده كردم
پشت پنجره ام را كوبيد
گفتم كه هستي؟
گفت: يك پرنده آزادي
من پنجره را با اشتياق باز كردم

«خسرو گلسرخی»

«تو»

تن تو كوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
ماري افتد از پشت
تن تو دنياي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها
تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم است

«خسرو گلسرخی»

«با اين غرور بلندت»

در بقعه هاي ساكت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز كبر را
بدرود بيفكن
و با تمامي وسعت انسانيت بگو
که ما باغیم
باغي چنان بزرگ و سبز
كه دنيا
در زير سايه اش
خواب هزار ساله ي خود را
خميازه مي كشد
در بقعه هاي خامش بودن
از جوار ضريح
چندي است
طنين ضربه ي برخاستن بزرگ ترا نمي شنوم
همراه خوب من
از پله هاي بلند غرورت
بگير دست مرا
تا قلب شب بشكافيم
و با رداي سپيده
به رقص برخيزيم
همراه خوب من
با اين غرور بلندت
در سرزمين يائسه ها
تو تمامي خود نرفته اي بر باد
اينك
به ریزش رگبار سرخگونه ي خنجر
دست مرابگير
تا از پل نگاه صادقانه ي مردم
به آفتاب
سفر كنيم

«خسرو گلسرخی»

«ملاقاتي»

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت ميله ها
عرياني دستان من نديد
اما
يك لحظه در تلاطم چشمان من نگريست
چيزي نگفت
رفت
اكنون اشباح از ميانه ي هر راه مي خزند
خورشيد
در پشت پلك هاي من اعدام مي شود

«خسرو گلسرخی»

«اي پريشاني»

مردي كه آمد از فلق سرخ
در اين دم آرام خواب رفته
پريشان شد
ويران
و باد پراكند
بوي تنش را
ميان خزر
اي سبز گونه رداي شمالي ام
جنگل
اينك كدام باد
بوي تنش را
مي آرد از ميانه ي انبوه گيسوان پريشانت
كه شهر به گونه ي ما
در خون سرخ نشسته است ....؟
آه اي دو چشم فروزان
در رود مهربان كلامت
جاري ست هزاران هزار پرنده
بي تو كبوتريم بي پر پرواز

«خسرو گلسرخی»

«خواب يلدا»

شب كه مي آيد و مي كوبد پشت را
به خودم مي گويم
من همين فردا
كاري خواهم كرد
كاري كارستان
و به انبار كتان فقر كبريتي خواهم زد
تا همه نارفيقان من و تو بگويند
فلاني سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره
و در آن لحظه من مرد پيروزي خواهم بود
و همه مردم، با فداكاري يك بو تيمار
كار و نان خود را در دريا مي ریزند
تا كه جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذين بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگويند
خسرو از خود ماست
پيروزي او دربست بهروزي ماست
و در اين هنگام است
كه به مادر خواهم گفت
غير از آن يخچال و مبل و ماشين
چه نشستي دل غافل، مادر
خوشبختي، خوشحالي اين است
كه من و تو
ميان قلب پر مهر مردم باشيم
و به دنيا نوري ديگر بخشيم
شب كه مي آيد و مي كوبد
پشت در را
به خودم مي گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلك او را
منفجر گردد، نابود شود
من همين فردا
به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند
خواهم گفت
گريه كار ابر است
من و تو با انگشتي چون شمشير
من و تو با حرفي چون باروت
به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما صاحب خورشيد شديم
و در اين هنگام است
كه همان بوسه ي تو خواهم بود
كز سر مهر به خورشيد دهي
و منم شاد از اين پيروزي
به حميده روسري خواهم داد
تا كه از باد جدايي نهراسد
و نگويد هواي سردي است
حيف شد مويم كوتاه كردم
شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم
اگر از خواب بلند يلدا برخيزيم
ما همين فردا
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان

«خسرو گلسرخی»