فریدون مشیری

«کوچه»

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد: تو به من گفتي:
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:‌
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: "تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

«فریدون مشیری»

«شعر غم انگیز»

دو چشم خسته‌اش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده بر داشت

غمی روی نگاهش رنگ می‌ باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت

مرا حیران از این نازک‌ دلی کرد
مگر این نغمه‌ها در او اثر داشت‌؟

چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت

نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت

سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت

دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت

نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!

پر پروانه‌ای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوب‌تر داشت

به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت

نمی ‌داند دل پر درد شاعر
چه آتش‌ها به جان زین رهگذر داشت

ولی داند‌: «‌فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!

«فریدون مشیری»

«آغوش پشیمانی»

چون به کام دل نشد، دستی در آغوشت کنم
می‌روم تا در غبار غم فراموشت کنم

سر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو را
ای امید آتشین، با گریه خاموشت کنم

ای دل از این شام ظلمت گر سلامت بگذری،
صبح روشن را غلام حلقه در گوشت کنم

بعد از این‌، ای بی‌نصیب از مستی جام مراد!
از شراب نامرادی مست و مدهوشت کنم

«فریدون مشیری»

«نغمه ها»

دل از سنگ باید که از درد عشق، ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت، که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود، مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت، که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی‌دانم این چنگی سرنوشت، چه می‌خواهد از جان فرسوده‌ام
کجا می ‌کشانندم این نغمه‌ها، که یکدم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر‌گرفتم دریغ، هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظهٔ زندگی، هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب، شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ، شرابی که هرگز نیابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او، مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمهٔ ‌ماتم است، نمی‌خواهم این ناخوش آهنگ را

«فریدون مشیری»

«بعد از من»

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی

ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی

گرفتم؛ عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی

گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

«فریدون مشیری»

«پرستو»

ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شبِ اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی
تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می‌ترسم زنی سنگی به بالم

«فریدون مشیری»

«سکوت»

دلا شب‌ها نمی نالی به زاری؛ سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن، خبر از درد بیدردی نداری

بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است

میاد آندم که چنگ نغمه سازت، ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت؛ نسوزد در هوای آشنایی

دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد

به فریادی سکوت جانگزا را، بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است؛ چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل‌ها ز درد است
دل بی‌درد همچون گور سرد است

«فریدون مشیری»

«گناه دریا»

چه صدف‌ها که به دریای وجود
سینه‌هاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی‌ هنری
شرم ناکرده ازاین بی ‌گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی ــ دشمن دیرینه ــ من
چنگ انداخته در سینة من
روزوشب با من دارد سر جنگ
هرنفس از صدف سینة تنگ
دامن افشان گهرآورده به چنگ
وان گهرها… همه کوبیده به سنگ!

«فریدون مشیری»

«اشک زهره»

با مرگ ماه، روشنی از آفتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
‌در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه می‌نشست
‌گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت

«فریدون مشیری»

«ماه و سنگ»

اگر ماه بودم به هرجا که بودم، سراغ تو را از خدا می‌گرفتم
وگر سنگ بودم به هرجا که بودی، سر رهگذار تو جا می‌گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید، شبی بر لب بام من می‌نشستی
وگر سنگ بودی به هر جا که بودم، مرا می‌شکستی، مرا می‌شکستی!

«فریدون مشیری»

«خار»

من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته یال خیال
درین کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام
چهل سال در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده ای یافتم
به جامش اگر مینوانسته ام
می افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم چرا مانده ام

«فریدون مشیری»

«زهر شیرین»

تو را من، زهر شيرين خوانم اي عشق!
كه نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرنت نخوانم!
تو زهري، زهر گرم سينه سوزي!
تو شيريني، كه شور هستي از توست!
شراب جان خورشيدي كه جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستي از توست
به آساني مرا از من ربودي
درون كوره ی غم آزمودي
دلت آخر به سرگرداني ام سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي!
بسي گفتند: دل از عشق برگير،
كه نيرنگ است و افسون است و جادوست!
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
كه اين زهر است، اما... نوشداروست!
چه غم دارم كه اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم كه در هنگامه ی درد
غمي شيرين دلم را مي نوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد
مرا مهر تو در دل جاوداني است
وگر عمرم به ناكامي سرايد
تو را دارم كه مرگم زندگاني است

«فریدون مشیری»

«فقیر»

ای بینوا، که فقر تو، تنها گناه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و دربدر
جان می دهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دل شان می کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست!

«فریدون مشیری»

«هنگامه»

ای دل لبریز از شوق و امید!
کاش می‌ دیدی که فردا نیستیم
کاش می ‌دیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی‌ بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است آن دردی که باز
زندگی می‌ خندد و ما نیستیم

«فریدون مشیری»

«سینه گرداب»

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خنده تو مهر جهان تابم آرزوست

«فریدون مشیری»

«چراغی در افق»

به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،…

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.  

«فریدون مشیری»

«آخرین جرعه این جام»

همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد
اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر تو ببند تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

«فریدون مشیری»

«زمزمه ای در بهار»

دو شاخه نرگست، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند!
***
گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی.
بیا تا عیدی از «حافظ» بگیریم
که از او می ستانی هر چه می خواهی
***
سحر دیدم: درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی!
به گوش ارغوان آهسته گفتم:
بهارت خوش که فکر دیگرانی
***
سری از بوی گلها، مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری.
***
چمن، دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر.
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر. 

«فریدون مشیری»

«تو نیستی که ببینی»

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!

هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.

تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
ترا به نام صدا می کنند!
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من.

چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام!

به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیده من
به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است.
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!

«فریدون مشیری»

«دلاویزترین»

از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم: «های!
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای!
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای!
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای!
بسرای … »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز.
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی …!
همه عالم به تماشا برخاست!
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور …
چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
– هدیه ای می آورد –
برگ هایش کم کم باز شدند!
برگ ها باز شدند:
ــ « … یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش!
با شکوفایی خورشید و،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام:
«دوستت دارم» را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!

این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن!
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید.»
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!
«دوستم داری »؟ را از من بسیار بپرس!
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو!

«فریدون مشیری»

«همیشه با تو»

معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.

«فریدون مشیری»

«یاد یار مهربان»

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او

نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود»

«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل»

لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حُسن خوبان، مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی موی جولیان» را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروانِ جانِ ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس

با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه، سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او

بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان» مانده اند

دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوشتر هیچ کار از «یاد یار مهربان ۱»

«فریدون مشیری»

«نمی خواهم بمیرم»

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
***
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
***
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسان های خوب نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب …
پیوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
***
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است …
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟

«فریدون مشیری»

«باغ»

باغ بود، اما، فضایش سهمناک
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!
باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ، اما نارون ها نسترن ها زیر سنگ!

باغ، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!

ژرفنای خاک بود جان بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!

ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟

سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!

«فریدون مشیری»

«چراغ چشم تو»

تو کیستی، که من اینگونه، بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته، روی گردابم!

تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!

کدام نشأه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!

چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
تو را به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جانِ من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

«فریدون مشیری»

«نقش»

نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فریاد موجی سینه سا!
آنکه یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سر انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ایی مهمان ای هستی ده هستی ربا!

یا سبک پروازتراز نقش، مانند حباب،
برتلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ایی هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!

باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرق بسیارست بین نقش ما، با نقش پا.
فرق بسیارست بین جان انسان و حباب
هر دو بربادند، اما کارشان از هم جدا؛
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جان شان در تارپود جان ما!
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را!

«فریدون مشیری»

«پنجره»

تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آ غوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.

تو دروازه مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده دلبخواهی.

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از باده صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.

«فریدون مشیری»

«گرگ»

گفت: دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چاره این گرگ نیست
صاحبِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
آنکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست!
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…

«فریدون مشیری»

«دست هامان نرسیده ست به هم …»

از دل و دیده، گرامی تر هم
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!

شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه دلبستگی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!

دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!

دست، گنجینه مهر و هنر است:
خواه بر پرده ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره نقش،
خواه بر دنده چرخ
خواه بر دسته داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست، ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!

«فریدون مشیری»

«حافظ»

روح رویایی عشق،
از بر چرخ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت؛
شور در عالم هستی افکند.

شوق، در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
«شعر شیرینش»آتش به همه عالم زد!
می‌چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام، از چهره‌ دوست!
دیدن جان تو در چهره شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مست مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سر تربت ما چون گذری همت خواه؟!»

حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینه‌ غیب‌ نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
«آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم!»

ای خوشا دولت پاینده‌ این بنده‌ عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بنده عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بنده‌ عشق چه دانی که چه ها می‌بیند:
«در خرابات مغان نور خدا می‌بیند»
بنده عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»!
بنده‌ عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: صحبت روشن رایی»!

آنک! آن شاعر آزاده آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمان جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه‌» آغشته به خونش در بر،
تشنه‌ صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می‌دارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پرده‌ء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشت در میکده‌ها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه روی سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان!»

گل، به یک هفته، فرو می‌ریزد،
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایام، مدام،
زیر خاکستر خاموش فراموشی
می‌پوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌ تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد!

لحظه‌هایی است، که انسان، خسته‌ست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟

کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آور عشق،
چه هنرها کرده‌ست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خم خانه حافظ قدحی آورده‌ست »

«فریدون مشیری»

«همراه آفتاب»

همراه آفتاب جوانی
وقتی جوانه می زد در من نهال عشق
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
میخانه غزل!
شعری که عشق
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب
از مشرق طلایی آن سرکشیده بود.
شعری که آن زمان و همیشه
در چشم من «ز رحمت محض آفریده» بود.

پر می شکید روح پر التهاب من
از تشنگی به سوی غزل های او نخست
در مکتب محبّت او، حرف عشق را
تا درس پاک سوختن، آموختم درست.
در دفتر ستایش نیکویی
در نامه پرستش زیبایی
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم بر نیارم !
آموختم چگونه بر اندام واژه ها
از سوز آرزو آتش
در افکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم

همراه آفتاب جوانی
آن عاشقانه های دلاویز
آرام، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.

زان پس که هرچه قول و غزل داشت همچو جان
در پرده های حافظه در خاطرم نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک مست مست
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.

اما تمام عمر
من بودم و هوای خوش «بوستان» او
روشنترین ستاره
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمه های بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، دین جهان
گلبانگ آدمیت
قانون مردمی
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی
در شأن آدمی
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود

او پادشاه ملک سخن بود
بی گمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو، بنشیند به داوری.

حیران بی نیازی اویم
که با نیاز
«وجه کفاف» بود اگر نامعین انش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
می گفت با غرور:
«اگر گویی ام که سزنی از سفله ای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است!
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر
منت برآنکه می دهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ در تن او آرمیده بود

طبعی بلند، پاک
آزاده
همتای آفتاب و لیکن
افتاده همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
می گفت شاه را
در پرده نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند که هم عصر با منی
آن شاعر رونده بیدار ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانی ام.
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار در سفر زندگانی ام.

بانگ بلند اوست
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!

«فریدون مشیری»

«ذره ای در نور»

گل نگاه تو، در کار دلربایی بود.
فضای خانه پر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور
ز شوق و شور
که پرواز در رهایی بود.
چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود 

«فریدون مشیری»

«عشق»

عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.
گر به دریا افکند دریا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلکش است.
ای خوشا آن دل، که در این آتش است.
تا ببینی عشق را آیینه‌وار
آتشی از جان خاموشت برآر!
هر چه می‌خواهی، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌ تر!
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من.
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو، خورشیدوار.
عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود
هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود. 

«فریدون مشیری»

«نوایی تازه»

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌»

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!

نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش

«فریدون مشیری»

«حرف طرب انگیز»

هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست

عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست

نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست

تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست

بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست

تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست

«فریدون مشیری»

«راز نگهدارترین»

تو با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غم خوارترین

گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین

عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین

ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین

در گذرگاه نگاهِ تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین

می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین 

«فریدون مشیری»

«روح چمن»

ای دوست چه پرسی تو که، سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت

او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت

همراه فلق در افق تیره این شهر
تابید و به آنجا که قدر گفت و قضا رفت

ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت

ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت

«فریدون مشیری»

«تا لب ایوان شما»

نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما 

«فریدون مشیری»

«حاصل عشق»

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو

دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

«فریدون مشیری»

«به یاران نیمه راه»

کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم

نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم

«فریدون مشیری»

«دل تنگ»

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ

«فریدون مشیری»

«زبان بی زبانان»

غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست

«فریدون مشیری»

«یک لحظه آرامش»

بید مجنون، زیر بال خود، پناهم داده بود!
در حریم خلوتی جان بخش، راهم داده بود.

تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید!
مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود.

شاه بودم، بر سر آن تخت، شاه وقت خویش
یک چمن گل، تا افق، جای سپاهم داده بود!

چتر گردون، سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک، بوسه ها بر پیشگاهم داده بود!

آسمان، دریای آبی،ابرها، قوهای مست!
شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود…!

آه! ای آرامش جاوید! کی آیی به دست؟
آسمان، یک لحظه، حالی دلبخواهم داده بود!

«فریدون مشیری»

«برگ ریزان»

باز امشب، ماه بند از پای پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.

گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.

روزگار کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!

داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.

خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.

کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزان جدایی زیر آوارم گرفت.

شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟

از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.

رونق بازار گیتی قصه غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.

موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.

«فریدون مشیری»

«چه اتفاقی باید بیفتد؟»

ندیده ای که حباب،
به یک تلنگر باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟

حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!

فریب صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حساب لحظه نگهدار،
که چون فراری پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!

«فریدون مشیری»

«بر صلیب»

بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش.
بوده‌ام دیروز هم آگاه، از فردای خویش.
مهرورزی کم گناهی نیست! می‌دانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من می‌رسد، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست.
مهرورزی کم گناهی نیست!
کم گناهی نیست عمری، عشق را،
چون برترین اعجاز، باور داشتن.
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، این زمان:
تن فرو آویخته!
با نای بی آوای خویش!
ساقه نیلوفری رویید در مرداب زهر!
ای همه گلهای عطر آگین رنگین!
این جسارت را ببخشایید بر او،
این جسارت را ببخشایید!
جرم نابخشودنی این است:
«ننشستی چرا بر جای خویش؟»
جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذرگاه شما،
این تاج، تاج افتخار.
جای من، تا ساعتی دیگر، ازین دنیا جداست،
جای من دور از تباهی‌های دنیای شماست؛
ای همه رقصان
درون قصر باورهای خویش!

«فریدون مشیری»

«دوباره عشق»

دل خزان زده ام باغ ارغوان شده است
بهشت خاطر فرسوده ام جوان شده است

همای بخت به گرد سرم کند پرواز
زلال شوق به رگ های جان روان شده است

پس از چه مایه صبوری، سکوت، تنهایی
دوباره بلبل طبعم ترانه خوان شده است.

مگر که دوست به فریاد دادخواه رسید
که این خموش، ز سر تا به پا زبان شده است!

دوباره چشمه لبخند او فروزان است
تنم ز گرمی این آفتاب، جان شده است!

چه روی داده مگر؟ بانگ برزدم، گفتم
مگر که آن مه بی مهر، مهربان شده است؟

به مژده، جان و دل و دیده، یک صدا گفتند:
دوباره عشق در این خانه میهمان شده است.

«فریدون مشیری»

«گرداب»

زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد

این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد

ای سرزمین مادری، ای خانه پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد

ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سرِ سهراب بگذرد

گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیده ارباب بگذرد 

«فریدون مشیری»

«افسون»

دلم را چشم و ابرویی نبرده ست
حواسم را پریرویی نبرده ست

مرا افسونگری از من ربودست
که هیچ از دوستی بوی نبرده ست 

«فریدون مشیری»

«بوی محبوبه شب»

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا

گفت:«خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی «محبوبه شب» می برد از هوش مرا

بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا

«فریدون مشیری»

«بوی عشق»

شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب
همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود
با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال کبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود

«فریدون مشیری»

«عدالت»

گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بی‌شکایت نمی‌کنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سرایی‌ست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای این‌ها که بر شمردی، کاش
در جهان ذره‌ای عدالت بود 

«فریدون مشیری»

«گام نخستین»

با من سخن می ‌گوید این بید کهن‌سال
می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست
با هر زبانش داستانی‌ست
من هر سحر می‌خوانمش، چونان کتابی
می ‌تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن می‌گوید این بید:
«می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
می‌بینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
می‌دانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر…
کی جان آزادت به دوران‌های تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس
افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کرده‌ست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کرده‌ست
دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها
از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور مانده‌ست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشانده‌ست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او می‌نماید گوهرت را
اندیشه او می‌گشاید شهپرت را
جانداری او می‌رهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر می‌افرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشوده‌ست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نموده‌ست
در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست
شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد می‌ خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازه‌ست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.

«فریدون مشیری»

«نور عشق»

رهروان کوی جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند
جان عاشق، سر به فرمان می ‌رود
سر به فرمان، سوی جانان می‌ رود
راه کوی می‌فروشان بسته نیست
در به روی باده‌نوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می ‌رویم
سوی آن عشق خدایی می ‌رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
می‌رویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما

«فریدون مشیری»

«با خون شعرهایم»

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشک ‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم
سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.

«فریدون مشیری»