درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست
آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست
در من طلوع آبي آن چشم روشن
ياد آور صبح خيال انگيز درياست
گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست
بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را
از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست
ما هر دوان خاموش خاموشيم، اما
چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست
ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم
امروز هم زان سان، ولي آينده ما راست
دور از نوازش هاي دست مهربانت
دستان من در انزواي خويش تنهاست
بگذار دستت راز دستم را بداند
بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست
«حسین منزوی»
اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران صاف سحر با صفاتر
با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم؟
اي دوست! اي از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هيچ، از هيچ توفان هراسي ندارم
اي ناخداي وجود من! اي از خدايان خداتر!
اي مرمر سينه تو در آن طرفه پيراهن سبز
از خرمن ياس، در بستر سبزه ها دلرباتر
اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم
از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر
بگذار راز دلم را بداني: تو را دوست دارم
اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر
آري تو را دوست دارم، وگر اين سخن باورت نيست
اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر
«حسین منزوی»
لبت صریح ترین آیه شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است
چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
در آسمانه دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است
پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است
«حسین منزوی»
چگونه باغ تو باور کند بهاران را؟
که سال ها نچشیده است، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال جاری آواز جویباران را
نگاه کن گل من! باغبان باغت را
و شانه هایش آن رستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ یاران را؟
درخت کوچک من! ای درخت کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان، از این سوی دیوار
صلای سم سمندان شهسواران را
سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را!
«حسین منزوی»
تلاقی بشکوه مه و معمایی
تراکم همه رازهای دنیایی
به هیچ سلسله خاکیان نمی مانی
تو از کدامین، دنیای تازه می آیی؟
عصیر دفتر «حافظ»؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیله سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی
مرا به گردش صد قصه می برد چشمت
تو کیستی؟ ز پری های داستانهایی؟
شعاع نوری، بر تپه های روشن موج
تو دختر فلقی و عروس دریایی
نسیم سبزی، از جلگه های تخدیری
گل سپیدی، برآبهای رویایی
فروغباری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خنده گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آنچه که ناگفتنی است، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانه ترین لحظه تماشایی
«حسین منزوی»
ای برگذشته ز ملموس! ای داستانی!
ارث اساطیری لیلی باستانی!
تو جذبه استحالت، تو شور رسیدن
که رودها را به دریا شدن میکشانی
تو شوق پروانگی، آرزوی رهایی
که پیله اختناق مرا میدرانی
معشوقی از تیره منقرض گشته گل
با روحی از سبزه در هیات ارغوانی
تعبیر بیتی بلند از غزلهای «حافظ»
تصویر نقشی بدیع از تصاویر«مانی»
لحن همایونی تو حریر نوازش
دست پرستار تو، مخمل مهربانی
ای چون افق مشترک در میان دو جوهر!
ای طرفه هم زمینی و هم آسمانی!
لبخند دلچسب شیرینت آمیزهای پاک
از شیطنتهای طفلی و خواب جوانی
ای معنی خواستن تا به اندازه اوج
گسترده نام تو با عشق تا بیزمانی
فصل تنت بر ورقهای سرخ معطر
رنگینترین فصل مجموعه زندگانی
فصلی که میخواهیاش بعد هر بار خواندن
بیحس تکرار، یک بار دیگر بخوانی
«حسین منزوی»
ای بوی دوست! شب همه شب در بر منی
یاد مدام حافظه بستر منی
ای دوست! ای خیال خوش! ای خواب خوش ترین!
تا زندهام، تو زندهترین در سر منی
افلاک را به خاک، تو آموختی ز عشق
پرواز من تویی که تو بال و پر منی
آفاق جانم از تو سحر در سحر شدهست
ای مشرق من! ای که سحر گستر منی
بینام تو مباد مرا نامهای که تو
شعر مکرر همه دفتر منی
اردیبهشت خوش، شب و شعر و شراب خوش
امّا نه بی تو، کز همگان خوش تر منی
بیتو بهار و هر چه در او، نیست باورم
ای سبزه رو! که سبزترین باور منی
خاک از بهار اگر، تن خاکیم از تو یافت،
این جان تازه، ای که بهار آور منی
مینوشمت به شادی آنکس که جز تو نیست
ای باده همیشه که سکر آور منی
هر جرعهای که میخورم از تو معطر است
برگ گلی، رها شده در ساغر منی.
«حسین منزوی»
بانوی من که چشم فروبست خواب را
در خواب خود به بند کشید آفتاب را
میبیندش خیال که از راه میرسد
تن پوش کرده پیرهن ماهتاب را
همچون نگین به حلقه سیمین صورتش
از لب سوار کرده، عقیق مذاب را
بر شانههات ریخته آوار موج را
بر سینههاش بسته، چراغ حباب را
با ناز میخرامد و در خیل ماهیان
بیدار کرده وسوسهٔ پیچ و تاب را
رفتارش از طراوت و لبخندش از صدف
جان داده داستان پریهای آب را
میگویمش به زمزمه: می در میان خوش است،
شاید که رام خود کند این التهاب را
میگویدم به وسوسه: نه! بوسه خوش تر است،
زین لب! که مست میکند، این لب شراب را!
پرسیدمش: چگونه وکی صبح می شود؟
چشمی ز هم گشود به نرمی جواب را.
«حسین منزوی»
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینهات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یکشب بدر آی از خود و برمن بگشایش
هردیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است
در شعر من، اینسان که بلند است صدایش.
«حسین منزوی»
رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمیگیرد
اشک روانم را به دریا میدهم، دریا نمیگیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمیگیرد
با سنگ ها میگویم آن رازی که باید با تو میگفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمیگیرد؟
ای تو پرستار شبان تلخ بیماریم، بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمیگیرد؟
بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما، نه! که این مطرود
دل از بهشت خلد میگیرد، دل از حوا نمیگیرد
میآیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا؟ دوست
میگیرد ازمن تحفه ناقابلم را یا نمیگیرد؟
آیا گذشتند آن شبان بوسه و بیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت، از آن شبها نمیگیرد؟
دیگر غزل از عشق من بر آسمانها سر نمیساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو، بالا نمیگیرد؟
هر سو که میبینم همه یأس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمیگیرد
«حسین منزوی»
شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ز درون خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکر آیم
من اگر برای سیبی ز بهشت رانده گشتم،
به هوای سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صله غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید بدهی و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
«حسین منزوی»
ای می از چشم تو آموخته، گیرایی را
کرده گل پیش لبت، مشق شکوفایی را
غزل و قول من از توست که در مکتب عشق
بلبل از فیض گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوق تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشم تماشایی را
ای دو چشمِ تو دو دریای شبانه، چه کنم،
گر به دریا نزنم، این دل دریایی را؟
شهروایند همه پیش تو خوبان، ای تو
سکه ی تازه به عالم زده، زیبایی را!
کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصه شیرین شناسایی را؟
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم، گوشه تنهایی را
گل نیلوفر من! پیشِ تو مییابد دل
نیروانای خود-آرامشِ بودایی را
من و اندیشه زیر و زبر و سود و زیان؟
من که بر سنگ زدم، شیشه دانایی را؟
کافر عشقم اگر پیش تو از دل نکنم،
ریشه طاقت و بنیان شکیبایی را
با همه لاف خرد عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند این عشق معمایی را.
«حسین منزوی»
منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه!
ترسم قرار و صبرم، برخیزد از میانه
ترسم به نام بوسه، غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری- این بهترین بهانه-
ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
چون شب شود از ایندست، اندیشهای مدام است
در بر کشیدنت مست، ای خواهش شبانه!
ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
برشاخه خزانم، ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من– شبرنگ سرکش من –
رام نوازش تو، بیتیغ و تازیانه
ای مرده در وجودم، با تو هراس توفان!
ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه!
جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شور! ای ترنم! ای شعر! ای ترانه!
«حسین منزوی»
ای شوق تو بر شیشه طاقت زده سنگم
وی آمدنت عقده گشای دل تنگم
چون دل نسپارم به تو با این همه حسنت؟
من جان و دلم پیش تو ای دوست! نه سنگم
ای شوق رسیدن به تو مبنای شتابم
وی شور گذشتن ز تو، معنای درنگم
من بی تو و با تو به غم و شادیام، آری
گه رومی رومم ز تو، گه زنگی زنگم
میبافم از آن رشته امید درازی
روزی اگر افتد سر زلف تو به چنگم
میآیم و یکروز از آن شاخه جادو
میچینمت ای دختر نارنگ و ترنگم!
تو پشت به پشتم ده و – بیدغدغه- بگذار،
تاهر دو جهان داشته باشد سر جنگم
شیرین کن از آن عشق شکر ریز، مرا کام
تا تلخی ایام ننوشانده شرنگم
«حسین منزوی»
ای بر آورده وصل شب مهتاب و پگاه!
ناز پرورده خورشید و نظر کرده ماه!
چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست
گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه
مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید
تا درخشان شود این گونه به چشم تو نگاه
نیز از آن باده که ز انگور بهشتش کردند،
یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه
پس به«حوا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز
آنکه با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه
گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید
با هوایت، هوس گمرهش آورد، براه
برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت
خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه
چونکه مطلوبترت دید و از او خوبترت
از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه
آری این گونه ترا ساخت خدا و پس از آن
روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه
تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،
از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.
«حسین منزوی»
ای یاد دور دست که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توأم در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه، که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه، فروزان تری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه، بار آوری هنوز
آن سیبهای راهِ به پرهیز بسته را
در سایهسار زلف تو میپروری هنوز
و آن سفره شبانه نان و شراب را
برمیزهای خواب، تو میگستری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز
«حسین منزوی»
میان غنچه و گل، از تو گفت و گو شده است
که باد، خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکندهای از خویش پرده، ای خورشید!
که شهر خواب زده، غرق های و هو شده است
درون دیده من، آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان به چارسو شده است
به تابناکی و پاکی ترا نشان داده است
ز هر ستاره رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند
که در شمیم گل سرخ، شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار، رو شده است
چگونه آینه لاف برابری زندت؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من
برای داشتنت، عین آرزو شده است
«حسین منزوی»
تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود
تو خواهی آمد و چونانکه پیش از این بودهست
کلید قفل فلق، باز با تو خواهد بود
تو ساقیانه، اگر لب به بوسه باز کنی
شراب خلّر شیراز، با تو خواهد بود
خلاصه کرده به هر غمزهای، هزار غزل
هنر به شیوه ایجاز، با تو خواهد بود
طلوع کن که چنان آفتابگردانها
مرا دو چشم نظر باز، با تو خواهد بود
«میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است»
نیاز با من اگر، ناز، با تو خواهد بود
چه جای من؟ که برای فریب یوسف نیز
نگاه وسوسه پرداز، با تو خواهد بود
در آرزوست دلم راز اسم اعظم را
تو خواهی آمد و آن راز، با تو خواهد بود
برای دادن عمر دوبارهای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود
«حسین منزوی»
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگر نه برای هدید به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از من سرمست
که رفتهایم ز خود پیش چشم هوشربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
«حسین منزوی»
بیعشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است
با رفتن تو در دل سر باز میکند، باز
آن زخم کهنهای که در حال التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است
از سینه بی تو شعری بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانه ها نیز، سر میکشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر ازنگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعرمن! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی دراین شب مضاعف
هم ماه درمحاق است، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا درنیمه راه ما را
من با تو عشقم اما، ای جان! علی الدّوام است
آری تو و صفایت! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است
می نوشم و سلامم همچون همیشه با تست
ور شوکرانم این بار، جای شکر به جام است.
«حسین منزوی»
قسم به عشق که دروازه سپیده دم است
قسم به دوست که با آفتاب ها، به هم است
قسم به عشق که زیتون باغ های شمال
قسم به دوست که خرمای نخلهای بم است
سپس به نام جنون – این رهایی مطلق –
که در طریقت عشاق، اولین قدم است
قسم به عشق و جنون و به دوست، آری دوست !
که هم عزیز ترین، هم رساترین قسم است
که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر
محاق ماه به خیل ستارگان ستم است؟
ببین! که وقت جهان بینی است و جان بینی
کنون که آینه چشم دوست، جام جم است.
«حسین منزوی»
شاعر! ترا زین خیل بیدردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هر گزت آسان، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما
گنج ترا، ای خانهٔ ویران کسی نشناخت
جسم ترا، تشریح کردند از برای هم
اما ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری ترا، ای گریه پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت
زین عشقورزان نسیم و گلشنات، نشگفت
کای گردباد بیسروسامان! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینات نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، ترا، اما
ای لحظه دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سالهای سال
آنجا، ترا در گوشهٔ یمگان، کسی نشناخت
فریاد« نای»ات را و بانگ شکوههایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بیشک ترا در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینهٔ عرفان، کسی نشناخت
ای جوهر شعرتو، چون نام تو برنده!
ذات ترا ای جوهر بران! کسی نشناخت
روزی که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون میشدی مخنوق از آن مستان، ترا ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت
آندم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز دل با غار میگفتی ترا، هم نیز،
ای شهریارِ شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتی در پیش روی جوخه اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
«حسین منزوی»
لیلا دوباره قسمت ابن السّلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
میشد بدانم اینکه خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته، وام شد؟
اوّل دلم، فراق ترا سرسری گرفت
و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد
شعر من از قبیله خونست، خون من،
فوّاره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو، رمزالدّوام شد
بعد از تو عاشقی و باز …آه نه!
این داستان به نام تو، این جا تمام شد
«حسین منزوی»
ما را ز رفتن تو دل مهربان شکست
سنگینی فراق تو پشت توان شکست
بار غم تو بود یقین آن امانتی
کآوارش از ازل کمر آسمان شکست
جانا! تو تن نئی که به خطیت برکشم
وصف ترا هزار قلم در بیان شکست
تنها نه من نماز به سوی تو میکنم
قدرِ هزار قبله از این آستان شکست
بارانِ گریه بود که رفتی و آفتاب،
دم درکشید و صد پل رنگین کمان شکست
همدردی مرا و هم آوازی مرا
صد بغضِ کهنه در گلوی ناودان شکست
عشقِ من و تو بر اثر ماه و سال نیست
تقویم ما، قوام قدیم زمان شکست
«حسین منزوی»
برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟ چه ستم کردهای به خویش که دیگر
چنان گذشتهٔ شیرین، لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امشب
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
چه غم نداشته باشم ترا،که در نظر من
سعادتی بجهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو، هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیرِ منت نیست
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
«حسین منزوی»
به سر افکنده مرا سایهای از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه بودایی
بین تنهایی و من راز بزرگی است، بزرگ
هم از آن گونه که در بین تو و زیبایی
بارش از غیر و خودی هر چه سبکتر، خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپر دریایی
آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه شب پیمایی
بوسهای دادی و تا بوسه دیگر مستم
کس شرابی نچشیدهست بدین گیرایی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
میگذارم که قلم پر شود از شیدایی
«حسین منزوی»
زنی که صاعقهوار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف ،کنایههای کفن دارد
کیم، کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دوباره عشق در این صحرا، هوای خیمه زدن دارد.
زنی چنین که تویی بیشک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد
«حسین منزوی»
برق سپیده دیدم در مشرق جبینت
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
در اوج خویش همچون خورشید نیمروزی
ای حلقه افقها، در سایه نگینت
شیرین و مهربانی شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم دارند ماجراها
آن شرم نازگونت و آن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی؟ آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید،
تا جاودان بپیچد در هستیم طنینت؟
«حسین منزوی»
وقتی که پلکهایت
آن پردههای ابریشم
– آویزهایی از مژه با او-
از آن دریچههای دوگانه
بالا میرود،
آبی است
دنیای من که پشت دریچه است
با من سخن بگویید
ای چشمها!
با من که بعد از اینهمه سرگردانی
همزادهایم
دریا و آسمان را
در آبی ملایمتان جستهام
پایان من شوید
من خستهام
از جستن و نیافتن
خستهام.
«حسین منزوی»
فقط دیواری از شیشه
میان من و اقیانوس
حائل بود
گشودم در
کمک کردم
غریق از آب بیرون آمد و
گم شد
پس ا ز وی
گوسفندی
تن تکاند از آب و
آمد تو
و راهش را گرفت و رفت
تا
بیخ اتاق من
به خود گفتم: همانست این!
که در چشم«هومر» پشمی طلایی داشت
و در«ایلیاد» او نقش خدایی داشت
هنوز آن در
گشاده مانده بود و
چشمِ من
انگار
در آن نزدیک
«موبیدیک» را
میجست
که دیدم ناگهان انبوهی از دزدان دریایی
درون زورقی بیبادبان
از دور
میآیند
گرفته تیغها در مشتها و دشنهها
در بین دندانها
از آنها
یک دو تن را نیز پندارم
به یاد آوردم از
آرتیستهای فیلمهای کودکیهایم
برای لحظهای از یاد بردم
حال و روزم را
و دل بستم
به دیدار و
تماشایم
هنوز آن آب آبی بود
امّا
ناگهان
یک تن
از آن مردان
به سویم دشنهای
افکند
هنوز آن دشنه میآمد که دیدم
دیگر
اقیانوس
آبی نیست
و بستم در به روی آب
و گشتم در پی چفتی
که پشتش را بیندازم
ولی چیزی نبود
آنگاه
یخ کردم
و بازی، سینما، افسانه،
پایان یافت
کنار کوبش بیوقفه خیزاب بر شیشه
صدایم غرق وحشت بود و میپرسید:
اگر این پنجره بسته نمیشد؟
یا فقط یک بار
اگر از پیش اقیانوس
پس میرفت
این دیوار؟
«حسین منزوی»
نوبت
با چشمهای توست
– جفتی سیاوشان کماندار-
تیری که پر شده است
از آفتاب و شبنم
این بار هم اگر
بر آن چنار پیر
– آن سوی آبگیر- ننشیند
دیگر امید در که ببندیم؟
بر عشق جای تنگ است
پرتاب کن
نه جای درنگ است.
«حسین منزوی»
به سینه میزندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
تو را ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
گره به کار من افتادهاست از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟
به کبر شعر مبینم، که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
«دلم گرفته برایت» زبان ساده عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!
«حسین منزوی»
نخفتهایم که شب بگذرد، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفتهایم که تا صبح شاعرانه ما
زِ ره رسیده و همراه عشق، در بزند
نسیم، بوی تو را میبرد به همره خود
که با غرور، به گلهای باغ، سر بزند
شب از تب تو و من سوخت، وصلمان، آبی
مگر به آتش تنهای شعلهور بزند
تمام روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟
هوای بستر و بالینم، ار به سر بزند
جو در کنار منی، کفر نعمت است، ای دوست!
دو دیدهام، مژه بر هم، دمی اگر بزند
دلاورانه به رزم شبانه، مرد آن است
که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند
بپوش پنجره را ای برهنه، میترسم،
که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم، عاشقانه تر بزند
«حسین منزوی»
صبح است و گل در آینه بیدار میشود
خورشید در نگاه تو، تکرار میشود
مردی که روی سینه عشق تو خفته بود
با دستهای عشق تو بیدار میشود
پر میکنی پیاله من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ایثار میشود
در کارش از تو، این همه باور ستودنی است
اینجا که عشق، این همه تکرار میشود
تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار میشود
در بازی مداومِ انگشتهای تو
تکثیر میشود گل و بسیار میشود
خورشید نیز میشکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره، پدیدار میشود
حس میکنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسههای تو، رگبار میشود
تا بار «من» گران ننشیند به دوش خار
از هرچه غیر توست، سبکبار میشود
«حسین منزوی»
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من، آسمان خالی را
نزد ستاره صبح از جبین لیلی و، قیس
به هم هنوز گره میزند لیالی را
زِ ابرِ یائسه جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشک سالی را.
به سیب سرخ رسیده، بدل شده است. انگار
شفق به خون زده، خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد، این بار هم، نجات نداد
شراب عشق تو، این کوزه سفالی را
همه حقیقت من، سایهای است بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی« من» مثالی را
هزار بار به تاراج رفت و من، هر بار،
زِ عاج ساختم آن خانه خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر مناند
مگر خزان زده، سیب و ترنج قالی را؟
نشان نیافتم، این بار هم ز گم شدهام
هر آن چه پرسه زدم، عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد،- آن خرابآباد-
نمی شناخت دلم، یک تن از اهالی را
بهار نیست. زمستان، پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویمِ من، توالی را
هنوز مسألهات مرگ و زندگی است، اگر
جواب میدهم، این جمله سؤالی را
نهادهایم قدم، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده، فصل انتقالی را
«حسین منزوی»
ای لبت ساغر بیجاده من!
بوسهات، ناب ترین باده من
آدمیزاده و این زیبایی؟!
با تو رازی است، پریزاده من!
ای همآغوشی تو، مائدهام
وی تنت سفره آماده من!
سر به افلاک رساند از عشقت
دلک ساده افتاده من!
تا ببندم به نمازت قامت
بستر وصل تو سجاده من
تا به آنجا که تو هستی برسم
از کجا میگذرد، جاده من؟
سرو، رعنایی و آزادی را
از تو آموخته، آزاده من!
رقم حسن خدادادی توست
هنر طبع خداداده من
تا به تبیین جهان پردازم
عشق تو، فلسفه ساده من
«حسین منزوی»
نوبت آمد، مینوازد نوبتی، ناقوس مان
تا بگیرد رودهامان راه اقیانوس مان
آذرخشی بود و غرید و درخشید و گذشت
بانگ نوشانوش مان و برق بوسابوس مان
ما نشان خود، رقم بر دفتر دلها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموس مان
چشمهای کینهور هم، معنی دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جز مهر، در قاموس مان
عشق مان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لای دفترهای عاشقها پر طاووس مان
کشته میشد باز از باد اجل، حتا اگر
شعله خورشید روشن بود، در فانوس مان
کرد، بخل سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصت ماندن نداد، این بار هم، کاووس مان
یک به بک یاران غار، از دست رفتند و هنوز
حکم میراند به مرگآباد، دقیانوس مان
قصه گنگ و کر و ما و جهان میبود، اگر
از قفس میشد رها، هم، ناله محبوس مان
گیرم از رویای آخر، ساحت آرامش است
کو، ولی، یارای خواب از وحشت کابوس مان؟
«قافیه زنگ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگ حسرت میزند، در قافیه، افسوس مان.
«حسین منزوی»
شب است و در شب من، خوش نشینیات، زیباست
به بوسه، از لب من، خوشهچینیات زیباست
تو را به جلوه فروشی، نیاز نیست چو گل
که غنچهای تو و در خود نشینیات زیباست
تو مهر را همه با مهر میدهی پاسخ
صدای عشقی و طبع طنینیات زیباست
اگر تو میشکنی، لیلیانه، کاسه من
چه غم، که شیوه دلبر گزینیات، زیباست
میان«هستم» و «شک میکنم» پلی است، و گر،
به عشق شک نکنی، بییقینیات، زیباست
میانِ اینهمه یاس و سمن، گل! ای گل من!
به جلوه آمدن یاسمینیات، زیباست
تو هرچه میکنی ای یار، دوستت دارم
که نازنینی و هر نازنینیات، زیباست
همین، نه رقصِ دو برّه به سینهات حتا
سر بریده یحیی، به سینیات، زیباست
برآهوی نر من- جان عشقپرور من-
پلنگ ماده! هجوم کمینیات، زیباست
به لطف آن تن زیبای پارسی است، اگر
به چشمم اینهمه دیبای چینیات، زیباست
وزیدن نفس عشق و لرزههای طلب
به پرههای هوسناک بینیات، زیباست
«فرشته عشق نداند» به آسمان چه روم؟
برای من، تو و عشق زمینیات، زیباست.
«حسین منزوی»
چو در مقام پذیرش، خوش است خاموشی
به بوی واقعه، زینهار تا که نخروشی
چه میتنی؟ که همه شرح ماجرا این، است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی
دریغ از آنکه به بیداری حقیقی ما
امان نمیدهد این خوابهای خرگوشی
فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رخ دهد، حاشا!
میان جیوه و آب، اتفاق همجوشی
زمان که در رسد ای گل! تو نیز خواهی رفت
چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟
به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتی سرو-
نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برای آنکه جهان را به جلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریب قدیمی: سراب خوش باشی
همان مسکن دیرینه! سکر خوش نوشی
به ناگزیر همان خوش گوار رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزه هم آغوشی
برای آنکه جهان را به جلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریب قدیمی: سراب خوش باشی
همان مسکن دیرینه! سکر خوش نوشی
به ناگزیر همان خوش گوارِ رنگین: زن!
ز طعم بوسه و مزمزه هم آغوشی
هدف چو رفتن از این جاست، هر دو یکسانند
سفر به شیوه فرهادی و سیاوشی
مسافران همه از خاک، خیمه بر چینند
که خوانده قافله خیام را به چاووشی
«حسین منزوی»
چشمان تو که از هیجان، گریه می کنند
در من هزار چشم نهان، گریه می کنند
شاید که آگهاند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دو مان گریه می کنند
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشمهای باورتان، گریه می کنند
پر کرده کیسههای خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان، گریه می کنند
وقتی تو گریه میکنی ای دوست، در دلم
انگار، ابرهای جهان، گریه می کنند
انگار، با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان، گریه می کنند
در ماتم هزار گل ارغوان، مگر
با هم، هزار سرو جوان گریه می کنند
انگار عاشقانهترین خاطرات من
همراه با تو، مویهکنان، گریه می کنند
حس میکنم که گریه، فقط گریه تو نیست
همراه تو، زمین و زمان، گریه می کنند
«حسین منزوی»
سفر به خیر گل من! که میروی با باد
ز دیده میروی، اما نمیروی از یاد
کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل؟ کجاست مقصد باد؟
مباد بیم خزانت، که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر، دستی
که بر جبین تو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را، اگر نباشی تو
به یاد سرخترین لحظه تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس، اگر گذرت
به مرغ خسته تنها نشستهای افتاد
غم «چه میشود؟» از دل بران، که هر دو عنان
سپردهایم به تقدیر« هرچه بادا باد»
بیایم از پی تو، گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود، سوی ناکجا آباد.
«حسین منزوی»
پاییزیام، بهار چه دارد برای من؟
عید تو را چه رابطهای با عزای من؟
با صد بهار نیز گلی وا نمیشود
در ساقههای بیثمر دست های من
آری، بهار خود نه، که نام بهار نیز
دیگر نمیزند، در ویران سرای من
جز رنج خستگی و شکنج شکستگی
چیزی نبود، ماحصل ماجرای من
شاخ گوزن، یا پر طاووس، هرچه بود
در جنگل شما، هنرم، شد بلای من
زینم غم است در دم رفتن، که باغبان
سروی به غیر دوست نشاند به جای من
آه، این چه ظلم بود که از جانب شما،
نفرین گرفت در عوض خود، دعای من؟
ای سنگ روزگار! شکستی مرا، ولی
انصاف را، نبود شکستن سزای من
«حسین منزوی»
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش، به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من- دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم، آری- موازیان به ناچاری-
که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد، اما
بهار، در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی! که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود.
«حسین منزوی»
ملال پنجره را آسمان به باران شست
چهار چشم غبارینش از غباران شست
از این دو پنجره اما- از این دو دیده من-
مگر ملال تو را می توان به باران شست؟
امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست
هنوز میشود از جان به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمیکردم
که دست میشود این سان ز دوستداران شست
تو آن مقدس بیمرگ- آن همیشه- که تن
درون چشمه جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه من
تو را نخواهد باران روزگاران شست
«حسین منزوی»
دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر میورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسهات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر، تخته پاره قایق باش
بار و پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف این جا نیست
با همه بادها موافق باش
«حسین منزوی»
بانوی اساطیر غزلهای من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل این بار، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگیام نیست که معنای من اینست
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رویایی من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجوشند که سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست.
«حسین منزوی»
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار بلایت به جان من
میسوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هُرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به خود من حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من!
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی: غریب شهر منی، این چه غربت است
کاین شهر از تو میشنود داستان من!
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود، بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من!
«حسین منزوی»
حکمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یکی
در قواره عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصهام
هیچ یک برای وا شدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود.
«حسین منزوی»
مرا،آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه قندیلها درغار رویایت
خیالی، وعدهای، وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامی که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم، نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازیهای ویس و شور رودابه
خوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار میبینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتش وار میتازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب دستی خوشه گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه دیگر بدان –آن – روح سرگردان
که کامل میشود با نیمه خود، روح تنهایت
«حسین منزوی»
آیا من این تن – این تن در حال رفتنم؟
یا روح من که گرد تو پر میزند منم؟
من هر دوام به روح و تن آکندهوار تو
اینگونه کز تو میروم و جان نمیکنم
ای یار تازیانه تو هم نوازش است
اینسان که از تو میخورم و دم نمیزنم
کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت
تاری که میتنم همه بر خویش میتنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی، ولی
چون تیغی آختم، به دل خویش میزنم
روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان
ای آنکه هیچ رحم نکردی به خرمنم
هرچند زخم خورده رنجم، به جای شکر
در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم
امّا چگونه با تو نگویم که جا نداشت
بیگانهوار، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی که ساختید زسیمان و آهنم
ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد، تا بنشینی به شیونم
«حسین منزوی»
من شراب ازشما نمی خواهم
شهد ناب از شما نمی خواهم
ساقی شوکران من نشوید
شکراب از شما نمی خواهم
به سرابم ره گمان نزنید
سرِ آب از شما نمی خواهم
زشت و زیبای چهرهام، خوش باد
من نقاب از شما نمی خواهم
ای ز اسبم فکنده، نا اصلان!
همرکاب از شما نمی خواهم
من نپرسیدم از شما چیزی
پس جواب از شما نمی خواهم
جان بیدار من نیاشوبید
جای خواب از شما نمی خواهم
شعله را در چراغ من نکشید
آفتاب از شما نمی خواهم
«حسین منزوی»
چیزی بگو! بگذار تا هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظههای غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر!
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشهای راهی نشان من بده، بگذار
تا رخنهای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه آرام اندوهت
یا شعلهواری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم
«حسین منزوی»
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمی برید از من
زمین سوختهام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب، که راه نفس بستهاید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار میزنید اما
بهار را به پشیزی نمیخرید از من
شما هر آینه، آیینهاید و من همه آه!
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من!
نه، در تبری من نیز بیم رسوایی است!
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه، تیغ از شما، ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من!
شما که با غم من آشنا ترید از من
«حسین منزوی»
جز همین دربدر دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم، ز جاری بودن
چالشت چیست که تقدیر تو هم، زین دو یکی است
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن
دوست خواهی است به تعبیر تو، یا خودخواهی
در قفس، عاشق آواز قناری بودن؟
چه نشانی است به جز داغ خیانت به جبین
این یهودا صفتان را، زحواری بودن
مرهمی، زندگیام، زخمی اگر، مرگام باش
که به هر کار خوشا، یکسره کاری بودن
گر خزان این همه رنگین و اگر مرگ اینست،
دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن
عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
آنکه میخواست ز هر وسوسه عاری بودن
باز«بودن» و«نبودن»؟ اگر اینست سؤال
همچنان «بودن» اگر با توام آری، بودن!
دل من! دشت پر از آهوکان شد، تا چند
تو و در حلقه یک یاد، حصاری بودن؟
آتش عشقی از امروز بتابان، تا کی،
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن.
«حسین منزوی»
دریا نبودم اما توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود
چون موج در تلاطم در ورطه زنده بودن
هم سرنوشت من بود هم در سرشت من بود
تعلیق اگرچه سخت است اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود
تنها نه خود در افلاک بر خاک هم همیشه
از میوههای ممنوع، عصیان خورشت من بود
ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پرّو پای طاووس زیبا و زشت من بود
جز سرنوشت محتوم در وی ندیدم آری
در پیری و جوانی آیینه، خشت من بود
خونم اگر نبارید، شعر تری نرویید
در دیمزار عمرم این کار و کشت من بود
«حسین منزوی»
زن جوان غزلی با ردیف «آمد» بود
که بر صحیفه تقدیر من مسود بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قید زمان و مکان رها میکرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل «آ»ی آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جمله دل من، مسند الیه،«آنزن»
… و«است» رابطه و «باشکوه» مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود
میان جامه عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت – دو«سبز آبی» بلاتکلیف
که بر دو راهی«دریا چمن» مردد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود.
«حسین منزوی»
هستی چه بود اگر که مرا و ترا نداشت؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
از دشت و دره سر زدم از کوه رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت
چون برِه میچرید، بهشت همیشه را
آدم اگرچه کار به کار خدا نداشت
دیو و فرشته از ازل، همخانه بودهاند
در خلوت کدام دل، این هر دو جا نداشت؟
شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگرکه سجده به آدم روا نداشت
چون مرگ میکشید کمان، تیر سرنوشت
بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
سنگی که از فلاخن تقدیر میرهید
کاری به ترد بودن آیینهها نداشت
پایان رنجهای تو و من؟ مپرس آه!
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت
«حسین منزوی»
گرسنگیام
قدیمی است
به عشق که رسیدی
قوت مرا با مشت و شتاب،
پیمانه کن
از بد حادثه
به سراغ تو
نیامدهام
از پیراهنت دستمالی میخواهم
که زخم عتیقم را ببندم
و از دهانت بوسهای
که جهانم را
تازه کنم
«حسین منزوی»
شجرهنامه ات را برگ برگ خواندهام
تو از هیچ خار بوتهای در این بیابان
اصیل تر نبودهباشی
چرا فکر میکنی
ابر
پیش از باران
ساعت را
باید از چتر تو بپرسد؟
و ریشه
پیش از مکیدن خاک
از تیشه تو،
اجازه بگیرد؟
باغ را
که پشت قباله تو
نینداختهاند
مزد دارکوب ها را
که از حساب تو نمی پردازند
پس پیش از آنکه ساعت قناری
روی عقربه صفر از کار بیفتد
دستت را از گلوی گل
بردار.
«حسین منزوی»
با زمانیکه
پای در راه نهادی
تا
دلت از راه کنده شود
نیازی به بدرقه دیدگان اشکآلود
نیست
و کرشمه انگشتان ظریفی که
شوخگینانه
بخار از شیشه پنجره
به سویی میزنند
تا مه
بخاطر چشمهای عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!