حمید مصدق

«در آمد»

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست
تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

«حمید مصدق»

بعد از آن طوفان و آن سیلاب‌ها
كم كم آرامش گرفتند آب‌ها

غیر از آن قومی كه شد كشتی‌ نشین
شد تهی از آدمی روی زمین

عاقبت كشتی به ساحل در نشست
نوح با یاران خویش از ورطه رست

زندگی بالندگی از سر گرفت
زندگانی جلوه ای دیگر گرفت

بگذرد تا زندگانی بر مراد
زندگان، هر كس پی كاری فتاد

خاك شد گل، گل چو خشت خام شد
خشت روی خشت ، پی تا بام شد

نوح را هم اوفتادش كار گل
كار گل را برگزید از جان و دل

ساخت از گل كوزه‌هایی چند نوح
داشت با آن كوزه‌ها پیوند نوح

تا كه روزی از سوی رب جلیل
نوح را آورد وحیی جبرئیل :

گفت : باید كوزه‌ها را بشكنی !
نوح در پاسخ هراسان گفت : نی

كوزه ها را ساختم با دست خویش
بشكنم گر كوزه دل گردد پریش

نیشتر گر كس به قلبم برزند
نیك تر تا كوزه‌ها را بشكند

بار دیگر جبرئیل آمد فرود
در سرای نوح ، گفت او را درود!

گفت: حق گفتت ، كه ای نوح نبی
چون تو جنبادی به سوی ما لبی

خواستی تا شویم از این چرخ پیر
منكران را از صغیر و از كبیر

من فرستادم بسی توفان و سیل
بندگان را غرق كردم، خیل خیل

خواستم چون بشكنی كوزه ی گلت
كوزه بشكستن بسی شد مشكلت؟

پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق
خواستی تا بركنم بنیان خلق؟

من خود آنها را پدید آوردمی
پس چو گفتی ، بیخشان بركندمی

آن كه خود یك كوزه را مشكل شكست
این چنین آسان جهانی دل شكست؟

هر كه را دیدی با تو دشمن است
نسبتش دادی كه دشمن با من است

كار تو از ماه تا ماهی رسید
از خداخواهی به خود خواهی رسید

هركسی سر بر خط فرمان نبست
باید او را رشته‌ی جان برگسست

هر كه را اندیشه ای همچون تو نیست
نیست در روی زمینش حق زیست؟

نوح گریان سوی كوزه برد دست
كوزه ها بر سنگ، نی، بر سر شكست

«حمید مصدق»

«ارزش انسان»

دشت ها آلوده ست
در لجن زار، گل لاله نخواهد رویید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است

هیچ کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

«حمید مصدق»

«دشت ارغوان»

آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه، ماه آهنی، اینکه قمر نمی شود

وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود

مادر داغدار من، طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود

کودک بینوای من، گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود

باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها، گوش تو کر نمی شود

ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود

«حمید مصدق»

«تشویش»

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
به کجا باید رفت؟

غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهائی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد

من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش

«حمید مصدق»

«در کنار زنده رود»

درکوههای مغرب
خورشید تفته بود
باریده بود بارانی
ابری که رفته بود

هنگامه جنون بود
از انعکاس شعله خورشید در غروب
زاینده رود غرق به خون بود

در بیشه های آن طرف رود
نجوای با د و بید
وز لابلای برگ چناران دیر سال
جز نیزه های نور نمی تابد

و سوت کارخانه
یعنی که وقت کار شبانه
آغازمی شود
آنجا که رنج هست
ولی دسترنج نیست

اینجا من این نشسته سر به گردان
این رود
این یهودی سرگردان
با من چه قصه ها
پر غصه قصه ها
از کوه،
دشت
قریه
تا شهر باستانی
وز مردم نجیب سپاهانی
گوید
چه دستهای غرقه به خونی را
این رود شسته است

من با دل شکسته
آئینه به گرد نشسته
هنوز هم
گستردگی بستراین رود خسته را
تا دور دست بیشه آن سوی رود
می بینم

خواهد زدود،
رود،
آیا غبار از دل غمگینم

رود
آئینه تمام نمایی ز زندگی ست
وقتی که آب تا دل مرداب می رود
یعنی به گاو خونی
دیگر برای همیشه

در خواب می رود
از شاهراه پل
از کارخانه کارگران
می آیند
با چرخهایشان همه دلمرده وپکر
چونان که فوج فوج کبوتر
با لهجه های شیرین
شیرین تر از شکر
با طعنه های تلخ
با طعن جانشکر

با حرفهایشان که
«چه رنجی بود
با طعنه هایشان که
چه گنجی داشت؟»

خورشید خفته است و
شب آغاز می شود
دکان می فروشی پل
باز می شود

«حمید مصدق»

«حسادت»

مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند.
كه سر خم كرده خنديدند.

مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پانشناس
از خود بي خبر گشتند

مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند
مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت ...
چه مي گويي؟
تو و انكار؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
-تا چند؟

خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو ...
- ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
-اما خنده بر لب با تو گويم:
-اضطرابم نيست .

مگر ديگر من و اين خاك،
-واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشان كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد

«حمید مصدق»

«غزلواره»

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی ست

این سر
نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگم آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه؟
بوسه
بوسه از آن لب ربودنی ست

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست

بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست

این شعر خواندنی
این عشق ماندنی
این شور بودنی ست

این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

«حمید مصدق»

«قصيده آبي خاكستري سياه»

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام

گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو
سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري
بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ،
باران
باران؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي، باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد:
«گر چه شب تاريك است
دل قوي دار، سحر نزديك است»
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم
را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي
فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر
من
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر
آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد:
«زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست»
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك، اما آيا
باز برمي گردي؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
چه شبي بود و
چه روزي افسوس
با شبان رازي بود
روزها شوري داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هي، هي
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مي كرديم
آرزو مي كردم
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهي سرسبز
سر برآورد درختي
شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي، چه اميد؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه
قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به
من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من
زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به
سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
«چه تهيدستي مرد»
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود
ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستي من، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري؟
همه چيز
تو چه كم داري؟ هيچ
بي تو در مي یابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني؟
نه، دريغا، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر
مرا مي خواندي
بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو- اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من، دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو؟
بي تو مردم، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر
را كه
عجيب!‌عاقبت مرد؟
افسوس
كاشکی مي ديدم
من به خود مي گويم:
«چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد؟»
باد كولي، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا
زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به
من مي گفتي:
«صبح پاييز تو، ناميمومن بود!»
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم:
«آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كن پنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه: بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد»
سبز برگان
درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم:
باز كن پنجره، باز آمده ام
من پس از رفتنها، رفتنها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده ام داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
«آي با باز كن پنجره را»
پنجره را مي بندي
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشي هاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از
كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار
كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند

«حمید مصدق»