فاضل نظری

«نگران»

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

«فاضل نظری»

«بیم فرو ریختن»

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه! بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ ، چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می‌پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسأله هاست

«فاضل نظری»

«خداحافظی»

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

«فاضل نظری»

«شاخه گلی برای مزار»

از باغ مي برند چراغاني ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهاي تار»
تنها به اين بهانه که باراني ات کنند

يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زنداني ات کنند

اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند

يک نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند

«فاضل نظری»

«پری خانه»

خواب دیدم که رویاست ولی رویا نیست
عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست

هنر عشق فراموشی عمر است ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ما حوصله غوغا نیست

ما پلنگیم مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه توست خطا از ما نیست

خلق در چشم تو دل سنگ ولی ما دل تنگ
«لا الهی» هم اگر آمده بی «الا» نیست

موج شوریده دل آشفته ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره دل تنگی ماهی ها نیست

«فاضل نظری»

«خواب»

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی، دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...

«فاضل نظری»

«زندگی»

نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی -این تاجر طماع ناخن خشک پیر-
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت

در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

«فاضل نظری»

«راز»

هم دعاکن گره ازکار تو بگشاید عشق
هم دعاکن گره تازه نیفزایدعشق

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
بایدازمرگ نترسیداگر باشدعشق

عاقبت راز دلم رابه لبانش گفتم
شایداین بوسه به نفرت برسد شایدعشق

شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگرامربفرمایدعشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی آیدعشق

«فاضل نظری»

«آهو»

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی

«فاضل نظری»

«به سوی ساحلی دیگر»

به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تومی دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعداز این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش از آب وگلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان توباطل شد
من اما هم چنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

«فاضل نظری»

«می پندارم ماه»

به نسیمی همه راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آوردست
دل به یک لحظهٔ کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه، تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

«فاضل نظری»

«در برزخ و بهشت»

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی‌ام
چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی‌ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده‌اند
بارم که روی شانه عالم زیادی‌ام

با شور و شوق می‌رسم و طرد می‌شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی‌ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می‌رسم به سینه همان دم زیادی‌ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی‌ام

قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی‌ام!

«فاضل نظری»

«خط ها»

خطی کشید روی تمام سوال‌ها
تعریف‌ها، معادله‌ها، احتمال‌ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده‌ها و مثال‌ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه‌ها و زمان‌ها و سال‌ها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط‌ها و خال‌ها

خط‌ها به‌هم رسید و به یک‌جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال‌ها

«فاضل نظری»

«بوته زار»

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگردر این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

«فاضل نظری»

«ازحافظه آب»

دیدن روی تو در خویش زمن خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو در قاب گرفت

خواستم نوح شوم ، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا « عقل » طلب می کردم
«عشق » امّا خبر از گوشه محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هرکه از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شودازحافظه آب گرفت؟!

«فاضل نظری»

«فواره های فرود»

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم

زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟

قفس گشودی و «اختیار» بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!

«فاضل نظری»

«دنیا عوض شده ست»

آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست
یوسف عوض شده زلیخاعوض شده ست

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
درعشق سال هاست که فتوا عوض شده ست

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده ست

حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست

«فاضل نظری»

«آینه»

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا
دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست! مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو دراین کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

«فاضل نظری»

«انار»

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

«فاضل نظری»