غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
منکه پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدمها اگر مییافتم
آه من در سینهام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردنکشیست
دسترنج کاجها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
منکه در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانهات اینقدر طولانی نبود
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..
به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی
حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی
میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود
چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی
مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟
که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی
تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا
به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی
تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او
رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی
اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این!
قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی
تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی
خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی
از داغ خویش گفتم و افروختم تو را
با درد من نساختی و سوختم تو را
تا وصله ی تنم شوی ای ماه دوردست
چون دگمه ای به پیرهنم دوختم تو را
دنیا تو را به نعمت فردوس می خرید
شادم درین مناقصه نفروختم تو را
از دستبرد دشمن و از چشم زخم دوست
در سینه چون جواهری اندوختم تو را
روی سپید دوست، مقامات معنوی ست
موی سیاه دادم و آموختم تو را
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام
در میان مردمان دنبال آدم گشته ام
در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام
خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته کوتاه را گم کرده ام…
زمان خلق تو حتی خـدا جسارت کرد
و عشق مثل جنونی به زن سرايت كرد
تو را که سبزترين اتفاق پاييزی
تو را كه حضرت ابليس هم عبادت كرد
نگاه كردم و ای شعر زنده فهميدم
خدا زمان تراشت چه قدر دقّت كرد
زمان خلقت دوشيزه ای شبيه شما
اصول فلسفه را مو به مو رعايت کرد
تراش قامت اسليمی ات چه سحری داشت
كه گل به منطق زيبايی ات حسادت کرد
تو شعر زنده كه نه... يوحنای انجيلی
از آیه های تو بايد فقط اطاعت کرد
و از زبان كليسای انزلی باید
به گوش شوق تو را دم به دم تلاوت کرد
ببين كه باغ به سودای پونه معتاد است
بيا كه خاك به عطرت عجيب عادت کرد
سلام من به تو ای اتفاق ناهنگام
همیشه سبز بمانی-همین-بهاراندام
تو آن قصیده ی معروف رودکی هستی
که قامتت زده پهلو به صنعت ایهام
تویی تغزّل شاعر در اوج کشف و شهود
همیشه سر زده از راه می رسی الهام
بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم
از این خزان که مرا خواست غنچه ای ناکام
دلم گرفته از این دوستان حق نشناس
که بعد مست شدن سنگ می زنند به جام
تو شاهزاده ی خوشبخت قصه ها هستی
که از کتاب به بیرون پریده ای آرام
من و تو آخر دنیا رسیده ایم به هم
چنان که آخر این شعر می رسم به سلام
چه حکمتی است که دوشیزه ی عروسکی ام
رسیده ام به تو در انتهای کودکی ام؟
مردی پیاده آمده تا روستای تو
شعری شکفته روی لبانش برای تو
آورده لهجه های پُر از دود شهر را
آرام شستشو بدهد در صدای تو
یک استکان طراوت گل های تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو
هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار
هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو!
در کوچه باغ های نشابور و «باغرود»
پیچیده ماجرای من و ماجرای تو
گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟
گه گاه می زند به سرِ من هوای تو
جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن!
خواهد چکید از بدنم چشم های تو
!
!
!
این ردّ کفش نیست، نشان تعجب است
روییده وقت رفتنت از ردّ پای تو
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار
رفتنش یک شب دمار از روزگار من کشید
می کشم روزی که برگردد دمار از روزگار
تا بیاید، چوب بُر از من تبرها ساخته
آن سپیدارم که از کوچ کلاغش سوگوار
حرف حق گفتم ولی خون مرا در شیشه کرد
بیشتر گل می کند انگور بر بالای دار
سفره ام را پیش هر کس وا کنم رسوا شوم
دوستان روزه خوار و دشمنان راز دار
رود تمثیل روانی نیست در تشبیه آن
گیسوان تابدار و بوسه های آبدار
سال مار دوستانم با عسل تحویل شد
سال من ای دوست _دور از جان او_ با زهر مار