هرچند من ندیدهام این کور بیخیال
این گنگ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشن سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شب تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند…
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظار صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
دیریست عابری نگذشتهست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزنم…
فکرم به جستوجوی سحر راه میکشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخهیی ز جنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه میکشد.
حتا نمیکند سگی از دور شیونی
حتا نمیکند خسی از باد جنبشی…
غولِ سکوت میگزدم با فغان خویش
و من در انتظار
که خواند خروس صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمیزند…
از شوق میکشم همه در کارگاه فکر
نقش پر خروس سحر را
لیکن دوام شب همه را پاک میکند.
میسازمش به دل همه
اما دوام شب
در گور خویش
ساختهام را
در خاک میکند.
هست آنچه بوده است:
شوق سحر نمیدمد اندر فلوت خویش
خفاش شب نمیخورد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیز آفتاب
شاید خروس مرده که ماندهست از اذان.
ماندهست شاید از شنوایی دو گوش من:
خوانده خروس و بیخبر از بانگ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بیخیال:
بیناییام مگر شده از چشمِ روشنم.
۱۳۲۸
«احمد شاملو»
از غریو دیو توفانم هراس
وز خروش تندرم اندوه نیست،
مرگ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچک بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادر غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگویی نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کرم!
لیک از دریا چو مرغان پرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشک من
گرچه در سختی بهسان آهنم…
یا اگر در کنج تنهایی مرا
مرغک شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندوهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
همچنان کز گردش انگشتها بر پردهها
وز طنین دلکش ناقوس
وز سکوت زنگدار دشتها
وز اذان ناشکیبای خروس
وز عبور مه ز روی بیشهها
وز خروش زاغها
وز غروب برف پوش ــ
اشک میریزد دلم…
گرچه بر غوغای توفانها کرم
وز هجوم بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمان من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشک رقت ریزد از چشمان من.
۱۳۲۸
«احمد شاملو»
در تلاش شب که ابر تیره میبارد
روی دریای هراسانگیز
وز فراز برج بارانداز خلوت مرغ باران میکشد فریاد خشمآمیز
و سرود سرد و پرتوفان دریای حماسهخوان گرفته اوج
میزند بالای هر بام و سرایی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش میریزد ــ
میکشد دیوانهواری
در چنین هنگامه
روی گامهای کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران میکشد فریاد دائم:
ــ عابر! ای عابر!
جامهات خیس آمد از باران.
نیستات آهنگ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟…
ابر میگرید
باد میگردد
و به زیر لب چنین میگوید عابر:
ــ آه!
رفتهاند از من همه بیگانهخو با من…
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفتوگو با یار دیگرسان
کاین عطش جز با تلاش بوسهی خونین او درمان نمیگیرد.
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد میغلتد درون بستر ظلمت
ابر میغرد وز او هر چیز میماند به ره منکوب،
مرغ باران میزند فریاد:
ــ عابر! در شبی اینگونه توفانی
گوشهی گرمی نمیجویی؟
یا بدین پرسندهی دلسوز
پاسخ سردی نمیگویی؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عابر:
ــ خانهام، افسوس!
بیچراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
رعد میترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین
وز پس نجوای آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لب شب میگریزد
میزند شب با غمش لبخند…
مرغ باران میدهد آواز:
ــ ای شبگرد!
از چنین بینقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه نجوا میکند عابر:
ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی کهش وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر،
رهگذار مقصد فردای خویشم من…
ورنه در این گونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بیمقصود.
میتوان هرگونه کشتی راند بر دریا:
میتوان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
میتوان زیر نگاه ماه با آواز قایقران سهتاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تنپولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان برمیافرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزابهای هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آیا طعم دیگرسان
از تلاش بوسهیی خونین
که به گرماگرم وصلی کوته و پردرد
بر لبان زندگی داده است؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست…
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر با جستوجوی گوهری دارم
تارک زیبایِ صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بیگوهری اینگونه، نازیباست!
اندر آن سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده میماند
و سیاهی میمکد هر نور را در بطن هر فانوس
وز ملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیاش
با خویش میپیچد،
وز هراسی کور
پنهان میشود
در بستر شب
باد،
وز نشاطی مست
رعد
از خنده میترکد
وز نهیبی سخت
ابر خسته
میگرید، ــ
درپناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل
بین جمعی گفتوگوشان گرم
شمع خردی شعلهاش بر فرق میلرزد.
ابر میگرید
باد میگردد
وندرین هنگامه
روی گامهای کند و سنگینش
بازمیاستد ز راهش مرد
وزگلو میخواند آوازی که
ماهیخوار میخواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا
پس، به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید میتابد به چشمش رنگ…
میزند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
میکشد دریا غریو خشم
میخورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امیدانگیز یک اختر تهی گردد
ابر میگرید
باد میگردد…
بندر انزلی
۱۸ اسفند ۱۳۲۹
«احمد شاملو»
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر تراز بیبقای خاک.
۱۳۳۲
«احمد شاملو»
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسّه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
گیسشون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشتشون سرد و سیا قلعهی افسانهی پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میومد
از عقب از توی برج نالهی شبگیر میومد…
«ــ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنهتونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه اینهایهای تون
گریهتون وایوایتون؟»
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا…
«ــ پریای نازنین
چهتونه زار میزنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمیگین بارون میاد؟
نمیگین گرگه میاد میخوردتون؟
نمیگین دیبه میاد یه لقمه خام میکندتون؟
نمیترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقرهنل
یال و دمش رنگِ عسل،
مرکب صرصرتک من!
آهوی آهنرگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونهی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن
نقل بیابون میریزن
های میکشن
هوی میکشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»…
پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
میرسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به لا
میریزن ز دست و پا.
پوسیدهن، پاره میشن،
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگل و خارزار میبینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار میبینن
عوضش تو شهرِ ما… [آخ! نمیدونین پریا!]
در برجا وا میشن؛ بردهدارا رسوا میشن
غلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی میشن حصیرا
آزاد میشن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسشونو ورمیدارن
سیل میشن: شرشرشر!
آتیش میشن: گرگرگر!
تو قلب شب که بدگله
آتیشبازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن…
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکهی یه پولش کنن.
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
پریا! بسّه دیگه هایهایِتون
گریهتون، وایوایِتون!»…
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه میکردن پریا…
«ــ پریای خطخطی
لخت و عریون، پاپتی!
شبای چلهکوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بیبیجون قصه میگف حرفای سربسّه میگف
قصهی سبزپری زردپری،
قصهی سنگ صبور، بز روی بون،
قصهی دختر شاه پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص میخورین، جوش میخورین، غصهی خاموش میخورین که دنیامون خالخالیه ، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی میخواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پراز شغال و گرگه!
دنیای ما ــ هی هی هی!
عقب آتیش ــ لی لی لی!
آتیش میخوای بالاترک
تا کف پات ترک ترک…
دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خب، پریای قصه!
مرغای پر شیکسّه!
آب تون نبود، دون تون نبود، چایی و قلیون تون نبود،
کی بتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعهی قصهتونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟»
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
دس زدم به شونهشون
که کنم روونهشون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انار سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستارهی نحس شدن…
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا میکنم، بازی رو تماشا میکنم
هاج و واج و منگ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم ــ
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد…
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اونورش بهدر شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز میزدن، همپای آواز میزدن:
«ــ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خلق پاشد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
هاجستیم و واجستیم
تو حوض نقره جِستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم…»
بالا رفتیم دوغ بود
قصهی بیبیم دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصهی ما راست بود:
قصهی ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
۱۳۳۲
«احمد شاملو»
«نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…»
نازلی سخن نگفت
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت...
«نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!»
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت…
زندان قصر ۱۳۳۳
«احمد شاملو»
سه دختر از جلوخان سرایی کهنه سیبی سرخ پیش پایم افکندند
رخانم زرد شد اما نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دم صدای پای سنگینم به روی فرش سخت سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدمهای من افکندند
لبم لرزید اما گفتنیها بر زبانم ماند
فقط از زخم دندانی که بر لبها فشردم، ماند بر پیراهن من لکهیی نارنگ…
به خانه آمدم از راه، پا پرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بستر بیعشق خویش افتادم، از اندوه گنگی مست
شب اندیشناک خسته، از راه درازش میگذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیم صبحگاه سرد، بر درگاه خانه پرده را جنباند.
در آن خاموش رویایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلب دختر تصویر میلرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دم با تلاشی شوم و یأسآمیز، خود را میکشد آرامک آرامک به سوی من…
دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده میگشود آهسته جعدِ گیسوان تابدار صبح.
سحر لبخند میزد سرد.
طلسمِ رنج من پوسید
چنین احساس کردم من لبان مردهیی لبهای سوزان مرا در خواب میبوسید…
۲۴ آذر ۱۳۳۳
«احمد شاملو»
سالم از سی رفت و، غلتکسان دوم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوق وصل من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تن پردرد خویش
چون زنی در اشتیاق مرد خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گور سرگردان من؟
من کهام جز باد و، خاری پیش رو؟
من کهام جز خار و، باد از پشت او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توامان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوش من!
درد بسیار و لب خاموش من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران…
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشم دد فانوس چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.
گفتم این نامردمان سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم به راه انداختند…
ای دریغ آن خفت از خود بردنم،
پیش جان، از خجلت تن مردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرح وهماندود خوابی بودهام.
زاده پایان روزم، زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.
چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
«احمد شاملو»
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مه صبحگاه را ماند سبکخیز و دمدمی
و حتا از آن سوی دیگر که هیچ نیست
نه لهله تشنهکامی صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راه گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیر خویش
میسنجم
و ثقل آفتاب را
با گوی سیاه پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنای بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
قاضی تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میان ما را که خواهد گرفت؟
من همه خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
۱۳۳۶
«احمد شاملو»
مثل این است، در این خانه تار،
هرچه، با من سر کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثل این است که میجنبد یأس
بر سکونی که در این ویرانجاست
مثل این است که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثل این است، در او با هر دم
بهگریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثل این است که هر خشت در آن
سر نهادهست به زانوی غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاق غمِ بیشی و کمی.
مثل این است همه چیز در او
سایه در سایه غم بنهفتهست.
همه شب مادر غم بر بالین
قصهی مرگ به گوشاش گفتهست.
مثل این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم، از تنگ غروب
زیر هر سرتاق جا میگیرند.
مثل این است که در آتشِ روز
ظلمت سرد شبش مستتر است
مثل این است که از اول شب
غم فردا پس در منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرت مرگ
اشک میریزد بر هیکل زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنج دیروز و غم فرداییست!
«احمد شاملو»
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امید سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راه شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش همرنگ میزند رسام.
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصل آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام…
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
۱۳۳۷
«احمد شاملو»
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راه شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دام تزویر فلک
لانه بر گهوارهی جنبان شک.
لانه میجنبد وز او ارکان مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جان مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندان تردید آمدی
شب پراز فانوس خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آواز او
سوز مأیوسان همه از ساز او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعر آن
گاه وایی میکشد از سوز جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبان ریش
آفتاب عشقی از محبوس خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش راند یک نفس
روح دریایم کشاند بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفن دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غم جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
«احمد شاملو»
به اسماعیل صارمی
ای خداوند! از درون شب
گوش با زنگ غریوی وحشتانگیزم
گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درون شب
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم.
میکشم هر نالهی این شام خونین را
در ترازوی غریواندیش،
میچشم هر صوت بیهنگام مسکین را
در مذاق نعرهجوی خویش.
گوش با زنگ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درون شب.
گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصهیی با لب،
گوش با زنگ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درون شب.
۱۳۳۷
«احمد شاملو»
از رنجی خستهام که از آن من نیست
بر خاکی نشستهام که از آن من نیست
با نامی زیستهام که از آن من نیست
از دردی گریستهام که از آن من نیست
از لذتی جانگرفتهام که از آن من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست.
۱۳۳۸
«احمد شاملو»
ارابهها
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته است.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاست.
گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بار ارابهها عطر نان گرم بر نمیخاست؛
برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بار ارابهها خشخش جامههایی بر نمیخاست
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محمولهی ارابهها نه دار بود نه آزادی
مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمیرفت فرشتگانی رانندگان ارابهها باشند.
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمان ما را انباشته.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاند
بیآنکه امیدی با خود آورده باشند.
**********
دو شبح
ریشهها در خاک
ریشهها در آب
ریشهها در فریاد.
شب از ارواح سکوت سرشار است
و دستهایی که ارواح را میرانند
و دستهایی که ارواح را به دور
به دوردست
میتارانند.
ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیدهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیدهایم.
ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگیها را بازنمودهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما خستگیها را بازنمودهایم.
شب از ارواح سکوت
سرشار است
ریشهها
از فریاد و
رقصها
از خستگی.
**********
جزعشق
جز عشقی جنونآسا
هر چیزِ این جهان شما جنونآساست ــ
جز عشقِ
به زنی
که من دوست میدارم.
چگونه لعنتها
از تقدیسها
لذتانگیزتر آمده است!
چگونه مرگ
شادیبخشتر از زندگیست!
چگونه گرسنگی را
گرمتر از نان شما
میباید پذیرفت!
لعنت به شما، که جز عشق جنونآسا
همه چیز این جهان شما جنونآساست!
**********
اصرار
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لببسته در درههای سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
جنبش شاخهیی
از جنگلی خبر میدهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پابرجای هزاران جار خاموش،
در خاموشی نشستهام
خستهام
درهمشکستهام
من
دلبستهام.
**********
از نفرتی لبریز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سر جان گذشتیم…
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود
برآمدیم.
**********
فریادی و… دیگر هیچ
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.
بر بستر سبزهها خفتهایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزهها با عشق پیوند نهادهایم
و با امیدی بیشکست
از بستر سبزهها
با عشقی به یقین سنگ برخاستهایم
اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمهیی بیش نیست.
فریادی
و دیگر
هیچ!
**********
فریادی …
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جستجوی فریادی گمشده برخیزم.
با یاری فانوسی خرد
یا بییاری آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیمشبی
از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمان ناپیدا گریخت…
ای تمامی دروازههای جهان!
مرا به بازیافتن فریاد گمشدهی خویش
مددی کنید!
۲ تیر ۱۳۳۷
درمرگ ایمرناگی
«احمد شاملو»
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانهی پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی میاندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانهی پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانهی نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان بازمیآمد.
۱۳۳۸
«احمد شاملو»
پنجهی سرد باد در اندیشهی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیهجامه
فاجعه را
پیشاپیش
بر بام خانه میگرید.
و پنجهی بیخیال باد
در این انبان خالی
در جستجوی چیزیست.
۱۳۳۸
«احمد شاملو»
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخنچین
با برگها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه میگردد.
۱۳۳۸
«احمد شاملو»
برو، مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخدشت؟
به بیهوده جستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریشریش
نه راهی نه ذیروحی از پشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفتهراه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خار بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جان شب کاشتم؛
مرا، تیغ فریاد برنده نیست
در آن مردهآباد کهش زنده نیست…
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاش گندیده، شب،
کویر نفسمرده در گور تب؛
وامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هول شب، اشک آب
بتوفد چنان کورهی آفتاب.
برو مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گلجویی ای مرد و ره پرخس است
شکرخواه را، حرف تلخی بس است!
۱۳۳۷
«احمد شاملو»
«برای خانم عالیه جهانگیر یوشیج»
از کورهراه تنگ گذشتم
نیز از کنار گلهی خردی که
زنگِ برنجی بز پیشآهنگ
از دور، طرح تکاپوی خستهیی را
با جنگ جنگ لختش
در ذهن آدمی
تصویر مینهاد…
از پشت بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موج گریزپایی پر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ…
میدیدم از کمرکش کهسار
در شیبگاه درهی تاریک
آن شعلهها که در ده میسوخت جایجای:
پیسوز آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پرشیب و پیچپیچ…
وآنگاه
دیدم
در پیش روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعر او حکایت ناگفته مردهیی.
«آنجا، به ده، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفات قومی، کاندر اجاقشان
«از سوز توست اگر شرری هست،
«بیزهرخند قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکان خنده اینقدری هست.»
بیپاسخی از او
مه بر گدار سرکش میپیچید.
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبح صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماق دره، با نفس سرد شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میماند بیصدا.
گویی به قلههای ازاکوه اختران
چون دختران گازر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خون آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
فانوسهای ده
یک آسمان دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
۱۳۳۹ – یوش
«احمد شاملو»
آب کمجو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
آفتاب، آتش بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر درگاه هر ثقبه
سایهها
روسبیان آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکدشت را باطل میکند.
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهر «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوت خویش میجوید.
ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روز دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی.
**********
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیر این آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مردهماهی سیمگونهفلسی بر سطح بیموجاش میگذرد
به بازجست تو برخاستهام
تا در پایتخت عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آب روشن!
تو را با معیار عطش میسنجم.
در این سرابچه
آیا
زورق تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانب خویشم میخواند؟
نخل من ای واحهی من!
در پناه شما چشمهسار خنکی هست
که خاطرهاش
عریانم میکند.
۱۸ خرداد ۱۳۳۹
چابهار
«احمد شاملو»
به هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست
چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و با کس سر خواب نیست
۱۳۳۹
«احمد شاملو»
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورمان کند
از هرآنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دی ۱۳۴۱
«احمد شاملو»
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دی ۱۳۴۱
«احمد شاملو»
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهیی آرام و
اشتیاق پرصداقت تو
تا نخستین خوانندهی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرم تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیف عطش که دشت خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامی آفرینشها بارور میکند!
در کنار تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزی خویش مییابم
در آن سالیان گم، که زشتاند
چرا که خطوط اندام تو را به یاد ندارند!
خانهیی آرام و
انتظار پراشتیاق تو تا نخستین خوانندهی هر سرود نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداش اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزند اهرمنان کتابخوار
ــ که مادربزرگان نرینهنمای خویشاند ــ امانمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبست خلوتی بس!
که حکایت من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خون خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن خون منشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاق پرصداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم.
در رویاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشت ۱۳۴۲
«احمد شاملو»
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادان خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشمانداز آزادی آنان رسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا زهدان خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
جنگل آیینه فروریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندان بندگی اندر
بماند.
۲۵ اسفند ۱۳۴۱
«احمد شاملو»
سرود مرد سرگردان
مرا میباید که در این خم راه
در انتظاری تاب سوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیر پای.
از تاب خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودن از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردن این بام
نیرویی دهید!
**********
سرود آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نام خود را
با تو میگویم
کلید خانهام را
در دستت میگذارم
نان شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
**********
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتن نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دام کدام اهرمنات
بدینگونه
هشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گام صدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانب زادگاه آشنایی
فرود میآیی؟
**********
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشککان پرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تن تو آهنگیست
و تن من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۴۲
«احمد شاملو»
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غار نشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور ترا هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسبی خانههای داد و ستد
سر به مهر باز آوردهم
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهران هفتگانه» در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا درآیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
و سپیده دم با دستهایت بیدار میشود
۱۳۴۲
«احمد شاملو»
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانِ گشادهی پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشت ۱۳۴۳
«احمد شاملو»
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهایست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است.
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهایست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است.
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
«احمد شاملو»
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجام کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سر آسودگی.
و قاطعیت چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بار جسم
زیر فشار تمامی حجم خویش
درهم شکند،
اگر آزادی جان را
این
راه آخرین است.
مرا پرندهیی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
رسته بودم
چون پونهی خودرویی
که بیدخالت جالیزبان
از رطوبت جوبارهیی.
این چنین است که کسان
مرا از آنگونه مینگرند
که نان از دسترنج ایشان میخورم
و آنچه به گند نفس خویش آلوده میکنم
هوای کلبهی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم!
۱۳۴۸
«احمد شاملو»
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلت کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهباران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانیست
که آزادی را
به لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مومنانه نام مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوتر آشتیست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
فروردین ۱۳۵۱
«احمد شاملو»
در آوارِ خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترین زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غمِ تنهایی بود.
«ــ آه، اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میان اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راه بهشت مینوی من
بز رو طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
۱۳۵۲
«احمد شاملو»
بر زمینهی سربی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد
پریشان میشود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
کنارِ پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان میخورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند.
۱۳۵۲
«احمد شاملو»
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون تلخ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
فروردین ۱۳۵۴
رم
«احمد شاملو»
به هزار زبان
ولوله بود.
بیداری
از افق به افق میگذشت
و همچنان که آواز دوردست گردونهی آفتاب
نزدیک میشد
ولولهی پراکنده
شکل میگرفت
تا یکپارچه
به سرودی روشن بدل شود.
پیشْبازیان
تسبیحگوی
به مطلع آفتاب میرفتند
و من
خاموش و بیخویش
با خلوت ایوان چوبین
بیگانه میشدم.
مرداد ۱۳۵۵
«احمد شاملو»
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگار غریبیست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بنبست کجوپیچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خونآلود
روزگار غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبیست، نازنین
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیر ۱۳۵۸
«احمد شاملو»
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آنکه میگوید دوستت میدارم
دل اندهگین شبیست
که مهتابش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
۳۱ تیر ۱۳۵۸
«احمد شاملو»
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهیی نباشم در تجلی جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهان پیرامنم
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام.
۱۳۶۲
«احمد شاملو»
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمر جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآورد کشتار
نانپارهی بیقاتق سفرهی بیبرکت ما بود.
اعراب فریبم دادند
برج موریانه را به دستان پرپینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که قرمطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریق وصول به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دستآورد کشتار
جلپارهی بیقدر عورت ما بود.
خوشبینی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغ ورزاو بر گردنمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گردهمان نشستند
و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر،
تا جستجوی ایمان
تنها فضیلت ما باشد.
به یاد آر:
تاریخ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
۱۳۶۳
«احمد شاملو»
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندهناکی جان پردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملال گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیر روغن زبانیاش
به ته دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادن آن همه سروش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهر مهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
پس
سوگواران حرفت
عزاخانه تهی کردند:
به عرض دادن اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درک مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رخساره بردوانده،
آیین پرستش مردگان مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکنان
جامه
به قامت
بردریده.
چون با خود خالی ماندم
تصویر عظیم غیابش را
پیش نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانی تمامت عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگی دریای اشک نیز مرا
به زدودن تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساس سرزنشی هیچ
آیینه بهتان عظیم را بازتاب نگاه خود کردم:
سرخی حیلت باز چشمانش را،
کم قدری آبگینهی سست خل مستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاک شکست،
سور مستی دوقازی حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
شاهد مرگ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریو مرگ را به گوش میشنید
(انفجار بیحوصلهی خفت جاودانه را
در پیچوتاب ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخ احتضار رها میکنمت تا بکشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخم خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه…
تو خود این سنت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دی ۱۳۶۳
«احمد شاملو»
«کریه» اکنون صفتی ابتر است
چرا که به تنهایی گویای خونتشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمیکند
نه مفتخوارگی را
نه خودبارگی را.
تاریخ
ادیب نیست
لغتنامهها را اما
اصلاح میکند.
«احمد شاملو»
تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتادهترین سخن که «دوستت میدارم»
چون تندیسی بیثبات بر پایههای ماسه
به خاک درمیغلتی
و پیش از آنکه لطمه درد درهمات شکند
به سکوت
میپیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذ ناگزیر تداومِ تو
تنها
تکرار «دوستت میدارم» است؟
با این همه
بغضم اگر بترکد… ــ
نه
پر کاهی حتا بر آب نخواهد رفت
میدانم!
تیر ۱۳۶۵
«احمد شاملو»
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تپلی
با دو تا لپِ گلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
درِ باغو بسّه بود
دم باغ نشسّه بود:
«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننهدریا رو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگِ غلاغپر، پاکِشون
خسته و مرده، میان
از سرِ مزرعهشون.
تنِشون خسّهی کار
دلشون مردهی زار
دسّاشون پینهترک
لباساشون نمدک
پاهاشون لخت و پتی
کجکلاشون نمدی،
میشینن با دلِ تنگ
لبِ دریا سرِ سنگ.
طفلیا شب تا سحر گریهکنون
خوابو از چشمِ بهدردوختهشون پس میرونن
توی دریایِ نمور
میریزن اشکای شور
میخونن ــ آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن! ــ:
«ــ دخترای ننهدریا! کومهمون سرد و سیاس
چشِ امیدِمون اول به خدا، بعد به شماس.
کورهها سرد شدن
سبزهها زرد شدن
خندهها درد شدن.
از سرِ تپه، شبا
شیههی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،
دیگه از شهرِ سرود
تکسواری نمیاد.
دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شبتاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:
تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون میکنه
کمونِ رنگهبهرنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پرخون میکنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.
شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار میتنه.
دیگه شب مرواریدوزون نمیشه
آسمون مثلِ قدیم شبها چراغون نمیشه.
غصهی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو میزنه،
سرِ هر شاخهی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو میزنه.
دلا از غصه سیاس
آخه پس خونهی خورشید کجاس؟
قفله؟ وازش میکنیم!
قهره؟ نازش میکنیم!
میکِشیم منتِشو
میخریم همتِشو!
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمیده
موشِ کورم که میگن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمیده!
دخترای ننهدریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمیشه.
دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار میکنه مُردهس و گور.
نه امیدی ــ چه امیدی؟ بهخدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی میشه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خونتشنهی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ ــ:
داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بیبیجون
جمجمک، بلگِ خزون!
دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب در میگرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گر میگرفت:
آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون میکنه
واسه چار چیکهی آب، چلتا رو بیجون میکنه.
نعشا میگندن و میپوسن و شالی میسوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش میدوزه
ــ «چی میجوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟…»
ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».
دخترای ننهدریا! دلِمون سرد و سیاس
چِشِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.
ازتون پوست پیازی نمیخایم
خودتون بسِمونین، بقچه جاهازی نمیخایم.
چادرِ یزدی و پاچین نداریم
زیرِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.
بذارین برکت جادوی شما
دِهِ ویرونه رو آباد کنه
شبنم موی شما
جیگر تشنهمونو شاد کنه
شادی از بوی شما مس شه همینجا بمونه
غم، بره گریهکنون، خونهی غم جابمونه…»
پسرای عموصحرا، لب دریای کبود
زیر ابر و مه و دود
شبو از راز سیا پر میکنن،
توی دریای نمور
میریزن اشکای شور
کاسهی دریارو پردر میکنن.
دخترای ننهدریا، ته آب
میشینن مست و خراب.
نیمهعُریون تنِشون
خزهها پیرهنِشون
تنشون هرم سراب
خندهشون غلغل آب
لبشون تنگ نمک
وصلِشون خندهی شک
دلشون دریای خون،
پای دیفار خزه
میخونن ضجهکنون:
«ــ پسرای عموصحرا لبتون کاسهنبات
صدتا هجرون واسه یه وصل شما خمس و زکات!
دریا از اشکِ شما شور شد و رفت
بختمون از دمِ در دور شد و رفت.
راز عشقو سر صحرا نریزین
اشک تون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دس نمیده
ننهدریام دیگه مارو به شما پس نمیده.
دیگه اونوخ تا قیامت دل ما گنج غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوری دریا میشه برج غممون
عشق تون دق میشه، تا حشر میشه همدممون!»
مگه دیفارِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ
موش دیفار، ننهدریا رو خبردار میکنه:
ننهدریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار میکنه. ــ
تا صداشون نرسه
لب دریای خزه،
از لجش، غیهکشون ابرا رو بیدار میکنه:
اسبای ابر سیا
تو هوا شیههکشون،
بشکهی خالی رعد
روی بوم آسمون.
آسمون، غرومب غرومب!
طبلِ آتیش، دودودومب!
نعرهی موج بلا
میره تا عرش خدا؛
صخرهها از خوشی فریاد میزنن.
دخترا از دل آب داد میزنن:
«ــ پسرای عموصحرا!
دل ما پیش شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیر سر ماس:
ننهدریای حسود
کرده این آتش و دود!»
پسرا، حیف! که جز نعره و دلریسهی باد
هیچ صدای دیگهیی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غمشون سنگ صبور
کجکلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دلشون غصهترک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش میدن به موج سرد
میریزن اشکای شور
توی دریای نمور…
جم جمک برق بلا
طبل آتیش تو هوا!
خیزخیزک موج عبوس
تا دم عرش خدا!
نه ستاره نه سرود
لب دریای حسود،
زیر این تاق کبود
جز خدا هیچی نبود
جز خدا هیچی نبود!
۱۳۳۸