ایرج جنتی عطایی

«ياور هميشه مؤمن»

ای به داد من رسیده تو روزهای خودشکستن
ای چراغ مهربونی تو شبهای وحشت من

ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شب و از من گرفتی تو من و دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت

ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه ندونم که من و دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی ابر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه شب تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب و دریدی

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخرمن
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من

مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود

«ایرج جنتی عطایی»

«هم سفر»

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه، بودنت امنیته

تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من، یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی

پاکی آبی یا ابر نه خدا یا شبنمی
قد آغوش منی نه زیادی نه کمی

منو با خودت ببر من حریص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن، همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه هم سفر تو بودن
هم قدم جاده ها، تن به سفر سپردن

چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت
عمر کوچ من و تو دم واپسین نداشت

آخر شعر سفرآخر عمر منه
لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه

«ایرج جنتی عطایی»

«جشن دلتنگی»

شب آغاز هجرت تو شب از خود گذشتنم بود
شب بی رحم رفتن تو شب از پا نشستنم بود
شب بی تو، شب بی من شب دل مرده های تنها بود
شب رفتن، شب مردن شب دل کندن من از ما بود
واسه جشن دلتنگی ما گل گریه، سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو هم زمین، هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مؤمنانه از خود گذشتم کوچ من از من، نهایتم بود
به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من
سهم من جز شکستن من تو هجوم شب زمین نیست
با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخرین نیست
بی تو باید دوباره برگشت به شب بی پناهی
سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو؟
واسه پیدا شدن تو آینه جاده ی سبز گم شدن کو؟
بی تو باید دوباره گم شد تو غبار تباهی
با من نیاز خاک زمین بود تو پل به فتح ستاره بستی
اگر شکستم، از تو شکستم اگر شکستی، از خود شکستی
به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس ، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من

«ایرج جنتی عطایی»

«پوست شیر»

قلب تو، قلب پرنده پوستت اما، پوست شیر
زندنون تنو رها کن ای پرنده پر بگیر

اونور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن
اونور روزای تاریک پشت نیم شبای روشن

برای باور بودن جایی شاید باشه شاید
برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید

که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره

حرف تنهایی، قدیمی اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه، که همراه جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر
زندون تنو رها کن ای پرنده پر بگیر

«ایرج جنتی عطایی»

«پرنده ی مهاجر»

ای پرنده ی مهاجرای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرک ها من تو فکر گله مونم
تو پی عطر گل سرخ من به فکر بوی نونم
دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور
من دارم تو نقب شب جون می کنم
تو داری از پریا قصه می گی
من توی پیله ی وحشت می پوسم
واسه م از پرنده ها قصه می گی
کوچه پس کوچه ی خاکی در و دیوار شکسته
آدمای روستایی با پاهای پینه بسته
پیش تو، یه عکس تازه ست واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه ست توی یه ده صمیمی
واسه من اما عذابه مثل حس کردن وحشت
مثل درگیری خورشید با طلسم دیو ظلمت
من دارم تو نقب شب جون می کنم
تو داری از پریا قصه می گی

«ایرج جنتی عطایی»

«پل»

برای خواب معصومانه عشق، کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت، کمک کن با تن هم پل بسازیم

کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم

بذار قسمت کنیم تنهایی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن

تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی

تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من
تن شکسته تو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من

به دنبال کدوم حرف و کلامی؟ سکوتت گفتن تمام حرفاست
تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت، قلب عاشق های دنیاست

تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم تو خورشید رو به دست من سپردی

کمک کن جاده های مه گرفته من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته رو یخ بستگی شاخه نمیرن

کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم

بذار قسمت کنیم تنهایی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن

«ایرج جنتی عطایی»

«گل سرخ»

دیدی ای غمگین تر از من بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد
اکنون نشسته در نگاهم تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد

«ایرج جنتی عطایی»

«وقتی تو شب گم می شدم»

وقتی تو شب گم می‌شدم ستاره شب‌شکن نبود
میون این شب‌زده‌ها کسی به فکر من نبود

وقتی تو شب گم می‌شدم همخونه خواب گل می‌دید
همسایه از خوشه خواب سبد سبد خنده می‌چید

آواز خون کوچه‌ها شعرهاش رو از یاد برده بود
چراغها خوابیده بودن شعله‌شون رو باد برده بود

آخ اگه شب شیشه‌ای بود پل به ستاره می‌زدم
شکست آیینه شب رو نیزه خورشید می‌شدم

آخ اگه مرگ امون می‌داد دوباره باغ می‌شدم
تو رگ یخ بسته شب نبض چراغ می‌شدم

آخ که تو اقیانوس شب سوختنم رو کسی ندید
تو برزخ بیداد شب کسی به دادم نرسید

وقتی تو شب گم می‌شدم دلم می‌خواست شعله بشم
رو سایه‌های یخ زده دست نوازش بکشم

دلم می‌خواست آشتی بدم تگرگ رو با اقاقیا
خورشید مهربونی رو مهمون کنم به خونه‌ها

آخ اگه مرگ امون می‌داد دوباره باغ می‌شدم
تو رگ یخ بسته شب نبض چراغ می‌شدم

«ایرج جنتی عطایی»

«هیشکی مثل تو نبود»

صدای تو بیداری ریشه، آواز سبز برگه
صدای تو پر وسوسه مثل شبخونی تگرگه

صدای تو آهنگ شکستن بغض یه دنیا حرفه
تصویری از آواز صریح قندیل و نور و برفه

هیشکی مثل تو نبود هیشکی مثل تو منو باور نکرد
هیشکی با من مثل تو توی نقب شب من سفر نکرد

هیشکی مثل تو نبود ساده مثل بوی پاک اطلسی
یا بلوغ یه صدا میون دغدغه دلواپسی

تو غرورت مثل کوه مهربونیت مثل بارون، مثل آب
مثل یه جزیره، دور مثل یه دریا، پر از وحشت خواب

هیشکی مثل تو نرفت هیشکی مال تو نموند
شعرهای تنهایی مو هشکی مثل تو نخوند

همه حرفام مال تو همه شعرهام مال تو
دنیای من شعرمه همه دنیام مال تو

«ایرج جنتی عطایی»

«وقتشه، وقتشه رفتن»

وقتشه، وقتشه رفتن وقتشه از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نیست مردن دوباره ی من وقتشه

دیگه دیره واسه گفتن این کلام آخرینه
فرصت ضجه نمونده لحظه های واپسینه

دیگه با عاطفه دشمن واسه دلتنگی رفیقم
توی شط سرخ نفرت بی صداترین غریقم

من عروسک کدوم بازی وحشت، من عروس قحطی کدوم تبارم
که مثل تولد فاجعه سردم که مثل حادثه آرامش ندارم

سرد و ساده و شکسته آینه ی قدیمی ام من
با چراغ و گل غریبه با غبار صمیمی ام من

می مونم زیر هجوم سنگی آوار کینه
واسه بازیچه بودن آخرین بازی همینه

«ایرج جنتی عطایی»

«هم خونه»

هم خونه ی من ای خدااز من دیگه خسته شده
کتاب عشق ما دیگه خونده شده،‌ بسته شده
خونه دیگه جای غمه اون داره از من دور می شه
این خونه ی قشنگ ما داره برامون گور می شه
اون دست گرم و مهربون با دست من قهره دیگه
چشمای غمگینش با من قصه ی شادی نمی گه
هم خونه ی من با دلم خیال سازش نداره
دستای کوچیکش دیگه میل نوازش نداره
شبا وقتی میرم خونه بوسه به موهاش می زنم
سرش به کار خودشه انگار نه انگار که منم
روزا وقتی میام بیرون اون خودشو به خواب زده
اون مثل روزگار شده یه روز خوبه، یه روز بده
ای دل من، ای دیوونه بذار برم از این خونه

«ایرج جنتی عطایی»

«مرد من»

بگو ای مرد من، ای از تبار هر چه عاشق
بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق
بگو ای سوخته، ای بی رمق، ای کوه خسته
بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته
بگو با من بگو از درد و داغت
بذار مرهم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار غصه ها رو از سراپات
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
از او شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مر عاشق
رها از خستگی های همیشه، باورم کن
بذار تا خالی سینه م برات آغوش باشه
برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه
تو با شعر اومدی، عاشق تر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم طوفان چراغ رو زد روی سنگ
کتاب شعر و از دست تو دزدید
کدوم شب، از کدوم صحرای قطبی
غریبانه توی این خونه اومد
شبیخون کدوم رگبار وحشی
شب مقدس ما رو به هم زد
بگو ای مرد من، ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز، زمستونو خبر کرد
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق

«ایرج جنتی عطایی»

«مادربزرگ»

گیس سفید، ابرو سفید مادربزرگ
سیابخت رو سفید مادربزرگ
بی صدا، نا امید، گوشه گیر
قصه گوی دیگه لب بسته پیر
قصه های تو هنوزم یادمه
قصه ساده نارنج و ترنج
قصه خارکن و دیو و پیرزن
قصه سیمرغ و اژدها و گنج
تو تموم قصه هات
حرف من اومده بود
روی لوح هر طلسم
اسم من حک شده بود
وقتی از دختر چین حرف می زدی
خودمو تو رؤیا سردار می دیدم
خودمو با دختر خاقان چین
سوار یه اسب بالدار می دیدم
شیشه عمر دیو رو، تو رؤیاهام
به خود شاه پریون می دادم
آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن
بهشون جون می دادم
رو سفید، مادربزرگ
مو سفید، مادربزرگ
قصه ها دود شدن
حرفا نابود شدن
دیگه نه چشمه آب
نه دیگه شهر باهار
دیگه نه تیغ طلا
نه دیگه اسب و سوار
این منم، مادربزرگ
مرد بندی طلسم
شاعری بدون حرف
عاشقی بدون اسم
چیزی که مادربزرگ
حالا باید بشکنه
نه دیگه طلسم دیو
شیشه عمر منه
گیس سفید، ابرو سفیر
سیابخت رو سفید، مادربزرگ

«ایرج جنتی عطایی»

«دریایی»

كمكم كن، كمكم كن نذار اینجا بمونم تا بپوسم
كمكم كن، كمكم كن نذار اینجا لب مرگ رو ببوسم

كمكم كن، كمكم كن عشق نفرینی بی پروایی می خواد
ماهی چشمه كهنه هوای تازه ی دریایی می خواد

دل من دریاییه چشمه زندونه برام
چكه چكه های آب مرثیه خونه برام

تو رگام به جای خون شعر سرخ رفتنه
تن به موندن نمی دم موندنم مرگ منه

عاشقم، مثل مسافر عاشقم عاشق رسیدن به انتها
عاشق بوی غریبانه كوچ تو سپیده غریب جاده ها

من پر از وسوسه های رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یك سپیده ی طوسی سرد مسخ یك عشق پر آوازه شدن

كمكم كن، كمكم كن نذار این گمشده از پا در بیاد
كمكم كن، كمكم كن خرمن رخوت من شعله می خواد

كمكم كن، كمكم كن من و تو باید به فردا برسیم
چشمه كوچیكه برامون ما باید بریم به دریا برسیم

دل ما دریاییه چشمه زندونمونه
چكه چكه های آب مرثیه خونمونه

تو رگ بودن ما شعر سرخ رفتنه
كمكم كن كه دیگه وقت راهی شدنه

کمکم کن کمکم کن

«ایرج جنتی عطایی»

«خوابم یا بیدارم»

خوابم یا بیدارم تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن

باور کنم یا نه، هرم نفس هاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو

خوابم یا بیدارم؟ لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست

بگو که بیدارم بگو که رؤیا نیست
بگو که بعد از این جدایی با ما نیست

اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم

بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره

خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن قلب منو دریاب

برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر

من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی، اسیر بارونم

ای مثل من عاشق همتای من محبوب
بمون بمون با من ای بهترین،ای خوب

«ایرج جنتی عطایی»

«كتیبه»

سقف ما هر دو یه سقف دیوارمون یه دیوار
آسمون، یه آسمون بهارامون، یه بهار
اما قلبمون دو تا دستامون از هم جدا
گریه هامون تو گلو خنده هامون بی صدا
نتونستم، نتونستم تو رو بشناسم هنوز
تو مثل گنگی رمز توی یک کتیبه ای
که همیشه با منی اما برام غریبه ای
هنوز هم ما می تونیم خورشید و از پشت ابر صدا کنیم
نمی تونیم؟ می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم
هم شب و هم گریه ایم درد تو، درد منه
بگو هم غصه، بگو دیگه وقت گفتنه
بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه
مردم از دست سکوت یکی فریاد بزنه

«ایرج جنتی عطایی»

«كاش از اول می دونستم»

تو کدوم کوهی که خورشیداز تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار روی سینه تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی که عمیق، اما زلاله
مثل آینه پاک و روشن مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم که تو صندوقچه قلبت
مرهمی داری برای زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم وقتی می رسم به آخر
تو پلی، پل رسیدن روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود منو می بری به خورشید
من از اونور شکستن گنگ و بی رمق گذشتم
تن به رؤیاها سپرده رفتم، از شفق گذشتم
رفتم و رفتم و رفتم سایه مو بردم و بردم
خسته بودم و شکسته خودم رو به شب سپردم
من رو از شبم جدا کن نمی خوام تو شب بمیرم
دوست دارم که پیش چشمات بوسه از خورشید بگیرم
دوست دارم که نوشدارو واسه این شکسته باشی
تا دم مردن پناه این غریب خسته باشی

«ایرج جنتی عطایی»

«عشق من، عاشقم باش»

تو غربتی که سرده تمام روز و شب‌هاش
غریبه از من و ما، عشق من عاشقم باش

عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز تا با خودم بسازم

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
تو خواب عاشق‌ها رو تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق رو تفسیر تازه کردی

گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن

قلبم رو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن

وقتی که هق‌هق عشق ضجه احتیاجه
سر جنون سلامت که بهترین علاجه

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست

عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمی‌رسم به فردا

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

«ایرج جنتی عطایی»

«سرگردون»

از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده

غم سرگردونی هامو با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم

با تنم دردی اگه بود بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم اگه کهنه بود دردام

من سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم

تو تمام طول جاده که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه من اسم تو هم سفرم بود

من دل شیشه ای هر جا هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده

نیزه نم باد شرجی وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار توی چله زمستون

نتونستن، نتوستن کینه منو بگیرن
از من خسته خسته شوق رفتنو بگیرن

حالا که رسیدم اینجا پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای آه کشیدن و شنفتن

تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه تو رو بی صدا می بینم

کی صدایتو داد به مهتاب؟ مهتابو کی برد از اینجا؟
اسمتو کی داد به خورشید؟ خورشید و کی داد به ابرا؟

با من رهیده از خود یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب هم صدا شو و رها شو

«ایرج جنتی عطایی»

«قصه وفا»

به خاطر آور، که آن شب به برم
گفتی که: بی تو، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری، شکسته بین ما
گریه می کنم با خیال تو
به نیمه شب ها رفته ای و من
بی تو مانده ام غمگین و تنها
بی تو خسته ام دل شکسته ام
اسیر دردم از کنار من
می روی ولی بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس به سر ندارم
قصه وفا با دلم مگو باور ندارم

«ایرج جنتی عطایی»

«ماه پیشونی»

توی گسترده رؤیاای سوار اسب ابلق
راهی کدوم مسیری توی تاریکی مطلق

ای به رؤیا سر سپرده با توام ای همه خوبی
راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی

با توام ای که تو فکرت با هر عشق و با هر اسمی
رهسپار فتح قلب ماه پیشونی طلسمی

توی خورجین قشنگت عکس ماه پیشونی داری
واسه پیدا کردن جاش دنیا رو نشونی داری

ماه پیشونی تو قصه فکر بیداری تو خوابه
خورشید هفت آسمون نیست عکس خورشید توی آبه

از خواب قصه بلند شو اسب چوبی تو رها کن
ماه پیشونی مال قصه ست مرد من منو صدا کن

اگه از افسانه دورم اگه ماه پیشونی نیستم
اگه با زمین غریبه اگه آسمونی نیستم

می تونم یه سایه باشم برای یه خواب شیرین
می تونم نوشدارو باشم برای یه لحظه تسکین

ماه پیشونی اگه قلبش قلب یه کفتر تنهاست
اگه قامت بلندش قامت جدایی ماست

من حقیقی تر از اندوه رعشه تلخ صداتم
ماه پیشونی نیستم اما آشنا با غصه هاتم

«ایرج جنتی عطایی»

«باور کن»

باور کن، صدامو باور کن صدایی که تلخ و خسته ست
باور کن، قلبمو باور کن قلبی که کوهه اما شکسته ست

باور کن، دستامو باور کن که ساقه نوازشه
باور کن، چشم منو باور کن که یک قصیده خواهشه

وسوسه عاشق شدن، التهاب لحظه هامه
حسرت فریاد کردن، اسم کسی با صدامه

اسم تو، هر اسمی که هست مثل غزل، چه عاشقانه ست
پر وسوسه مثل سفر، مثل غربت صادقانه ست

باور کن، اسممو باور کن من فصل بارون برگم
مطرود باغ و گل و شبنم درخت خشکی تو دست تگرگم

باور کن، همیشه باور کن که من به عشق صادقم
باور کن، حرف منو باور کن که من همیشه عاشقم

«ایرج جنتی عطایی»

«فریاد زیر آب»

ضیافت های عاشق را خوشا بخشش، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق، برای گم شدن در یار

چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل؟ خوشا فریاد زیر آب

خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن

اگر خوابم اگر بیدار، اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست، تو یاری کن مرا ای یار

تو ای خاتون خواب من، من تن خسته را دریاب
مرا هم خانه کن تا صبح، نوازش کن مرا تا خواب

همیشه خواب تو دیدن، دلیل بودن من بود
چراغ راه بیداری اگر بوداز تو روشن بود

نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق

«ایرج جنتی عطایی»

«خونه»

خونه این خونه ویرون
واسه من هزار تا خاطره داره
خونه این خونه تاریک
چه روزایی رو به یادم میاره
اون روزا یادم نمیره
دیوار خونه پر از پنجره بود
تا افق همسایه ما
دریا بود، ستاره بود، منظره بود
خونه، خونه جای بازی
برای آفتاب و آب بود
پر نور واسه بیداری
پر سایه واسه خواب بود
پدرم می گفت: قدیما
کینه هامون رو دور انداخته بودیم
توی برف و باد و بارون
خونه رو با قلبامون ساخته بودیم
خونه عشق مادرم بود
که تو باغچه ش گل اطلسی می کاشت
خونه روح پدرم بود
چیزی رو همپای خونه دوست نداشت
سیل غارتگر اومد
از تو رودخونه گذشت
پلا رو شکست و برد
زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل
خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت
مادر و دیوونه کرد
حالا من مونده م و این ویرونه ها
پر خشم و کینه ی دیوونه ها
من زخمی، من خسته، من پاک
می نویسم آخرین حرفو رو خاک
کی میاد دست توی دستم بذاره
تا بسازیم خونه مون رو دوباره

«ایرج جنتی عطایی»

«هم غصه»

بیا لب واکنیم هم غصه ی من بیا بیدار کنیم خوابیده ها رو
بیا آشتی بدیم با قصه هامون تمام دستای از هم جدا رو

بیا گلخونه کن ویرونه ها رو که قمری جای زاغا رو بگیره
نمی خوام گلدون مادربزرگم رو طاقچه از بوی غربت بمیره

قفلای خونی صندوقچه ی ما هزارون ساله گم کرده کلیده
بیا با قلبامون رستم بسازیم که اون که دشمنه، دیو سفیده

بیا قفل و کلید رومهربون کن که سخته سوت و کور خونه هامون
بیا با دستای هم پل ببندیم که رد شه قاصد از رودخونه هامون

اگه شب مثل زندون تنگ و تاره کلید صبحمون تو دستای ماست
اگه امشب، شب مرگ ستاره ست چراغ راهمون خورشید فرداست

«ایرج جنتی عطایی»