حسین پناهی

مي خواهم برگردم به روزهاي كودكي
آن زمان ها كه: پدر تنها قهرمان بود
عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه مي شد
بالاترين نقطه ى زمين، شانه هاي پدر بود ...
بدترين دشمنانم، خواهر و برادر هاي خودم بودند
تنها دردم، زانو هاي زخمي ام بودند
تنها چيزي كه مي شكست، اسباب بازيهايم بود
و معناي خداحافظ، تا فردا بود...!

«حسین پناهی»

به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را
از خاطر چشمها و پاها پاک کنم
دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند
و آسمان غبارآلود این دشت را
طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

«حسین پناهی»

چه اوقات سختي که بر من گذشت
گواه دل ريش من ماه بود
دمي شک نکرديم به شاهراه ها
دريغا که بيراهه ها راه بود...

«حسین پناهی»

اینجا در دنیای من
گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند

«حسین پناهی»

مگسي را كشتم
نه به اين جرم كه حيوان پليديست بداست!
و نه چون نسبت سودش به ضرر يك به صد است...
طفل معصوم به دور سر من ميچرخيد به خيالش قندم ...
يا كه چون اغذيه مشهورش تا به آن حد گندم...
اي دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبي بود
من به اين جرم كه از ياد تو بيرونم كرد مگسي را كشتم

«حسین پناهی»

نيم ساعت پيش، خدا را ديدم قوز كرده، با پالتوي مشكي بلندش
سرفه كنان در حياط از كنار دو سرو سياه گذشت
و رو به ايواني كه من ايستاده بودم آمد…
آواز كه خواند تازه فهميدم… پدرم را با او اشتباهي گرفته ام!

«حسین پناهی»

رخش،گاري كشي مي كند
رستم،كنار پياده رو سيگار مي فروشد
سهراب، ته جوب به خود پيچيد
گردآفريد،از خانه زده بيرون
مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند
ابوالقاسم براي شبكه سه ،سريال جنگي مي سازد
واي...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!!

«حسین پناهی»

«براي آناهيتا»

وراي اين خانه كوچك كه معبد مقدس من است
پلكاني است از نور كه به بام همه دنيا منتهي مي شود
ما هر روز از فراز آخرين پله
تك تك مردم روي زمين را به اسم صد مي كنيم
و با صداي بلند به آن ها مي گوييم كه دوستتان داريم.
وراي اين خانه كوچك كه به اندازه زندگي بزرگ است
پنجره ايست كه رو به پنجره هاي همه دنيا باز مي شود
ما هر روز از آن پنجره
براي مردم دنيا سرود شاد زندگي مي خوانيم
براي پاتريس سياه و خسته در مزارع نيشكر
براي كاميليا در معدن
براي كاترين و بچه هايش
براي متاع كه كاسه آردي را از زن همسايه يكساله قرض ميگيرد
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله
وراي اين خانه، اين معبد،
روزانه ايست كه به خانه خورشيد راه دارد
ما خورشيد را خواهيم گفت
تا همراه بهار
براي كاميليا، براي كاترين، براي متاع
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله طلوع كند.
خانه كوچك من، خانه خورشيد و بهار است

«حسین پناهی»

بر اعتراف حقايق ذهن و دل من،
دو قرص دیگر امشب به قرص هایم اضافه خواهد شد!
پشت به آسمان دراز می کشم
می اندیشم....
ناشران کتب مقدس،
به خدا
فرصت تجدید نظر در چاپ های جدید را نمی دهند
و این کفر کهنه
در بازار بورس
چون سیگاری نيمه
در ولع نوسان ارقام سودهای کلان
در لحظه مچاله مي شود!
مقدسین وحشت زده،
به سازندگان قبله نما ها بد بینانه می نگرند
و تسکین می یابند بر سكوت مقام های ارشد!
بر خورجین خر پا شکسته زمین شراوه می شوند،
مردان شکست خورده از الکل در قبله بورس
و زنان چشم می بندند
در گيج تاب این رقص پایان نا پذير مرا ببین!
تعادل جهان را!
مارها،در خفا پوست می اندازند
و دانشمندان لاغر اندام
به یمن انحراف احساسات غریزه شان،
در بهت مرتع گله های پرستو
زمان را شقه شقه می کنند
تا بل تسکینی باشد برچموشی تخم و ترکه هاشان!
شقايق زمین را می درد
و انار ها روزهای زایمانشان را دانه دانه بر مي شمرند!
مسيح
همه روزه در هيئتی تازه
به جرم تحریف کتاب مقدس
بر صلیب مدرن مصلوب مي شود!
مخفی کنار سنگهای جیب ويرجينیا وولف!
مخفی میان پلك های بسته ی سیلویا پلات!
مخفی آنجا که مارينا تسو تايوا
در خلوت دلگیرش تاب می خورد،
اما چه سود
که ناشران مجهز به اشعه ی ما فوق بنفش فرصت نمی دهند!
پیرزنی در سوییس
در رفت و آمد صندلی آرا مش بخش لهستانی اش،
نا گهان تعلیق را میفهمد
و هول فهم تعلیق را
بر کلمات پوسیده،
در این لایتناهی نا گشوده را در می یابد
و شب وقتی این راز را
با عروسش در میان می نهد،
دو قرص به قرصهای خوابش اضافه می کنند!
من دیده ام
من مسيح را در چند قدمی ام دیده ام!
سايه ی کاج بود در شکست عبور گربه ای ولگرد!
گريه میكنی؟
مادر!
وچهار روز بعد می میرد!
الا کلنگ شک و یقین
دل خوش به بازی کلمات معنای سايه هاشان!
بيهوده نيست
که به محض خم شدن، کلاغ از شاخه ها می پرد!
بيهوده نيست،
درک این غم با شكوه
در اندوه صدای اسب ها
تکان دهنده و دهشتناک
از بی علاجی درک زبان ساده اسب ها
که نا خودآگاه
گردن هر فهمی را به پشت سر می چرخاند!
شيطان کجاست؟
این روزها چه می كند
وشب زوج ها در آينه،
چشم و دماغ خویش را چك می کنند!
اينك هر انسانی خدای انسان دیگری ست
و در پارلمان حكومت ژنرال های مهربان
سرما يه و سبيل، لحظه و لذت ...
و می دانم رای اسب ها و سگ ها و چشم ها
به حد نصاب نمی رسد
و پیراهن پولك طلايی پاییز بر تن نارون،
خرسها را به آواز خواندن وا می دارد!
به آوازی که ترجيح بند هر بند بی بندش
به میزان چربی موجود و خواب زمستانه قافیه مي شود!
چشم می بندد راهبه پیر بر بالای کوه سار،
بر صلیب بلورین سنجاقک قرمز!
انسان بر گسل خانه مي سازد!
آری انسان بر گسل خانه می سازد
بر استخوان خاک شده ی نیاکان دور خویش!
برگرد انگما!
و کشف شهودهايت را مکتوب کن!
فرصت برای مردن در هر ثانیه صدها بار ممکن است!
امشب قرصهایم را اضافه می کنند
و چهار روز بعد خواهم مرد!
برگرد
هنوز قانون اعدام پا بر جاست
و دشنه ها در تاریکی ها برق می زنند!
قانون چنین می خواهد!
و چيست این قانون ،جز خون و کلمه؟!
آری!قانون این چنین می خواهد!
تنها کورها حق دارن برگردند
و به پشت سرشان نگاه کنند
و تنها کرها حق دارند به اسبها
آب و علوفه بدهند!
پل ها یکی یکی پس از دیگری خراب مي شوند
در پشت سر
و اسب ها با چشمان دریده
وحشت تازه ايی را شيهه می کشند،
تا جا عوض کنند سنجاقک های قرمز،
از خلنگی به خلنگی دیگر ....
در آينه ی چشمان حیرت زده ی راهبان گيج!
نه!ناشران اجازه ی تجدید نظر نمی دهند!
پس عاقلانه همان که بپذيریم قرص های اضافه را
و پناه ببریم به گهواره خردسالی مان
و گوش بسپاریم
به رنگ رنگ رنگینك هفت رنگ بالای سرمان

«حسین پناهی»

«بیکرانه»

در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پايوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل
در آخرین سفر
در آيينه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا؟

«حسین پناهی»

«شبی بارانی»

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنيم

«حسین پناهی»

«آوار رنگ»

هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نيمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواری از رنگ ها
ناپدید ماند

«حسین پناهی»

«یادگار»

آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکراره ها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صد باره ی صدباره ها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمی دانم کجایم کيستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خليل آزمونت نيستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانه ی پروانه را
بر ملا شد راه ميخانه دریغ
از چه می بندی در ميخانه را
تا بسازم شیشه ی چشمان خود را آينه
خون دل را جیوه کردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین راز هايت بوده ایم
پای کوب ساز هايت بوده ایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطيل
جان خرید ناز ناز نازهايت بوده ایم
هيچ کس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بوده ای
خوشه زاران یادبود زلف تو
قبله گاه هر سجودی بوده ای
ای یگانه این قلم تب دار تو
تا سحر می خواند و بیدار تو
گوشه ی چشمی، نگاهی، وعده ای
تشنه ی یك لخظه ی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصه ی صد داستان بی بديل عشق بود
چشم انسان، گيس بید و ناز گل
یك دليل از صد دليل عشق بود
هيچ کس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید، این شگفت
کرد تا عمر کلام جاویدشان
بار ها از خویش می پرسم که مقصودت چه بود
درک مرگ از مرگ کاری ساده نيست
رنج ما و آن امانت قتل و هابيل و بهشت
چاره ای کن ای معما چاره ای در چاره نيست
روز ها رفتند و رفتيم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مويی در کنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله ای
سبزه می روید به روی خاک من
مي چرد بابونه را بزغاله ای

«حسین پناهی»

«بارون»

همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یك و دو! هوشم پرید
يه سیاه و يه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه

«حسین پناهی»

«منظومه ها»

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برايت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابيم
و رستگار و سعادتمندیم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشك عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذین ملكوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقايق ها پیام آوران آيه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

«حسین پناهی»

«شبی که من و نازی با هم مردیم»

نازی: پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من: نازی بیا
نازی: می خوای بگی تو عمق شب يه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که پرندگان سفید سروده ی يه آدمند
نگاه کن
نازی: يه سايه نشسته تو ساحل
من: منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دست جمعی دعوت کنه
نازی: غول انتزاع است. آره؟
من: نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نگاش کن
نازی: زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من: خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی: خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده؟
من: بوشو چی کار کنه پیرمرد؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه؟
نازی: ديوونه ست؟
من: می گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازی: نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من: کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی: خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من: رفته دادگاه و شکايت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی: اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من: عاشق يه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی: واه
من سه تاشو شنیدم! فامیلشه؟
من: نه
يه سنگه که لم داده و ظاهرا گريه می کنه
نازی: ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خو را ک چی کار می کنن
من: سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی: مادرش سايه يه درخته؟
من: نه يه آدمه که هميشه می گه: تو هم برو ... تو هم برو
من: شنیدی؟
نازی: آره صدای باده ! داره ما را ادا مه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هايی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من: آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ...
و این چنین شد که
پنجره را بستيم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلايی ما را
با خود به هيچ کجا نبرد

«حسین پناهی»

«شب و نازی، من و تب»

من: همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش که هميشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گيج می رفت سرم در تکاپوی سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بیکرانه است دریا
کوچیکه قايق من
های ... آهای
تو کجايی نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یك قايق يخ کرده روی دریاچه يخ، يخ کردم
عین آغاز زمین
نازی: زمین؟
یك کسی اسممو گفت
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند
من: جیرجیرک آواز می خوند
نازی: تشنته؟ آب می خوای؟
من: کاشکی تشنه م بود
نازی: گشنته؟ نون می خوای؟
من: کاشکی گشنه م بود
نازی: به چته دندونت درد می کنه؟
من: سردمه
نازی: خب برو زير لحاف
من: صد لحاف هم کمه
نازی: آتيشو الو کنم؟
من: می دونی چیه نازی؟
تو سینه م قلبم داره يخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حیات گل يخ
نازی: چكنم؟ ها چه کنم؟
من: ما چرامی بينيم
ما چرا می فهميم
ما چرا می پرسيم
نازی: مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من: می بینه که چی بشه؟
نازی: که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش کره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه که ما می بينيم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در؟
پامون می گرفت به سنگ
از کجا می دونستيم بوته ای که زير پامون له می شه
کلم یا گل سرخ؟
هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه
من: درک زيبايی، درکی زيباست
سبزی سرو فقط یك سین از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانيم کيست
می آید یا رفته است؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسيم افسونه
نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بكنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی: نازی مرد
من: تا کجا من اومدم
چطوری برگردم؟
چه درازه سايه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد؟
يه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت؟
من می خواهم برگردم به کودکی
قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل یك خارک سبز
سردمه و می دونم هيچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غريبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به کودکی
نازی: نمی شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من: پابرهنه نمی شه برگردم؟
نازی: پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نيست
من: برای گذتتن از ناممکن کیو باید ببينيم
نازی: رویا را
من: رویا را کجا زیارت بكنم؟
نازی: آه در عالم خواب
من: خواب به چشمام نمی آد
نازی: بشمار تا سی بشمار ... یك و دو
من: یك و دو
نازی: سه و چهار

«حسین پناهی»

«گفتگوی من و نازی زير چتر»

نازی: بیا زير چتر من که بارون خيست نكنه
می گم که خیلی قشنگه که بشر تونسته آتيشو کشف بكنه
و قشنگتر اينه که
یاد گرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی؟ يه روزی
اگه گوجه هيچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه؟
من: هيچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتيش می پره
نازی: دوربين لوبیتل مهريه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من: عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی: رنگی یا سیاه سفید؟
من: من سیاه و تو سفید
نازی: آتيش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتيشا
من: نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی: اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من: نه عزیز دل من، آدم بود

«حسین پناهی»

«کاکل»

با تو
بی تو
همسفر سايه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

«حسین پناهی»

«غريب»

مادر بزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

«حسین پناهی»

«بهانه»

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سی سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسيح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

«حسین پناهی»

«اولین و آخرین»

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مایيم که پا جای پای خود می نهيم و غروب می کنيم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریك دوردست
نگاه ساده فريب کيست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

«حسین پناهی»

«خاکستر»

به من بگوييد
فرزانگان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصوير می کنید
که ترسيمش
سراسر خاک را خاکسترنمی کند؟

«حسین پناهی»

«پروانه ها»

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گيس های سیاه و روز پریشان شان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توا نستيم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسايه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟
می شنوی؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هيچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سايه بوته های نيشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند؟
تاريخ یا جغرافی؟
می دانی؟
من دلم برای تاريخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
می دانی؟
از افسانه های قدیم چیزهايی در ذهنم سايه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچك و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیك می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یك دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

«حسین پناهی»

«کودکی ها»

به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زير و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

«حسین پناهی»

صفر را بستند
تا ما به بيرون زنگ نزنيم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زديم!

«حسین پناهی»

«بقا»

ده دقیقه سكوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دليل وسايل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ما باید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپايی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یك استکان چای بریزیم
پدران، پدران، پدرانم

«حسین پناهی»