پدر بارها گفته بود
که غربت
از پشت همين ديوار آغاز ميشود
و اتوبوس پس از خوابي عميق
مرا در شهري غريبه پياده کرده است
غربت و تنهايي عميق ميشود
آرزو ميکنم اي کاش
اين گربه زبان ما را ميدانست.
اين احساس شبانهي دلقک خسته است
وقتي همه رفتهاند،
نزد آينه در دليجان تنهايياش
رنگ خندههاي تماشاگران را
از چهرهاش پاک ميکند
دهانش کوچک ميشود
آه!
ديگر هيچکس او را بدون اين رنگها
نخواهد شناخت
يک غريبه هم هست
که پايين و بالاي شعرها را قدم ميزند
رهايش کنيد
او ديوانه است
او در يکي از شعرهاي من
تخته سنگ بزرگي را سر دست گرفته بود
و فرياد ميزد:
اين تنديس همان پيامبري است که تا ميخنديد
خرمالوها روي شاخهها ميرسيدند!
يک شهر تماشاگر به او ميخندد
تنهايي و غربت سخت عميق ميشود
اي کاش آسمان بودم
حتي اگر تنها يک پرنده در من پر ميزد
مردها ميآيند
و تو نگاه ميکني،
مرد اول کلاهش را برميدارد
نه براي آنکه خرگوشي از آن بيرون بياورد
مرد اول کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطرهي ناپلئون بناپارت هستم
و به مترسک روبهرويش شليک ميکند!
مرد دوم کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطرهي تزار هستم
او هم آتش ميکند!
مرد سوم کلاهش را برميدارد و ميگويد:
من خاطره اميليانو زاپاتا هستم
او هم آتش ميشود،
حال ديگر تنها تو ماندهاي
همه تو را نگاه ميکنند
کلاهم را برميدارم
و به ياد ميآورم
خاطرهي مردي هستم که سالها
با دستهاي خالي
از اين همه حلقهي آتش عبور کرده است
ميخندم
خرمالوها روي شاخهها رسيدهاند
تغذيه و مطالعه
يک زندگي خوب
ما غذا را با غصههاي تمام جهان
ميخوريم و سير ميشويم
صبحانه با گزارش جنون گاوي
ناهار
با آگهي حراج و مزايده
يک لقمه
بعد يک ليوان
نفت خام درياي شمال
بشکهاي ۳۵ دلار
ما سفره نداريم
روي روزنامه غذا ميخوريم
جنگل
رد پاى باران است
ویرانه
ردپاى
طوفان
من ردپاى تو ام
همیشه پشت در خانهات
تمام میشوم
هیولای عجیبی بود مرگ
وحشتی در دور دست
دایه ام می گفت :
یا از دیوار شکسته می آید
یا از پارگی لباس نفوذ می کند
یا …
چهره نداشت
ردپا نداشت
بار اول که جنازه دیدم
احساسش کردم
مثل این که از دور دست ِ جنگل
حضور ارهّ برقی را از نعره هایش احساس کنی
و بلرزی
رفته رفته نزدیک تر شد
آن روزها قوی بود
حریف قصاب محله!
اما
هر چه نزدیک تر، کوچک تر شد
آنقدر که نامش در اخبار ظهر رادیو آمد
بمب اول که افتاد
دیوار شکسته و لباس پاره فراوان شد،
مرگ از پا افتاد
دلم به حالش سوخت
مرگ، بازیچه ی کودکان محله
بر زمین می خزید
با سر شکسته و تن کبود
خودش را از زیر پای جمعیت بیرون می کشید
به خانه آوردم و تیمارش کردم
دایه، روحت شاد
حالا من نشسته ام توهمات کودکی ام را می نویسم
و مرگ، این گربه ی دست آموز
نشسته بر لب پنجره ماه را لیس می زند
وقتی در انتظار تو هستم
سخت میتپد
فشرده میشود قلبم
کوچک میشود
به اندازهی صفحهی این ساعت مچی
میتوانی لبخندی بزنی
و درست وسط ابروهای من ماشه را بکشی!
یا بکارت سکوتی باشی
که از دهان من آتش میگیرد
روایتی از پیلهای که تن به پروانگی نمیدهد
تا حماسهی شمع، خودسوزی ابلهانهای بیش نباشد
میتوانی هرگز نبوده باشی
که هرگز ندیده باشمت
تا غزلهای عاشقی ناگفته بمانند
که هرگز
غزلی عاشقانه نشده باشی
تا سهم من از این همه روایت
دشنهی پدر در پهلو
یا تیر سرنوشت در پاشنهام باشد
میتوانی نباشی
تا هر کلمهای تراژدیِ خاموشی باشد بر کتیبهای