اردلان سرفراز

«مرهم»

زخمی تر از همیشه از درد دل سپردن
سر خورده بودم از عشق در انتظار مردن

با قامتی شکسته از کوله بار غربت
در جستجوی مرهم راهی شدم زیارت

رفتم برای گریه رفتم برای فریاد
مرهم مراد من بود کعبه تو رو به من داد

ای از خدا رسیده ای که تمام عشقی
در جسم خالی من روح کلام عشقی

ای که همه شفایی در عین بی ریایی
پیش تو مثل کاهم تو مثل کهربایی

هر ذره از دلم را با حوصله زدی بند
این چینی شکسته از تو گرفته پیوند

ای تکیه گاه گریه ای هم صدای فریاد
ای اسم تازه من کعبه تو رو به من داد

من زورقی شکسته م اما هنوز طلایی
توفان حریف من نیست وقتی تو ناخدایی

والاتر از شفایی از هر چه بد رهایی
ای شکل تازه عشق تو هدیه خدایی

با تو نفس کشیدن یعنی غزل شنیدن
رفتن به اوج قصه بی بال و پر پریدن

ای اسم تازه من کعبه تو رو به من داد
ای تکیه گاه گریه ای هم صدای فریاد

«اردلان سرفراز»

«پرسش»

تو بزرگترین سوالی که تا امروز بی جواب
نه تو بیداری نه تو خواب نه تو قصه و کتاب

برای دونستن تو همه ی دنیا رو گشتم
از میون آتش و باد خشکی و دریا گذشتم

تو رو پرسیدم و خواستم از همه عالم و آدم
بی جواب اومدم اما حالا از خودت می پرسم

تو رو باید از کدوم شهر از کدوم ستاره پرسید
از کدوم فال و کدوم شعر پرسید و دوباره پرسید

تو رو باید از کدوم گل از کدوم گل خونه بویید
تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید

غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید

اون ور این جا و اون جا اون ور امروز و فردا
عمق روح آبی آب ته ذهن سبز صحرا

مثل زندگی مثل عشق تو همیشه جاری هستی
تو صراحت طلوعو نفس هر بیداری هستی

مثل خورشید مثل دریا روشنی و با صراحت
تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت

غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمتیا نوک قله ی خورشید

تو رو از صدای قلبم لحظه به لحظه شنیدم
تو رو حس کردم تو نبضم من تو رو نفس کشیدم

مثل حس کردن گرما یا حضور یه صدایی
به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی

تو رو باید از کی پرسید تو رو باید با چی سنجید
تو رو حس می کنم اما کاشکی چشمام تو رو می دید

غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید

«اردلان سرفراز»

«بیا بنویسیم»

بیا بنویسیم روی خاک رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا
بیا بنویسیم روی برگ، روی آب، توی دفتر موج، رو دریا

بیا بنویسیم که خدا،‌ ته قلب آینه ست
مثل شور فریاد یا نفس، تو حصار سینه ست

با همیشه موندن وقتی که هیچ موندنی نیست
اوج هر صدای عاشق که شکستنی نیست

با صدا میام همه جا تو رو می نویسم
روی آینه ی گریه هام، گونه های خیسم

ای که معنی اسم تو آسمون پاکه
ریشه صدای نبض عشق زیر پوست خاکه

توی خواب خاک، ریشه ها،‌ موسم شکفتن
هم صدای من، می خونن،‌ وقت از تو گفتن

چشم بستمو،‌ تو بیا به سپیده وا کن
با ترانه نفسات باغچه رو صدا کن

با ترانه نفسات،‌ من ترانه می گم
اسم تو مثل یه غزل عاشقانه می گم

بیا که دیگه وقتشه وقت برگشتنه
بوی پیرهنت که بیاد، لحظه دیدنه

«اردلان سرفراز»

«گمشده»

از اون روزا که قلبا نزدیک تر از امروز بود
آواز همشهری هام صمیمی و دلسوز بود

از اون روزا که رستم هنوز برام رستم بود
دستای اون گم شده اندازه دستم بود

از اون روزا که شب هاش می شد ستاره شمرد
اسم گل های باغ رو می شد بخاطر سپرد

از اون روزها تا امروز یک عمره که می گردم
دنبال اون کسی که تو اون روزها گم کردم

از اون روزها که عکس ها زیر غبار نبودن
گنجشک های تو ایوون فکر فرار نبودن

از اون روزای معصوم روزای خوب بازی
روزای آبی عشق روزای بی نیازی

تموم لحظه ها رو به انتظار شمردم
فقط واسه یه لحظه ست که تا امروز نمردم

برای اون لحظه که تموم بشه جستجو
گم کردمو ببینم تو آینه روبرو

«اردلان سرفراز»

«مرداب»

میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یه مرداب پیر توی دست خاک اسیر

منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر

چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند

توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمون هم نبارید اونم سرگرونی کرد

حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون

خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن زندگیم شده همین

با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم

هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره
خاک تشنه همینم داره همراش می بره

خشک می شم تموم می شم فردا که خورشید می آد
شن جامو پر می کنه که می آره دست باد

«اردلان سرفراز»

«گرفتار»

گرفتارم گرفتارم
به دست من گفتارم
در این دنیای عاشق کش
به جرم تن گفتارم
من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خندیدند
مرا هرگز نفهمیدند
گرفتارم گرفتارم
به دست من گرفتارم
در این دنیای عاشق کش
به جرم تن گرفتارم
منم از دودمان عاشقان تنها به جا مانده
دلم در آرزوی کوچ و تن بین شما مانده
به من آموخت این فریادهای تلخ بی پاسخ
که هر چه در پی آنم فقط در قصه ها مانده
من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خندیدند
مرا هرگز نفهمیدند
گرفتارم گرفتارم
به دست من گرفتارم
در این دنیای وانفسا
میان جمعم و تنها
کنون بگذار که با تنهایی خود
همنشین باشم
رها از قید این آلودگی های زمین باشم
به جرم عاشقی رویای ام خوانند باکم نیست
به ذات خود خیانت کرده ام
گر غیر ازاین باشم

«اردلان سرفراز»

«چشم من»

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد، زاری بکن
اون که رفته، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا و زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت،‌ دل من گریه می خواد
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیچ کی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم می آره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته سینه غرق به خون
قصه موندن آدم ها اینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت، دل من گریه می خواد

«اردلان سرفراز»

«پیاله»

هم پیاله ی ما باش
ما که رفته بر بادیم
زیر گنبد این چرخ
از تعلق آزادیم
بی نیاز و تنها باش
تشنه باش و دریا باش
فارغ از من و ما باش
هم پیاله ی ما باش
در مرام ما رندان حرص مال دنیا نیست
گوش ما بدهکار قیل و قال دنیا نیست
بر بساط این دنیا
پشت پا بزن چون ما
تشنه باش و دریا باش
هم پیاله ی ما باش
بزن بزن به سنگ می
آینه های کور و کر
بمان به نام عاشقی
رفیق خانه و سفر
رفیق هم پیاله باش
که می نبوده بی اثر
هم پیاله ی ما باش
هم پیاله ی ما باش
ما که رفته بر باد
زیر گنبد این چرخ
از تعلق آزادیم
رفیق هم پیاله باش

«اردلان سرفراز»

«پریچه»

می خونم به هوای تو پریچه
چه قدر خالیه جای تو پریچه
دلم کرده هوایت وای پریچه
دلم تنگه برایت
تو رو می طلبم لحظه به لحظه
تویی تاب و تبم لحظه به لحظه
چشات شهر منه که شهر قصه ست
برای هر شبم لحظه به لحظه
تو از هزار و یک شبی پریچه
به جز تو زندگی هیچه پریچه
یه دنیا همه هیچه، وای پریچه
دنیا بی تو هیچه
من از نگاه تو شبو شناختم
غزل دیدم و عاشقانه ساختم
تو هر بیت غزل قصه ی چشمات
دلم قافیه شد، قافیه باختم
شب چشم تو قیمتی ترین
به انگشتر عمر من نگین
همه دنیای من فقط همین
همین شرقی ترین شهر زمین
تو معجون گل و مخمل و نوری
پریواره ی قصه های حوری
تموم قصه ها بی تو می میرن
که تو حوصله ی سنگ صبوری

«اردلان سرفراز»

«هزار و یک شب»

اگر چه جای دل دریای خون در سینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم

اگرچه روبرویی مثل آینه با من
ولی چشام بسم نیست برای سیر دیدن

نه یک دل نه هزار دل همه دل های عالم
همه دل ها رو می خوام که عاشق تو باشم

تویی عاشق تر از عشق تویی شعر مجسم
تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم

تو چشمات خواب مخمل شراب ناب شیراز
هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز

می خوام تو رو ببینم نه یک بار نه صد بار به تعداد نفس هام
برای دیدن تو، نه یک چشم،‌ نه صد چشم همه چشما رو می خوام

تو رو باید مثل گل نوازش کرد و بویید
با هر چی چشم تو دنیاست فقط باید تو رو دید

تو رو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد
با هر چی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد

«اردلان سرفراز»

«نیمه گمشده ی من»

نیمه گمشده من چه کسی می تونه باشه
مثل روح تشنه من عاشق و دیوونه باشه
کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه
غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه
اون کسی که خواستن او با همه فرق داشته باشه
هر چی که از او بخونم شعر تکراری نباشه
کسی که برای خوندن
نشسته تو سینه ی من
نفس هاش هوای عشق
سکوتش صدای عشق
اون که از نهایت عشق منو با اسمم بخونه
من جزیی از وجودش یا خود خودش بدونه
اون که گم شده از آغاز تا که من تنها بمونم
جاده جستجوهامو تا قیامت بکشونم
کسی که همیشه عاشق مثل من دیونه باشه
تو دنیا اگه نباشه تو آینه می تونه باشه
اون که از نهایت عشق منو با اسمم بخونه
من جزیی از وجودش با خود خودش بدونه
اون که گم شده از آغاز تا که من تنها بمونمم
جاده جستجوهامو تا قیامت بکشونم
کسی که همیشه عاشق مثل من دیونه باشه
تو دنیا اگه نباشه تو آینه می تونه باشه

«اردلان سرفراز»

«نیایش»

خدایم، خدایم آه ای خدایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غم مرگ صدا را
به بغض در نفس پیچیده سوگند
به گل های به خون غلتیده سوگند
به مادر سوگوار جاودانه
که داغ نوجوانان دیده سوگند
خدایا حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی در گذر است
به فکر قتل عام لاله ها باش
که خواب گل به گل کابوس خار است
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت می زنم با گریه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگردان
عطا کن دست بخشش همتم را
خجل از روی محتاجان نگردان
الهی کیفرم را می پذیرم
که از تو ذات خود را پس بگیرم
کمک کن تا که با ناحق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت می زنم با گریه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم

«اردلان سرفراز»

«كویر»

من کویرم ای خدا با حسرت یه قطره آب
یه عمره که دریا رو از دو می بینم تو سراب
بهار برام یه اسمه یه اسم کهنه تو کتاب
حرف من با آسمون چرا می مونه بی جواب
خدایا… خدایا کویرم … کویرم
بگو ابر بباره می خوام جون بگیرم
اگه بارون بباره
اگه بارون بباره
آروم آروم و نم نم
رو لب خشک و تشنم
گیسوی سبز جنگل تنمو می پوشونه
پرنده رو درختام می سازه آشیونه
خدایا … خدایا
خدایا … خدایا

«اردلان سرفراز»

«كوه»

تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره
کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره
تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام
تو می دونی چی می گم تو گوش می دی به حرفام
به چشم من، به چشم من تو اون کوهی
پر غروری، بی نیازی، با شکوهی
طعم بارون، بوی دریا،‌ رنگ کوهی
تو همون اوج غریب قله هایی
تو دلت فریاد اما بی صدایی
تو مثل قله های مه گرفته
منم اون ابر دل تنگ زمستون
دلم می خواد بذارم سر رو شونه ات
ببارم نم نم دلگیر بارون

«اردلان سرفراز»

«كولی»

شب من پنجره ای بی فردا
روز من، قصه تنهایی ها
ماهی ام، ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردان
در دروازه خود را نگشود
کولی ام، خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ما را نگشود
آخر قصه من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
روح آواره من بعد از من
کولی در به در صحراهاست
می رود بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنهاست

«اردلان سرفراز»

«قلندر»

دربدر همیشگی،‌ کولی صد ساله منم
خاک تمام جاده هاست، جامه کهنه تنم
هزار راه رفته ام، هزار زخم خورده ام
تا تو مرا زنده کنی، هزار بار مرده ام
شب از سرم گذشته بود در شب من شعله زدی
برای تطهیر تنم صاعقه وار آمدی
قلندرم، قلندرم گمشده دربدرم
فروتر از خاک زمین از آسمان فراترم
قلندرانه سوختم، لب از گلایه دوختم
برهنگی خریدم و خرقه تن فروختم
هوا شدی نفس شدم، تیشه زدی، ریشه شدم
آب شدی، عطش شدم، سنگ زدی شیشه شدم
تهی ز قهر و کین شدم برهنه چون زمین شدم
مرا تو خواستی این چنین ببین که این چنین شدم
سپرده ام تن به زمین خون به رگ زمان شدم
سایه صفت در پی تو راهی لامکان شدم
هیچ شدم تا که شوم سایه تو وقت سفر
مرا به خویشتن بخوان به باغ آیینه ببر

«اردلان سرفراز»

«سوغات»

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن می رسه
هر چی که جاده ست رو زمین به سینه من می رسه
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
واسه کبوترای عشق دست کی دونه بپاشه
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه
عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباه منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می خوام
عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می خوام

«اردلان سرفراز»

«شانه هایت»

سر بر روی شانه های مهربانت می گذارم
عقده دل می گشاید گریه بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
خالی از خودخواهی من،‌ برتر از آلایش تن
من تو را والاتر از تن،‌ برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد،‌ دست تو آیینه دارش
عشق را در چهره آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها و گفتگوهاست
من تو را در جذبه محراب دیدن دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن، دوست دارم
بغض سرگردان ابرم، قله آرامشم تو
عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را
بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم

«اردلان سرفراز»

«شقایق»

دلم مثل دلت خونه، شقایق
چشام دریای بارونه، شقایق
مثل مردن می مونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من، یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق آی شقایق، گل همیشه عاشق
شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمی شه
عزای عشق غصه ش جنس کوهه
دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق،‌ گل همیشه عاشق
دویدیم،‌ دویدیم و دویدیم
به شب های پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامو تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون، نه توی قصه ها بود
حالا از تو قفط این مونده باقی
که سالار تموم عاشقایی

«اردلان سرفراز»

«شکایت»

این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداست
خنجر نامردمی حتی تو دست سایه هاست
وقتی که عاطفه رو می شه به آسونی خرید
معنی کلام عشق خالی تر از بادهواست
اما من که آخرین عاشق دنیام
ماهی مونده به خاک و اهل دریام
از همه دنیا برام یه چشمه مونده
چشمه ای به قیمت همه نفس هام
از همینه که همه عمرمو مدیون تو ام
تویی که عزیزتر از عمر دوباره ای برام
بی نیازی به تن قلندرم تنها لباسه
اما دستام به ضریح تو دخیل التماسه
خسته و زخمی دست آدمک های بدم
پشت پا به رسم بی بنیاد این دنیا زدم
من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن
راه دور عشقمو پیمودم این جا اومدم

«اردلان سرفراز»

«طلاق»

بشنو همسفر من، از این قصه تلخ، راه دشوار
ای تو تک چراغ این شب تار
اینکه گذشتن از کنار قصه ها نیست
اینکه یه تصویر از سکوت آدما نیست
ما بی تفاوت به تماشا ننشستیم
ما خود دردیم، این نگاهی گذرا نیست
سفر چه تلخ در امتداد اندوه
حس کردن مرگ لحظه ویرانی کوه
همپای هر بغض شکستن و چکیدن
از درد غربت بی صدا فریاد کشیدن
بشنو همسفر من، با هم رهسپار راه دردیم
با هم لحظه ها را گریه کردیم
ما در صدای بی صدای گریه سوختیم
ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم
از مخمل درد به تن عشق جامه دوختیم
تا عجز خود را با هم و بی هم شناختیم
تنهایی رفتیم به عجز خود رسیدیم
با هم دوباره زهر تنهایی چشیدیم
شاید در این راه اگر با هم بمانیم
وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم

«اردلان سرفراز»

«عروسک»

می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت
کهنه ها رو تازه کرد از تو یک بهانه ساخت
با تو می شد که صدام همه جا رو پر کنه
تا قیامت اسم ما همه جا رو پر کنه
اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی
کور و کر بازیچه ی باد مثل یک بادبادکی
دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم
تو رو خیلی دیر شناختم وقتی که تموم شدم
با يه دست رفيق دستام نه شريک غم بودی
واسه حس کردن دردام خیلی خیلی کم بودی
توی شهر بی کسی هام تو رو از دور می دیدم
با رسیدن به تو افسوس به تباهی رسیدم
شهر بی عابر و خالی شهر تنهایی من بود
لحظه شناختن تو لحظه تموم شدن بود
مگه می شه از عروسک شعر عاشقونه ساخت
عاشق چیزی که نیست شد روی دریا خونه ساخت

«اردلان سرفراز»

«عشق من»

عشق من، منو صدا کن
منو از خودم رها کن
تو اجاق مرده ی دل
آتشی تازه به پا کن
تو منو از نو بنا کن
عشق من منو صدا کم
قصمو بی انتها کن
روبروت آینه بذار
ابدیتی بنا کن
عشق من، منو صدا کن
قصه ی نگفته ام من
تو بیا روایتم کن
از عذابم راحتم کن
ای صدای تو نهایت
راهی نهایتم کن
عشق من، منو صدا کن
تو منواز نو بنا کن
رهسپار قصه ها کن
تو به خاکستر نگاه کن
آتشی تازه به پا کن
ای بهار انتظارم
من زمین بی بهارم
شوره زار انتظارم
چهره ی شکسته دارم
جسم و جانی خسته دارم
به در ویرانه ی دل
بغض قفل بسته دارم

«اردلان سرفراز»

«دستای تو»

ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم
هر جا که پا می ذارم تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصه ی غربت تو قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش می زنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو دستای تو پاک می کرد
حالا اون دستا کجاست اون دو تا دستای خوب
چرا بی صدا شده لب قصه های خوب
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه ها مو ندیده

«اردلان سرفراز»

«دلبر»

تو ای بال و پر من رفیق سفر من
می میرم اگه سایت نباشه رو سر من
توای خود خود عشق که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هر جا می رسم نیست
اهل کدوم دیاری کجا تو خونه داری
که قبله گاه همونجاست هر جا که پا می ذاری
اهل کدوم دیاری گل کدوم بهاری
که حتی فصل پاییز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیز تر
ای تو مرا همه کس
داشتن تو مرا بس
تو دوره شبابم
تو اومدی به خوابم
گفتی نیاز من باش
ترانه ساز من باش
یه روزی راستی راستی
همون شدم که خواستی
شدی تو سرنوشتم
برای تو نوشتم
خسته دین و دنیا ملحد و بت پرستم
تویی تو مذهب من من تو رو می پرستم
با همه ی وجودم برای تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم وای به روزگارم

«اردلان سرفراز»

«دو پنجره»

توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدایی به لبای خسته ما
نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار
همه عشق من و تو قصه هست قصه دیدار
همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزهای من و تو
راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم می میریم
کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم
توی یه دنیای دیگه دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه

«اردلان سرفراز»

«راز همیشگی شدن»

حس همیشه داشتنت نه عشقو و دلبستگیه
نه قصه گسستنه نه حرف پیوستگیه
عادت و عشق و عاطفه هر چی لغت تو عالمه
برای حس من و تو یه اسم گنگ و مبهمه
تو این روزای بی کسی اگر به دادم نرسی
یه روز میای که دیر شده نمونده از من نفسی
خواستن تو برای من فراتر از روح و تنه
راز همیشگی شدن همیشه از تو گفتنه
اگر تو مهلتم بدی مهلت مرگو نمیخوام
با تو به قصه میرسم همراه لحظه ها میام
همیشه عاجزه کلام از گفتن معنی ناب
هیچ عاشقی، عاشقی رو یاد نگرفته از کتاب

«اردلان سرفراز»

«زندگی»

دل بریدم از تمام زندگی
در تو گم گشتم به نام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
موج خواهش های تو اما کشید
عاقبت ما را به کام زندگی
به نام زندگانی حرامم شد جوانی
نوشدارویم بمان، تلخی نکن
تا ننوشم زهر جام زندگی
معنی هر دل بریدن مرگ بود
تو نبودی التیام زندگی
با تولد رنج ما آغاز شد
رنج افتادن به دام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
موج خواهش های تو اما کشید
عاقبت ما را به کام زندگی
کند شد شمشیر جانم کهنه شد
بس که ماندم در نیام زندگی

«اردلان سرفراز»

«ساقی»

سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی می شکستم
همه تشسته لبیم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه سبو شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه تزویر
تو محراب دل ما، تویی تو مرشد و پیر
همه به جرم مستی سر دار ملامت
می میریم ومی خونیم سر ساقی سلامت
یک روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
میگن مستی گناهه به انگشت ملامت
باید مستا رو حد زد به شلاق ندامت
سبوی ما شکسته در میکده بسته
امید همه ما به همت تو بسته
به همت تو ساقی تو که گره گشایی
تو که ذات وفایی همیشه یار مایی

«اردلان سرفراز»

«قصه شهر سکوت»

روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه سردم، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو، این سینه من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی،‌ منم آن بوته دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه نور
دریای منی، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
اکنون تو مرا همه شوری و صدا
اکنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو، چو گل یاس سپید

«اردلان سرفراز»

«سهم من»

توی این دنیای بی حاصل بودن
با همه شکستگی های دل من
با همه تلخی قصه تو و من
من که حیفم میاد از گلایه کردن
ارزش گلایه من بیش از اینهاست
نه برای اون کسی که اهل سوداست
کسی که لحظه به لحظه رنگ دنیاست
من ساده به خیالم از خود ماست
سهم من از تو چه بوده غیر آزار
تویی که دنیا برات شده یه بازار
من تو رو به چشم یاری دیده بودم
تو مرا اما به چشم یه خریدار
تو رو باید می شناختم که هزار تا چهره داشتی
روی احساس و دل من داشتی قیمت می گذاشتی
تو نتونستی بفهمی که وفا خریدنی نیست
چینی شکسته دل دیگه پیوند شدنی نیست

«اردلان سرفراز»

«سفر»

رفتن و رفتن و رفتن دل به تنهایی سپردن
رفتن اما نرسیدن لب دریا تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن حرفیه که ناتمومه
بغض یک گریه تلخه که یه عمره تو گلومه
واسه من سفر همیشه یه کبوتر سفیده
که روی سینه سفیدش قطره قطره خون چکیده
گفتنی ها رو باید گفت می گم این حرفو با فریاد
مثل ابرای مهاجر نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمی دم
گریه از درد سفر سر نمی دم
گم شدن مثل یه سایه میون غبار کینه
لب بسته پای خسته قصه سفر همینه

«اردلان سرفراز»

«آینه»

رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چه قدر حقیر شده اوج بلند بودنم

رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم این آینه ست یا که منم

من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم

دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و منه
وگرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه

زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم راه رهایی باز نیست

دنیا کوچک تر از اونه که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پر می کنیم

به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چه قدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم

«اردلان سرفراز»

«آهای مردم دنیا»

آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
من از عالم و آدم
گله دارم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم
گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشقو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشقو نگه نداشتیم
فریاد من شکایت به روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه ی من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختم و گم شدم نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست

«اردلان سرفراز»

«برای دیدن تو از حادثه ها گذشتم»

هنوز ای یار تنهایم
به دیدار تو می آیم
اگر که فرصتی باشد
مجال صحبتی باشد
حرف خواهم زد
برای دیدن تو از
حادثه ها گذشته ام
کفر اگر نباشد این
من از خدا گذشته ام
عذاب این دریده ها
مرا شکسته بی صدا
دستی بکش به زخم من
که از شفا گذشته ام
باورم کن باورم کن
من که با تو صادقم
اگه خستم، یا شکستم
هرچه هستم، عاشقم
منو بشناس و باور کن
که خستم، خیلی خستم اما هستم
تهی ماند و نشد آلوده دستم
من به دنیا دل نبستم
هر چه بلا کشیده ام
من از وفا کشیده ام
که از وفاداری این
اهل وفا گشته ام
من از وفا گذشته ام

«اردلان سرفراز»

«بهانه»

ای قبله من، خاک در خانه ی تو
بی منت می،‌ مستم ز پیمانه ی تو
ای قبله من خاک در خانه ی تو
در دام تو ام،‌ بی زحمت دانه ی تو
من خسته و بیمارم درمان منی
شور شعر و آوازی، در جان منی
ای تو هوای هر نفس
عشق به تو می ورزم و بس
دل کنده ام از همه کس
پناه من تویی و بس
تا در دل تو زنده ام
از عالمی دلکنده ام
از خود رها گشتن خوش است
در تو فنا گشتن خوش است
تویی تویی،‌ بهانه ام
شاعر هر ترانه ام
شعله شوریدگی ام
تویی تویی زبانه ام
تو زخمه ساز منی
صدای آواز منی
رمز من و راز منی
نقطه ی آغاز منی
بر جان من آتش بزن
ای عشق من ای عشق من
باید تو باشی آتشم
تا تن در این آتش کشم
من تو شوم در قصه ها
تا من بسوزانم مرا
بی مرگی از تو مردن است
این معنی عشق من است
ای تو هوای هر نفس
عشق به تو می ورزم و بس
دل کنده ام از همه کس
پناه من تویی و بس
تا در دل تو زنده ام
از عالمی دل کنده ام
از خود رها گشتن خوش است
در تو فنا گشتن خوش است

«اردلان سرفراز»

«ولایت»

ای همه شعر و حکایت، ای بزرگ ای بی نهایت
ای همه دار و ندارم اعتبارم ای ولایت

گریه هام تو،‌ خنده هام تو گفتنم تو، خواستنم تو
وقت زادن، پیرهنم تو وقت مردن، کفنم تو

پیش تو دریا حقیره حتی این دنیا حقیره
کی می تونه از تو باشه اما دور از تو بمیره

من عاشق کی می تونم لایق خاک تو باشم
من که می میرم اگه که یه روزی از تو جدا شم

لایق عشق تو یک روز تو کمون گذاشت جونش
اما باز پیش تو کم بود عشق آرش با کمونش

اگه تو بخواهی از من جرات و نفس می گیرم
از صدام یه تیر می سازم یه کمون به دست می گیرم

حتی با دست بریده از صدام یه تیر می سازم
اگه تو بخواهی از من حتی جونمو می بازم

«اردلان سرفراز»

«مهمان یک شبه»

با یاد عزیزانم
این قوم پریشانم
با زخم تن و جانم
می آیم و گریانم
از خانه ی ویرانم
باحسرت پنهانم
می آیم و می دانم
من یک شبه مهمانم
گه یوسف تبعیدی در حسرت کنعانم
گه هم نفس یعقوب آن پیر پریشانم
تا مرهم پیراهن بر زخم دو چشمانم
در دایره حسرت می چرخم و می خوانم
من یک شبه مهمانم ای هر نفست خورشید
در ظلمت این تبعید ای مرهم تو امید
بر زخم تن و جانم ای دست تو آسایش
ای پاسخ هر خواهش تو ساحل آرامش
من موج پریشانم
آهنگ سفر کردم
رو سوی تو آوردم
اما دل من آنجاست
در جمع عزیزانم
بر من تو ببخش ای یار
ای بخشش تو بسیار
شاید دگری دیدار
هرگز نشود تکرار

«اردلان سرفراز»

«تقدیر»

آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بودوقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار باربه سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم
فرصت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن
ای آشنای امروز عشق منو باور کن
فردا غریبه هستی امروز و با من سر کن
تولد هر قصه یک جاده کوتاهه
اول و آخر مرگه بودن میون راهه
اگر چه عاجزانه تسلیم سرنوشتیم
با هم بیا بمیریم شاید یک روز برگشتیم

«اردلان سرفراز»

«دریغ»

به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته
منو دریغ یک خوب به ویرونی کشونده
عزیزمه تا وقتی نفس تو سینه مونده
تو این تنهایی تلخ من و یک عالمه یاد
نشسته روبرویم کسی که رفته بر باد
کسی که عاشقانه به عشقش پشت پا زد
برای بودن من به خود رنگ فنا زد
چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن
برای اون که سایه ست همیشه رو سر من
کسی که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد
منو آباد کرد و خودش ویرون شد از درد
بدادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته
به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم
با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم
هنوز سالار خونه ست پناه منه دستاش
سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش

«اردلان سرفراز»

«عشق»

عشق به شکل پرواز پرنده ست
عشق،‌ خواب یه آهوی رمنده ست
من زائری تشنه، زیر باران
عشق،‌ چشمه آبی اما کشنده ست
من، می میرم از این آب مسموم
اما اون که مرده از عشق، تا قیامت،‌ هر لحظه زنده ست
من، می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن،‌اوج پرواز یه پرنده ست
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از نقب دیوار
برای زنده بودن، دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من، بیداری ام باش
عشق،‌ گذشتن از مرز وجوده
مرگ، آغاز راه قصه بوده
من،‌ راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده
من راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده

«اردلان سرفراز»

«صدای بارون»

بوی موهات زیر بارون، بوی گندم زار نمناک
بوی سبزه زار خیس، بوی خیس تن خاک
جاده های مهربونی رگای آبی دستات
غم بارون غروب ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل یاس، دست تو بازار خوبی
اشک تو بارون روی مرمر دیوار خوبی
ای گل آلوده گل من ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل تن تو ارزونی خاک
یاد بارون و تن تو یاد بارون و تن خاک
بوی گل تو شوره زار بوی خیس تن خاک
همیشه صدای بارون صدای پای تو بوده
همدم تنهایی هام قصه های تو بوده
وقتی که بارون می باره تو رو یاد من می آره
یاد گلبرگ های خیس روی خاک شوره زار
ای گل آلوده گل من، ای تن آلوده تن پاک
دل تو قبله ی این دل، تو تو ارزونی خاک

«اردلان سرفراز»

«همزاد»

عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه شبنم و برگ گل یاس
لحظه رهایی پرنده هاست
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد می زنی
تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی
دستای تو خورشید و نشون می دن
چشمای بستمو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن
زندگی وقتی که بیزاری باشه
روز و شب هاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه بزرگ بیداری باشه
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد می زنی

«اردلان سرفراز»

«نازنین»

ای نازنین، ای نازنین، در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین

از تندباد حادثه گفتی که جان در برده ایم
اما چه جان در بردنی، دیریست که در خود مرده ایم

این جا به جز درد و دروغ، هم خانه ای باما نبود
در غربت من مثل من هر گز کسی تنها نبود

عشق و شعور و اعتماد کالای بازار کساد
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد

هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت

من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش
آنان که عاشق مانده اند در خانه بر پیمان خویش

ای مثل من در خوداسیر، لیلای من با من بمیر
تنها به یمن مرگ ما، این قصه می ماند به جا

هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت

«اردلان سرفراز»

«من و تو»

من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره
همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره
نداریم هیچ کدوم حرفی که باز هم تازه باشه
چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره
من و تو، من و تو، من و تو
هم صدای بی صداییم، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم، هم صدای بی صداییم
نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما
یه عمره وعده ها افتاده از امشب به فردا
تمام وعده ها رو دادیم و حرفا رو گفتیم
دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما
من و تو، من و تو، من و تو
هم صدای بی صداییم، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم، هم صدای بی صداییم
گل های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه
دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه
گل های قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن
اون ها هم خسته شدن از حرف هر روز تو و من

«اردلان سرفراز»

«غریب آشنا»

تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشت های دور وجاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تو از راه می رسی،‌ پر از گرد و غبار
تموم انتظار، می آید همرات بهار
چه خوبه دیدنت، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم، غبار رو از تنت
غریب آشنا، دوست دارم بیا
منو همرات ببر، به شهر قصه ها
بگیر دست منو، تو او دستا
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو، من آزادام

«اردلان سرفراز»

«عقیق»

تو شنیدنی مثل شعر خواستنی مثل یه رویا
مثل یه قصه تازه گفتنی برای دنیا
تو تقدس طلوعی لحظه مقدس اوج
لحظه طلوع نوری از میون افق و موج
ولی من غروب دشتم
شعر تلخ سرنوشتم
تو به پاکی عقیقی مثل دریاها عمیقی
مثل گریه مرهم درد مثل تنهایی رفیقی
تو مقدس و عزیزی تو به پاکی عقیقی
تو شریک همه عمر من رفیق نارفیقی
تو عقیق پاک و روشن تن من حلقه آهن
من یه انگشتر پوسیده از آهن
تو قشنگ ترین عقیق رو زمینی
تو می خوای نگین این شکسته باشی
واسه من شکسته این همنشینی
تو عقیقی تو قشنگ ترین نگینی
از یه دنیا واسه من، تو آخرینی
تو غنیمتی مثل نفس کشیدن
نفس عزیز و خوب واپسینی
تو عقیق پاک و روشن
تن من حلقه آهن
نفسای آخرینی تو برام عزیزترینی
برو تا رنگ غروبو توی چشم من نیبینی
به تن پوسیده من هیچ نگینی جا نداره
تن آلوده به زنگار قیمت طلا نداره
آخر قصه همین جاست
قصه کسی که تنهاست

«اردلان سرفراز»

«منزل به منزل»

به دنبال تو ام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل
به خوابت دیده ام رویا به رویا
به یادت بوده ام فردا به فردا
پس از تو روح سرگردان موجم
هنوزم تشنه ام دریا به دریا
تو را تنهای تنها می شناسم
تو را هر جای دنیا می شناسم
در به در، در به در تو بی تو و همسفر تو
هر چه گفتم تا به امروز از تصدق سر تو
از همین روز تا به فردا حتی تا آخر دنیا
هر چه هستم یا که باشم از توام تنهای تنها
خاکم و خاک در تو سایه پشت سر تو
همه زندگی من یک غزل از دفتر تو
به دنبال توام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل

«اردلان سرفراز»

«معراج»

در کوچه ای که جز تو آواز عابری نیست
در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست

شبگرد مثل خفاش من کور و لال بودم
میلاد را ندیده رو به زوال بودم

از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن به جای خونم شعر و ترانه جوشید

شاعر تو بودی ای دوست گقتی و من نوشتم
دست تو رهبرم بود نه خط سرنوشتم

میلادم از تو بوده پیش از تو من نبودم
در من نگفته گم شد شعری اگر سرودم

یک لحظه سال ها شد تا عشق را شناختم
گفتی که دردکش باش گفتی بساز، ساختم

گفتی که در جوانی باید که پیر باشی
در عین بنده بودن بر خود امیر باشی

اکنون که خود فراموش سر تا به پا تو هستم
آزادم از تعلق بی باده مست مستم

آیا گشوده ای در بر این همیشه محتاج؟
آیا رسیده وقت پرواز من به معراج؟

«اردلان سرفراز»